عده زیادی از جوانانی که در میان محصورین بودند و شوری در سر داشتند، با جمعی از کسبهای که از حمله دولتیها عصبانی شده بودند و نیز از تنگی محل ناراحت بودند، برای آنکه زنجیره محاصره را پاره کنند در صورتی که یک دانه تفنگ هم در دست نداشتند، پیراهن خونآلود سید عبدالحمید را چون بیرق بر چوب کردند و قرآن در دست گرفته با فریاد «زنده باد اسلام»، «زنده باد ملت ایران»، «مرده باد عینالدوله»، «مرگ برای ظالمین» از محوطه مسجد بیرون رفتند و تا حدود مسجد شاه را ـ که بیش از صد ذرع با مسجد جامع فاصله داشت ـ اشغال کردند.
سپس به صف متراکم سربازها نزدیک شدند و با نداشتن اسلحه، با قشون مسلح دولتی به مبارزه و زد و خورد پرداختند.
در نتیجه جنگ به شدت درگرفت و سربازها بدون پروا در میان انبوه مهاجمین شلیک کردند و با سر نیزه حمله نمودند و در نتیجه صف ملیون را عقب راندند و مجبور به فرارشان کردند.
در این جنگ خونین، دولتیها عده مقتولین را ۲۲ نفر و عده مجروحین را چند برابر قلمداد میکردند ولی پس از ختم معرکه مسلم شد که عده مقتول از صد نفر متجاوز بوده و طبعاً مجروحین چندین برابر بوده است.
چون مردم به علت فرار قادر به جمعآوری مقتولین خود نبودند، سربازها و قزاقها چندین گاری آوردند و مقتولین را در گاریها ریختند و از شهر بیرون بردند و اجساد کشتگان را در چاههای مخروبه بیرون شهر سرنگون کردند و روی آنها خاک ریختند.
جمعی از مجروحین به زحمت توانستند خود را از معرکه نجات بدهند و با هزار مرارت، به خانههای خود بروند و جمعی غرقه در خون به مسجد بازگشتند.
پس از این واقعه جانگداز، محصورین با تأثر و خشم از بیرحمی سربازها تصمیم گرفتند که مجتمعاً به قشون دولتی هجوم ببرند؛ یا کشته شوند و یا آنها را مغلوب و متفرق نمایند، ولی علما از تصمیم آنها جلوگیری کردند و به آنها نصیحت کردند که کشتن مسلمانها و خونریزی پسندیده نیست، و بهتر آن است که صبر و شکیبا[یی] و مظلومیت را پیش بگیریم زیرا خداوند همیشه به مظلومین یاری میکند.
پس از این واقعه به امر نصرالسلطنه عده زیادی توپچی [در] پشت بامهای بازار ـ که مشرف و مجاور مسجد بود ـ سنگر کردند و چندین عراده توپ کوهستانی در آنجا کار گذاردند و شمسالعماره را که در آن زمان مرتفعترین عمارت شهر بود و کاملاً مشرف به مسجد جامع و خیابانهای اطراف بود، اشغال نمودند و عده زیادی افراد مسلح در طبقات فوقانی جا دادند، به طوری که میتوانستند صحن مسجد و خانههای اطراف و خیابانها و کوچههای مجاور را به سهولت گلوله باران کنند.
علاوه بر آنچه که نوشتیم، برای آنکه محصورین را بیچاره کنند و آنها را مجبور به تسلیم نمایند، مجرای آبیکه به مسجد میرفت، سد کردند، به طوری که روز آخر اکثر محصورین از تشنگی بیتاب شده بودند و فقط مقدار کمی آب به وسیله همسایهها آنهم با هزار زحمت، با طناب به محصورین میرسید!
کسانیکه در آن آشوب شرکت داشتند، جمعیت محصورین مسجد را ۳۰ هزار نفر نقل میکنند.
ولی مورخینی که به قولشان اعتماد هست، نتوانستهاند رقم ثابتی به دست بدهند؛ ولی آنچه مسلم است، جمعیت محصورین از بیستهزار نفر متجاوز بوده است.
انقلاب و خونریزی که از صبح ۱۸ جمادیالاول شروع شد، سه روز طول کشید و فتح و پیروزی قطعی نصیب هیچ یک از دو طرف نشد و روز به روز نگرانی دو طرف بیشتر میشد و از عاقبت کار اندیشناک بودند.
محصورین به واسطه تنگی مکان و گرمی هوای سوزان تابستان و بیآبی و کمی خوراک و از همه بالاتر کثافت و بوی عفن ـ که نفس کشیدن را بر همه مشکل کرده بود ـ به جان آمده بودند و اگر این وضع چند روز دیگر دوام پیدا میکرد، بدون شک همگی مریض و عده زیادی تلف میشدند.
از طرف دیگر دولتها هم نمیتوانستند بیش از این ناظر وضعیت یک شهر در حال تعطیل و گرسنه و فاقد وسایل زندگانی عمومیباشند و بیم آنرا هم داشتند که شهرهای دیگر هم علم طغیان بلند کرده، و با اهالی تهران هم صدا بشوند و مهمتر از آنچه که گفته شد این بود که عینالدوله یقین داشت که اگر دامنه جنگ و کشمکش وسعت پیدا کند، خواهی نخواهی مظفرالدینشاه به وسیله خارجیها از جریانات مطلع خواهد شد و به مسئولیت خود پیخواهد برد و او را از کار برکنار خواهد کرد و روزگار به کام دشمنانش خواهد شد.
