روزگار/خاطرات دکتر حدیدی -۹
در پاریس
جواد‌میری

یک هفته بعد، جواب نامه‌ام را دریافت کردم. سرپرستی کل درخواستم را مورد تأیید قرار داده و به ادارة کل تعلیمات عالیه نوشته بود که بورس تحصیلم را از ژنو به پاریس منتقل کنند.
به استناد آن نامه توانستم از سفارت فرانسه در ژنو ویزا بگیرم و سوم سپتامبر ۱۹۵۷ روانة پاریس گردم.نیم ساعت پیش از حرکت، به سرپرست دانشجویان ایرانی مقیم سویس تلفن کردم و گفتم که می‌خواهد به فرانسه رود. سرپرست با لحنی پرتفرعن گفت:هر دانشجویی که می‌خواهد از سویس خارج شود باید به سرپرستی بیاید و درخواست بدهد و پرسشنامه‌ای را که بدین منظور تهیه شده است، پر کند. اگر با درخواست او موافقت شود سرپرستی او را به سفارت کشور موردنظر معرفی می‌کند تا به او ویزا بدهند. شما هم باید چنین کنید!
ـ ولی من به سفارت فرانسه مراجعه کرده و ویزا گرفته‌ام.
ـ بدون موافقت سرپرستی به شما ویزا نمی‌دهند.
ـ من موافقت سرپرستی را هم گرفته‌ام.
ـ چه کسی با درخواست شما موافقت کرده‌؟
ـ سرپرست کل!
آن مرد دَمْدَمی مزاج لحظه‌ای سکوت کرد. سپس با لحنی کشدار گفت:
ـ صحیـــــح! پس در واقع دارید خداحافظی می‌کنید.
ـ بله، همین‌طوره!
سرپرست که معلوم بود سخت عصبانی شده است، گفت:
ـ بسیار خوب…
و گوشی را محکم روی تلفن کوبید. پیدا بود که قضیه به همان‌جا خاتمه نمی‌یافت. آتشی زیر خاکستر نهفته بود که دیر یا زود جرقه‌ای از آن برمی‌جهید.
هرچه زندگی در سویس آرام و آسوده و برخوردار از نظم و انضباط بود، با هرج و مرج و بی‌نظمی و فقر اقتصادی ـ و همزاد آن، فقر اخلاقی ـ درآمیخته بود. آثار جنگ جهانی دوم هنوز در گوشه و کنار شهر به چشم می‌خورد. در زوایای بسیاری از خیابانها، در پارکهای عمومی، در مدخل دانشگاه سربن، در راهروی دانشکده‌ها، و جلوی درِ ورودی کتابخانه‌ها، اغلب کتیبه‌ای نصب کرده بودند که اسامی کسانی که در دورة اشغال فرانسه به وسیلة نازیها، در آن محل تیرباران شده بودند، با ذکر تاریخ دقیق روز و سال و ماه، حک شده بود. بسیاری از آنان دانشجو یا استاد و یا نویسنده و هنرمند بودند و شهرداری پاریس خواسته بود بدین‌گونه یاد آنان را گرامی دارد.از سوی دیگر، فرانسه که هنوز نتوانسته بود ضایعات مادی و معنوی جنگ را جبران کند و همچنان زیر سلطة اقتصادی و سیاسی آمریکا به سر می‌برد، دستخوش آشفتگیهای ناشی از مبارزات استقلال‌طلبانة مردم الجزایر شده بود. این آشفتگیها به قلب پاریس نیز راه یافته و امنیت و آسایش پاریسیان را برهم زده بود. جوانان الجزایری که اینک مسلح بودند، هر روز به پاسگاههای پلیس و مراکز اداری حمله‌ور می‌شدند و یا در اماکن عمومی و حتی در برج ایفل و در داخل فروشگاهها و ایستگاههای مترو بمب‌گذاری می‌کردند. این آشفتگیها فرانسویان را به دو دسته تقسیم کرده بود. گروهی طرفدار استقلال الجزایر بودند و گروهی دیگر، به‌خصوص نظامیان و وابستگان آنان، مخالف آن. فقر و فلاکت و نیاز بسیاری از دختران و زنان را نیز به فحشا کشانده بود. دختران آلمانی، که در جست‌و‌جوی کار و لقمه‌ای نان، گروه گروه روانة پاریس می‌شدند، بیش از همه بر این فساد و فحشا دامن می‌زدند. آلمان ده میلیون جوان از دست داده، با خاک یکسان شده بود و دیگر توان آن را نداشت که از فرزندان خود نگهداری کند. آنان هم به پاریس و لندن و دیگر شهرهای بزرگ اروپا سرازیر شده بودند. رختْ‌شویی می‌کردند، پرستاری کودکان را برعهده می‌گرفتند، خدمتکار می‌شدند، به تدریس زبان آلمانی می‌پرداختند، و آن‌گاه که هیچ‌کار دیگری از آنان ساخته نبود، به فحشا تن درمی‌دادند، به گونه‌ای که بسیاری از هتلهای پاریس، حتی برخی از شیک‌ترین آنها، یکی از طبقات خود را به زنان خودفروش اختصاص داده بودند!
آمریکاییها که در چارچوب پیمان ناتو در سراسر فرانسه و حتی در آبهای ساحلی آن کشور پراکنده بودند، و نیز توریستهای ثروتمند، موجبات برقراری و دوام این مراکز فساد را فراهم می‌آوردند. فرانسه در آستانة انفجار بود.
در چنین وضعی بود که در سوم سپتامبر ۱۹۵۷، ساعت نه شب، وارد پاریس شدم، با چمدانی سنگین و پر از کتاب. به هتلی نزدیک ایستگاه راه‌آهن «لیون» رفتم تا اتاقی کرایه کنم. کرایة اتاق برای بودجة محدود دانشجویی من گران بود. دوباره چمدان را روی دوش گذاشتم و در جست‌و‌جوی هتل و اتاقی ارزان‌تر به راه افتادم. ولی دیگر اتاقی نیافتم. خسته و کوفته و عرق‌ریزان از خیابانی به خیابان دیگر و از کوچه‌ای به کوچة دیگر می‌رفتم و به هتلها سر می‌کشیدم. پشت درِ همة آنها نوشته بودند: «اتاق خالی نداریم». لحظه‌ای رسید که با همة نیروی جوانی دیگر نای رفتن نداشتم. دو ساعت تمام، چمدان را بر دوش کشیده بودم. پس آن را بر زمین گذاشتم و روی آن نشستم. لختی استراحت کردم. دوباره برخاستم و راه کوچه پسکوچه‌ها را در پیش گرفتم. بالآخره در حاشیة یکی از خیابانها، هتلی یافتم که پشت درِ آن چیزی نوشته نشده بود. وارد راهرو شدم. پس از راهرو سالن کوچکی بود که در سمت چپ آن هتلدار جلوی پیشخوان ایستاده بود. مقابل او و در داخل فرورفتگی دیوار، نیمکتی بود که یک مرد و چند زن جوان روی آن نشسته بودند و با هم صحبت می‌کردند. راه‌پلة طبقات بالای هتل کنار همان نیمکت قرار داشت. به هتلدار گفتم:
ـ یه اتاق خالی می‌خوام.

code

نسخه مناسب چاپ