داستان کوتاه
عشق
پیرمردی صبح زود از خانه‌اش خارج شد. در راه با یک ماشین تصادف کرد و آسیب دید. عابرانی که رد می‌شدند به سرعت او را به اولین درمانگاه رساندند.پرستاران ابتدا زخم‌های پیرمرد را پانسمان کردند سپس به او گفتند: باید ازشما عکسبرداری شود تا جایی از بدنتان آسیب ندیده باشد. پیرمرد غمگین شد و گفت:عجله دارد و نیازی به عکسبرداری نیست.پرستاران از او دلیلش را پرسیدند. پیرمرد گفت زنم در خانه سالمندان است، هر صبح آنجا می‌روم و صبحانه را با او می‌خورم. نمی‌خواهم دیر شود.پرستاری به او گفت: خودمان به او خبر می‌دهیم. پیرمرد با اندوه گفت: خیلی متأسفم. او آلزایمر دارد، چیزی را متوجه نخواهد شد. حتی مرا هم نمی‌شناسد.پرستار با حیرت گفت: وقتی که نمی داند شما چه کسی هستید، چرا هر روز صبح برای صرف صبحانه پیش او می‌روید؟پیرمرد با صدایی گرفته، به آرامی گفت:اما من که می‌دانم او چه کسی است.
منبع: اینترنت

code

نسخه مناسب چاپ