کلمان هفتم که برخلاف آنچه شایع است، با میکل آنژ از همه پاپها مهربانتر بود، از ضعف روحی او اطلاع داشت و به حالش رقت میآورد و از او حمایت میکرد.
در عشق تمام وقار و مناعت طبع خود را از کف میداد. در برابر شخص بیمقداری چون فبودیپودجو اظهار بندگی میکرد. موجود دوست داشتنی ولی کم اهمیتی مانند تومازو دکاوالیری را « نابغه توانا» میخواند. از اینها که بگذریم، عشق به زبونیهای میکلآنژ صورت تأثرآوری میبخشید. به راستی هم ضعف و زبونی، وقتی که زاییده ترس باشد، سخت دردناک است؛ این است که من شرط انصاف نمیدانم که این زبونیها را ننگی برای میکلآنژ به حساب آوریم. ناگهان هیجان وحشت و اضطراب بر او مستولی میشد، از گوشهای به گوشه دیگر ایتالیا میگریخت. همه جا کابوس ترس و وحشت آزارش میداد. در سال ۱۴۹۴ از شنیدن داستان خواب یکی از دوستانش متوحش شد و بغتة از فلورانس پای به گریز نهاد. یک بار دیگر در سال ۱۵۲۹ وقتی که فلورانس در حلقه محاصره دشمن بود و او وظیفه دفاع از زادگاهش را برعهده داشت، به ونیز فرار کرد، و حتی تصمیم گرفت که به فرانسه پناه برد. ولی سرانجام از کرده خویش شرمنده شد و برای جبران آن به شهری که هنوز در حلقه محاصره بود بازگشت و تا پایان نبرد دست از وظیفهاش برنگرفت. بدبختانه فلورانس از پای درآمد و اشغالگران به شهر داخل شدند و شمشیر ایذا و شکنجه بر بالای سر مردم میهنپرست آن دیار آویختند. اینجا دیگر وحشت و ناتوانی میکلآنژ به وصف در نمیآمد! ترس او را بر آن داشت تا به خدمت والوری، قاتل دوست آزادهاش، باتیستادلاپالا، گردن نهد و با کمال تأسف دوستی یاران تبعیدی خویش را هم انکار کند.
میترسید و از ترس خود سخت خجلت میکشید و در خویشتن احساس حقارت میکرد؛ تا آنجا که از فرط انزجار و بیزاری از خود به بستر بیماری افتاد. دلش میخواست که هرچه زودتر به آغوش مرگ پناه برد. این بیماری به قدری شدید بود که اطرافیانش جملگی او را در آستانة مرگ میپنداشتند.
ولی نمیتوانست بمیرد، نیروی پرتلاطمی در اعماق وجودش در تکاپوی زیستن بود و برای رنج دادن او هر روز شور و هیجان تازهای بهخود میگرفت. ایکاش میتوانست لااقل خود را از چنگال کار و فعالیّت برهاند؛ ولی اینکار از حیطة قدرت او خارج بود. نمیتوانست خویشتن را از کار کردن باز دارد. کار میکرد، ولی آیا به راستی او بود که کار میکرد؟ نه، او به کوشش و تلاش و همچون دوزخیان دانتة به گرداب عواطف پرهیجان و متضاّد خود کشیده میشد. در یکی از اشعارش که محتمل است در سال ۱۵۳۲ سروده باشد، چنین میگوید:وای بر من! وای بر بدبختی من! که در سراسر روزگار گذشتهام حتی یک روز هم که از آن خودم بوده باشد، نمییابم.
و در شعر دیگر خدا را مخاطب قرار میدهد و با فریاد نومیدانهای میگوید:خدایا! خدایا! خدایا! کیست که بر من بیش از خود من تسلّط دارد؟
تنها آرزویش این بود که مرگ هرچه زودتر به بردگی و سرگردانیش پایان بخشد. ببینید با چه حسرتی از آنها که مردهاند یاد میکند:
شما دیگر از دگرگونی وجود یاتغیّر خواهش نفس بیم ندارید… توالی ساعات مقیّدتان نمیدارد، اجبار و تصادف شما را به هر سو نمیکشند. نمیتوانم اینها را بنویسم و بر سعادتتان غبطه نخورم.
مردن! دیگر وجود نداشتن! دیگر خود نبودن! از چنگال استبداد زمانه وارستن! و از اوهام و خیالات واهی خویش فارغ شدن! آه! کاری کنید که من دیگر به حال خویشتن باز نگردم!
من این را از سیمای اندوهباری که، در موزة کاپیتول، با دیدگانی نگران و اضطرابآمیز، هنوز به ما مینگرد، به گوش جان میشنوم.
میکلآنژ اندامی متوسط و شانههایی فراخ و هیکلی درشت و عضلاتی نیرومند داشت و کار و زحمت تناسب قوارهاش را به هم زده بود. هنگام راه رفتن سرش را بالا میگرفت، پشت را به عقب خم میکرد و شکم را به جلو میداد.
نیمرخ ایستادهای که فرانسوا دوهلند از میکل آنژ ساخته است لباس سیاهی به تن دارد، شنلی رومی بردوش انداخته و کلاه بزرگی از نمد سیاه برسر فرو کشیده است. پیشانی پرچین و چروکش در محاذات چشمها اندکی برآمدگی دارد. موهای مشکی کم پشت و ژولیده و تابداری سرگرد او را میپوشاند. درون چشمهای ریز و اندوهناک و شاخ رنگ و نافذش خالهای متمایل به زرد و آبی دیده میشود. روی بینی پهن و راستش که تورّیجانی مشت محکمی بر آن کوفته بود، برآمدگی کوهان مانندی جلب نظر میکند و دوشیار عمیق پردههای بینیش را به گوشة لبها متصل میکند. دهانی تنگ و ظریف دارد و لب زیرین از لب بالا اندکی پیشرفتهتر مینماید. دو طرف گونههای استخوانیش را موی تُنُکی میپوشاند و ریش دو شاخی، تقریباً بهطول چهار تا پنج «پوس»، چانهاش را از نظر مستور میدارد.
در سیمای او بیش از هر چیز نگرانی و اندوه نمایان است. چهرهاش درست همان چهرة پرتشویش و فرسوده از بدگمانی عصر «تاسو» است. چشمان تأثر انگیزش دلها را بهرقت میآورد و به خود میخواند.
دریغ نورزیم و عشق و دوستی بیشایبة خویش را به پیشگاه این هنرمند، که در تمام دوران حیات در تب عشق میسوخت و همه جا با سردی و بیمهری مواجه میشد، تقدیم داریم.
درسراسر عمر با بزرگترین بدبختیهایی که ممکن است به آدمی روی آورد دست به گریبان بود. با چشم خود میدید که میهن عزیزش در بند اسارت دست و پا میزند؛ میدید که ایتالیا قرنها عرصة تاخت و تاز وحشیان و ستمگران خواهد شد؛ میدید که آزادی زیر چکمة استبداد جان میدهد؛ میدید که دوستانش یکی پس از دیگری نابود میشوند و بالاخره میدید که انوار تابناک هنر، هرروز بیش از پیش، در تیرگیهای ظلمت فرو میرود.تاریکی شب همهجا را فرا میگرفت و همه چیز را در خود فرو میبرد و او در آن میان یکّه و تنها میماند.
code