سنجاب کوچولو مثل همه سنجابهای کوچک دیگر، بدنی کوچولو و دم بلند و خیلی قشنگی داشت، ولی با بقیه بچه سنجابها یک فرق داشت، او بد اخلاق و بهانهگیر بود! مامان سنجاب هر روز با بلوطهای تازه برایش غذای خوشمزهای درست میکرد، برایش قصه میگفت و او را به جنگل میبرد، ولی سنجاب کوچولو همیشه بداخلاقی میکرد و بهانه میگرفت و میگفت: من این غذا را دوست ندارم، من نمیخواهم بخوابم، من این دم را دوست ندارم. تا این که یک روز به مادرش گفت: من تو را دوست ندارم!
مامان سنجاب که از حرف سنجاب کوچولو خیلی ناراحت شده بود، با غصه از لانهاش بیرون رفت و به طرف جنگل به راه افتاد.
وقتی وسط جنگل رسید، صدای گریهای شنید. به طرف صدا رفت، دید خرگوش کوچولویی باهق هق میگوید: حالا چه کارکنم، از کجا برای خودم یک مامان پیدا کنم؟
خانم سنجابه جلو رفت و گفت: خرگوش کوچولو، غصه نخور، دوست داری من مامان تو باشم؟
خرگوش کوچک که خیلی خوشحال شده بود، شادی کنان بالا و پایین پرید و با خانم سنجاب به طرف خانهاش رفت. لانه خرگوش خیلی درهم برهم و نامرتب بود. خانم سنجاب لانه را تمیز و مرتب کرد. برای خرگوش کوچولو غذا پخت و وقتی کارهایش تمام شد، برایش قصه گفت.
سنجاب کوچولو بعد از رفتن مادرش، خیلی دل تنگ شده بود و از اینکه مادر مهربانش را ناراحت کرده بود، پشیمان بود. او آهسته از درخت پایین آمد و به طرف جنگل رفت. به هر حیوانی که رسید، سراغ مادرش را گرفت تا بالاخره آقا کلاغه به او گفت: سنجاب کوچولو، مادر تو با خرگوش کوچولو زندگی میکند!
سنجاب کوچک رفت و رفت تا به لانه خرگوش رسید و وقتی مادرش را دید، گریهکنان گفت: مامان جانم من را ببخش، بیا برویم خانه خودمان! ولی درهمین موقع خرگوش کوچولو به گریه افتاد و گفت: مامان سنجاب از پیش من نرو، تو تازه مامان من شدهای!
خانم سنجاب، خرگوش و سنجاب کوچک را بغل کرد و گفت: من مامان هر دو شما میشوم، ما میتوانیم باهم زندگی کنیم و از آن روز، سالهای سال در کنار هم به خوبی وخوشی زندگی کردند.
طاهره خلیلی کسمایی
مامان سنجاب که از حرف سنجاب کوچولو خیلی ناراحت شده بود، با غصه از لانهاش بیرون رفت و به طرف جنگل به راه افتاد.
وقتی وسط جنگل رسید، صدای گریهای شنید. به طرف صدا رفت، دید خرگوش کوچولویی باهق هق میگوید: حالا چه کارکنم، از کجا برای خودم یک مامان پیدا کنم؟
خانم سنجابه جلو رفت و گفت: خرگوش کوچولو، غصه نخور، دوست داری من مامان تو باشم؟
خرگوش کوچک که خیلی خوشحال شده بود، شادی کنان بالا و پایین پرید و با خانم سنجاب به طرف خانهاش رفت. لانه خرگوش خیلی درهم برهم و نامرتب بود. خانم سنجاب لانه را تمیز و مرتب کرد. برای خرگوش کوچولو غذا پخت و وقتی کارهایش تمام شد، برایش قصه گفت.
سنجاب کوچولو بعد از رفتن مادرش، خیلی دل تنگ شده بود و از اینکه مادر مهربانش را ناراحت کرده بود، پشیمان بود. او آهسته از درخت پایین آمد و به طرف جنگل رفت. به هر حیوانی که رسید، سراغ مادرش را گرفت تا بالاخره آقا کلاغه به او گفت: سنجاب کوچولو، مادر تو با خرگوش کوچولو زندگی میکند!
سنجاب کوچک رفت و رفت تا به لانه خرگوش رسید و وقتی مادرش را دید، گریهکنان گفت: مامان جانم من را ببخش، بیا برویم خانه خودمان! ولی درهمین موقع خرگوش کوچولو به گریه افتاد و گفت: مامان سنجاب از پیش من نرو، تو تازه مامان من شدهای!
خانم سنجاب، خرگوش و سنجاب کوچک را بغل کرد و گفت: من مامان هر دو شما میشوم، ما میتوانیم باهم زندگی کنیم و از آن روز، سالهای سال در کنار هم به خوبی وخوشی زندگی کردند.
طاهره خلیلی کسمایی
code