داستان باستان
فغان از یار نادان
از قضا موشی و چغزی(۱) با وفا
بر لب جو گشته بودند آشنا
نرد دل با هم‌دگر می‌باختند(۲)
از وساوس(۳) سینه می‌پرداختند
این سخن پایان ندارد، گفت موش
چغز را روزی که: ای مصباح هوش (۴)
وقت‌ها خواهم که گویم با تو راز
تو درون آب داری ترک‌تاز (۵)
بر لب جو من تو را نعره‌زنان
نشنوی در آب ناله عاشقان
گفت:که‌ای یار عزیز مهرکار
من ندارم بی‌رخت یک‌دم قرار
بحث کردند اندرین کار آن دو یار
آخر آن بحث، آن آمد قرار
که به دست آرند یک رشته دراز
تا ز جذب رشته (۶) گردد کشف راز
یک سری بر پای این بنده دوتو (۷)
بست باید، دیگرش بر پای تو
یک سر رشته گره بر پای من
زان سر دیگر تو پا بر عقده زن (۸)
تا توانم من درین خشکی کشید
مر تو را نک (۹) شد سر رشته پدید
تلخ آمد بر دل چغز این حدیث
که مرا در عقده آرد این خبیث
خود غراب البین (۱۰) آمد ناگهان
بر شکار موش و بردش زان مکان
موش در منقار زاغ و چغز هم
در هوا آویخته پا در رتم (۱۱)
خلق می‌گفتند: زاغ از مکر و کید
چغز آبی را چگونه کرد صید؟
چغز گفتا: این سزای آن کسی
کو چو بی‌آبان (۱۲) شود جفت خسی
ای فغان از یار ناجنس ای فغان
هم نشین نیک جویید ای مهان (۱۳)

مثنوی معنوی، دفتر ششم
(۱)چغز: قورباغه
(۲)نرد دل با هم‌دگر می‌باختند: با هم دوست بودند
(۳)وساوس: وسوسه‌ها، بدگمانی
(۴)مصباح هوش: چراغ دانایی
(۵)ترک‌تازی: بی خیالی، شیطنت
(۶)جذب رشته: کشیدن طناب
(۷)دوتو: خمیده‌قامت، اشاره به موش
(۸)عقده‌زن: گره بزن
(۹)نک: اینک
(۱۰)غراب‌البین: کلاغ
(۱۱)رتم: رشته
(۱۲)بی آبان: بی آبرویان
(۱۳)مهان: بزرگان، عزیزان

code

نسخه مناسب چاپ