بعضی شبها پیش میآمد که با آقای صالحعلاء با یک خودرو کهنه به جامجم میرفتیم. ایشان از حوالی سیدخندان تا دم روزنامه اطلاعات در بزرگراه حقانی میآمد (یعنی توسط راننده آورده میشد!) و از آنجا نیز من اضافه میشدم. اضافه بار! عموماً تا برسیم جامجم، از من میخواست تا از طنزهای جدیدم اگر چیزی دارم، بخوانم.
رضا رفیع در یادداشتی با عنوان «داستان من و صالح علا» در ضمیمه ادب و هنر امروز روزنامه اطلاعات نوشت: نوبت پیشین از یک ابتکار آوانگارد صالح علا در زمینة طنز تجربی و عینی گفتیم که سالها پیش، دست به انتشار یک کتاب تمثیلی زد به نام: «تمامی آنچه مردان در باب زنان میدانند» در ۱۱۰ صفحه و به قلم شخصی خیالی به نام «عبدل اسمیت» که مثلاً توسط صالحعلاء به فارسی برگردانده شده است. ویژگی این کتاب که آن را خاص میکرد، سفید بودن تمامی صفحات آن بود! این کتاب تا سال ۹۳ به چاپ بیست و هشتم رسید!
این است آن روح ظریف و لطیف مردی بارانی که سوای انبوه ترانهها و شعرهای عاشقانهاش، ضمیر و ذهنی شوخطبع نیز دارد. بیمقدمه که به سراغ رفاقت با ما نیامده است. «السّنخیه عِلّه الضَّم» شاید یعنی همین!
از خیر این کتاب ارزشمند بگذریم که به دیگر خاطرات مان برسیم و نارس از مبحث خارج نشویم. من به سال ۱۳۹۶ خورشیدی، برنامۀ طنزی در شبکۀ چهار سیما داشتم که رویکردی شدید انتقادی داشت و به زبان طنز به تحلیل مسائل روز میپرداخت. هر شب ساعت ۳۰/۱۰ پخش میشد. بعد از اتمام برنامۀ من، برنامۀ آقای صالحعلاء شروع میشد: «چشم شب روشن». در همان شبکه. این هر دو برنامه، از پرمخاطبترین برنامههای آن شبکه بود.
شبکۀ چهاری که معروف بود فقط مدیر شبکه نگاهش میکند و جمعی دیگر از فرهیختگان و پرریختگان! «منبع موثق» چنان بیننده پیدا کرد که بعد از ۱۴ ماه مجبور شدند تعطیلش کنند. برنامة زنده را گفتند تولیدی برویم؛ گفتم شرمندۀ اخلاق قیچی وارتان!
از این رو بعضی شبها پیش میآمد که با آقای صالحعلاء با یک خودرو کهنه به جامجم میرفتیم. ایشان از حوالی سیدخندان تا دم روزنامه اطلاعات در بزرگراه حقانی میآمد (یعنی توسط راننده آورده میشد!) و از آنجا نیز من اضافه میشدم. اضافه بار! عموماً تا برسیم جامجم، از من میخواست تا از طنزهای جدیدم اگر چیزی دارم، بخوانم.
بنده نیز امتثال امر میکردم و شوخ طبعیهایی داشتم. ایشان (دامت تبسّماته!) با هر طنزی که میخندید، دو دستش را میگذاشت روی صورتش و، چون خود خودرو ساخت داخل (کشتی بیلنگر سابق)، گاه کژ میشد و مژ میشد! آنگاه با انگشت اشارۀ دست راست خود بر روی داشبورد جلو ماشین میزد و برایم دعا میخواند: «والله خیر حافظاً و هو ارحم الراحمین.». میخندیدیم و میگفتم کهای آقا، کار ما از دعا کردن گذشته است!
دی گفت طبیب از سر حسرت چو مرا دید
هیهـات که رنج تـو ز قانـون شفا رفت
او نیز میخندید و در ادامه، از همان حضرت حافظ فوقالذکر مدد میجست و میفرمود:
از هـر کرانه تیـر دعا کردهام روان
باشد کز آن میانه یکی کارگر شود
گاهی هم بعد برنامهام به محل برنامه ایشان میرفتم و عکسهایی به یادگار میگرفتیم؛ و جالب اینکه تهیهکنندة هر دو برنامه («منبع موثق» بنده و «چشم شب روشن» ایشان)، دوست مشترک اهل دلمان «امیر قمیشی» بود که زلف ما هر سه، دیری بود که به هم گره خورده بود و از هم باز نمیشد. حتی به اصرار و دخالت حاسدان و کاسدان و کاسبان که در هر زمان و مکانی هستند متأسفانه. خدا ما هر سه بزرگوار را برای خودمان نگه دارد!
«گر نگهدار من آن است که من میدانم»
هر سهمان را بغل خویش نگه میدارد!