این بود که طرفین راه چاره میاندیشیدند و میخواستند به آن وضع ناهنجار خاتمه داده شود.
عاقبت، سران ملیّون در یکی از حجرات مسجد جلسهای تشکیل دادند و به کنکاش پرداختند و پس از گفتگو و بحث بسیار به این نتیجه رسیدند که چون راه صلح و صفا با دشمن بدخواه مسدود است و مقاومت در تهران هم موجب خونریزی و اتلاف نفوس خواهد شد و تسلیم در مقابل دشمن سرسخت هم غیرممکن است، همان راه را که پیغمبر اکرم در مقابل کفار مکه پیش گرفت، اتخاذ کنند و تهران را ترک کرده راه مهاجرت در پیش گیرند و به کلیه روحانیون پایتخت ـ که اکثرشان در این نهضت شریک بودند ـ تکلیف شود که در مهاجرت شرکت کنند و بدین وسیله چرخ زندگانی عمومی را که به وسیله روحانیون در گردش بود، از کار بیندازند.
ناگفته نماند تدبیری که شده بود بسیار عاقلانه بود، زیرا در آنزمان کلیه امور جامعه در دست روحانیون بود؛ معاملات به طور کلی و جزئی در محضر روحانیون انجام مییافت، عقد و نکاح را روحانیون اجرا میکردند، ارث به وسیله آنان تقسیم میشد، حق امام و خمس ـ که در حقیقت پرداخت مالیات بود ـ به آنها داده میشد، اکثر مردم نماز را که از واجبات دین بود، پشت سر روحانیون و در مساجد میگذاردند و کمتر فردی بود که در روز گرفتار مشکلات مسائلی نشود که حل آن به وسیله استعلام و استفتا از روحانیون میسر بود.
در نتیجه، هرگاه دستگاه روحانیت در تهران برچیده میشد، زندگانی عمومی به کلی فلج میشد و رشته زندگی اجتماعی ـ که روی معاملات بود ـ از هم پاشیده میشد و خواهی نخواهی یک انقلاب عمومی پیش میآمد.
در همان روز، دستخطی از طرف مظفرالدین شاه به خط شاهزاده عضدالسلطان پسر شاه برای آقایان به مسجد آوردند که در آن علما را به متفرق کردن مردم توصیه کرده بود و وعده داده بود که عدالتخانه را به زودی تأسیس خواهد کرد.
اگرچه مردم به این وعدهها دیگر اطمینان نداشتند، ولی چون سران ملیّون استنباط کرده بودند که بیش از این نمیشود به آن وضع ناگوار ادامه داد، از وصول این دستخط استفاده کردند و دستخط را در میان جماعت خواندند و سپس از مردم تقاضا کردند که متفرق بشوند و به خانههای خود بروند و به کسب و کار خود مشغول بشوند.
مردم هم که از آن وضع غیرقابل تحمل به جان آمده بودند و ادامه آنرا غیرممکن میدانستند، به نصایح خیرخواهانه رؤسای خود تسلیم شدند و دسته دسته با چشم گریان مسجد را ترک کردند و فقط رؤسا و برگزیدگان نهضت در مسجد باقی ماندند و دو روز گرسنه و تشنه با کمال سختی در آنمحل نامطبوع به سر بردند و همچنان در محاصره نظامیها بودند و راه آمد و شد با خارج برای آنها به کلی مسدود شده بود.
کسروی در «تاریخ مشروطیت» مینویسد: همان شب میرزا مصطفی آشتیانی محرمانه به خانه امیربهادر رفت و شب را در آنجا گذرانید و صبح که به مسجد بازگشت، قضیه برای مردم مکشوف شد و مورد توبیخ قرار گرفت.
گرچه رویه آقازادهها در آن دوره به طوری که سابق بر این نگاشتیم به همین منوال بود، ولی هرگاه نگارنده خود را ملزم به ذکر کلیه وقایع نمیدانستم، داستان رفتن میرزا مصطفی آشتیانی را به خانه امیربهادر ذکر نمیکردم و راضی نمیشدم که کسیکه عاقبت جان خود را در راه مشروطیت فدا کرد، لکهای در دامانش باقی بماند.
نصرالسلطنه فرمانده کل قشون پایتخت، در حالیکه محاصره را روز به روز سختتر میکرد و بر شدت عمل خود میافزود، از متفرق شدن مردم بسیار مسرور بود و خود را در این کشمکش وزد و خورد کامیاب تصور میکرد و برای خاتمه دادن به غائله پس از آنکه مردم مسجد را تخلیه کردند و در آنجا جز عدهای از سران نهضت کسی باقی نماند به مسجد رفت و آقایان را ملاقات کرد و به آنها پیشنهاد نمود که بهتر این است که آقایان مسجد را ترک کنند و به حضور شاه مشرف بشوند و عرایض و مستدعیات خودشان را حضوراً به عرض برسانند و البته شاه مهربان مستدعیات آقایان را خواهد پذیرفت و این جنگ و ستیز به صلح و صفا خاتمه پیدا خواهد کرد؛ ولی رؤسای نهضت پیشنهاد نصرالسلطنه را نپذیرفتند و همچنان با کمال سختی در مسجد باقی ماندند و پس از مشورت و مطالعه دقیق پیشنهاد ذیل را در جواب دستخط شاه نوشته و فرستادند:«یا عدالتخانه به فوریت در ایران تأسیس شود، یا همه ماها را بکشید، یا آنکه اجازه بدهید همه تهران را ترک کرده مهاجرت کنیم.»
code