اشاره: بخش نخست گفتگو با فیلیپا فوت (از فلیسوفان و اخلاقدانان درگذشتة آکسفورد) به اینجا رسید که فوت میگوید: مقوله خوشبختی را بهغایت دشوار یافتم و از عهده حل و فصل «ارتباط فضیلت و خوشبختی» برنیامدم. یکی از نویسندگان فصل «نامهنگاران» کتاب گفته که میخواهم تمام خوشبختی آیندهام را قربانی کنم، در حالی که میتوانست بگوید: خوشبختی نصیبم نخواهد شد اگر با نازیها همراه شوم و به دوستانم در جنبش مقاومت خیانت کنم، یا با اجرای دستور برای پیوستن به اس.اس از مرگ نجات یابم… اینکه دنباله گفتگو:
بنابراین آنها با انتخاب گزینه همکاری نکردن با نازیها به دنبال خوشبختی بودند، با اینکه از عواقب وحشتناک آن آگاهی داشتند.
خیر، آنها باید میگفتند این کار خیلی بد است. خوشبختی تقدیر من نیست. من هم مثل بعضی افراد نمیخواهم بگویم هیچ خسرانی که بتوان از آن با انجام کار بد پرهیز کرد، خسران نیست.
مشکل را فهمیدم. احمقانه است که بگوییم آنها در آن وضعیت، از خسران در رنج نبودهاند.
آنها همه چیز را از دست میدادند. آنها چیزهایی میگفتند که نشان میداد چقدر ناامید شدهاند. آنها نامههایی برای همسر، عزیزان و فرزندانشان نوشته بودند که هیچگاه بزرگ شدنِ آنها را ندیدند. خاطرم هست که یکیشان نوشته بود: «چقدر خوب بود اگر میشد بوی غذا را در آشپزخانه احساس کنم!» تصویر کاملا روشنی از این زندگی خانوادگی را میتوان دید که او به آن بازگشته، البته اگر اراده میکرد تا به خواسته نازیها تن دهد؛ به همین دلیل مسأله بسیار دشوار است و من این قضیه را نفهمیدهام.
ماهیت این مشکل چیست؟ آیا مسأله دریافت صریح مفاهیم است؟
به هر صورت این چنین است؛ اما باید مفهوم عمیقتری از «خیر انسانی« وجود داشته باشد که در این مورد کاری از من ساخته نیست.
نظر به اینکه شما میگویید یک مبنای عینی برای اخلاق وجود دارد و اخلاق ریشه در طبیعت و حقایق مربوط به بودن در طبیعت دارد، چگونه به اختلافاتی که بر سر اخلاق بین افراد و بین فرهنگها وجود دارد، میپردازید؟
هیچ دلیلی وجود ندارد که برخی حقایق اخلاقی غیر قابل بحث نباید وجود داشته باشد. مثالی که اینجا میآورم، مراقبت از کودکان است. کسی که محض خنده به کودکان آزار میرساند و به آنها ستم میکند تا لذت ببرد، به گمان من مشکل دارد و صاحب یک «رذیلت» است. در هر زمان و هر تمدنی این قضیه وجود دارد. آزار و شکنجه به لحاظ اخلاقی قابل دفاع نیست و البته در هیچ شرایطی نیز نمیتوان آن را توجیه کرد؛ اما بگذارید اندکی در مورد این داوری تأمل کنیم.
کسی که به کودکان آزار میرساند، دچار یک نقص و رذیلت است. «رذیلت»، نقص در اراده انسانی است، و این داوری در مورد کسانی که از کودکان سوءاستفاده میکنند ـ در هر شرایط و سن و فرهنگی ـ صادق است. البته «فضایل» در زمانها و فرهنگها و تمدنهای مختلف، اشکال متفاوتی دارند؛ برای مثال شجاعت اشکال مختلفی دارد. شیوه زندگی در میان انسانها بسیار متفاوت است، بسی بیشتر از جغدها یا گونههای دیگر حیوانات؛ بنابراین داوریهای اخلاقی در همهجا دقیقاً یکسان نیست. آنچه در یک فرهنگ خوب است، در فرهنگ دیگر بد است و این دقیقاً به دلیل تفاوت شرایط است. مسائل مختلفی باید در این شرایط لحاظ شود؛ مثلا بیابانگردها با شهرنشینها تفاوت دارند، کسانی که در کمبود بسیار زندگی میکنند، یا کسانی که در محاصره دشمن هستند. درست و نادرست در جوامع مختلف، متفاوت است. چیزهایی که در یک جا موجهند، در جای دیگر قابل توجیه نیستند.
یکی از عوامل تعیینکننده، دین است. به باور مردم، آنچه آنها انجام میدهند، خدا را به خشم میآورد یا خشمش را فرو مینشاند. همچنین آنچه در جامعهای، آلودگی محسوب میشود، به طور مشخص تعیین میکند که چه چیز ظالمانه یا موهن است. به این معنا، بخش اعظمی از درست و نادرستها بستگی به فرهنگهای مختلف دارد. البته این بدان معنا نیست که مبنای بنیادی یکسانی برای درست و نادرست وجود نداشته باشد.
بنابراین شما در اخلاق، هم عینیتگرا هستید و هم نسبیگرای فرهنگی؟
درست است، تا حدی نسبیگرای فرهنگی. نمیدانم مرز این وضعیت ابهامآمیز تا به کجاست! به گمانم این خود یک مزیت برای موضع من محسوب میشود؛ چراکه عمومیتی ایجاد میکند که در آن مساله را بعینه درمییابیم، مثل مثال آنچه با کودکان انجام میدهیم، در عین حال ما به دلیل شیوههای مختلف زندگی، فرهنگهای گوناگون، ادیان مختلف یا حتی جاهای ابهامآمیزی که شما میتوانید بین دو چیز انتخاب کنید، عملا نوعی تنوع درمییابیم. از این طریق تلاش نمیکنیم در مورد هر چیزی سختگیری کنیم یا ادعا نماییم که میتوانیم آینده را پیشبینی کنیم و بگوییم که اختلافنظرها در کجا پایان مییابد.
یکی از ایرادات من به ذهنیتگرایی قدیم این است که فیلسوفان گمان میکردند میتوانند بینتیجه بودن یک استدلال خاص را از همان ابتدا پیشبینی کنند، آن هم چون شخصی واجد یک اصل غایی است و شخص دیگری واجد یک اصل غایی متضاد است. من به این اصول غایی اعتقاد ندارم که باید صرفاً آنها را اثبات یا ابطال کرد، بلکه به ضروریات حیات انسانی باور دارم. بر این اساس ما تضادهای خاص اخلاقی را بررسی خواهیم کرد و به حقایق عام نسبیت فرهنگی یا ابهامات میپردازیم.
نظر به این قرائت نسبتاً معتدل از عینیتگرایی اخلاقی، در مورد ضداخلاقهایی مثل نیچه چه میگویید؟
در کتاب به نیچه پرداختهام. من میگویم: «آنچه شما میگویید، شاید برای یک نژادی از موجودات امکان پذیر باشد؛ اما برای انسانها نه. من میدانم که شما میپندارید اگر مردم فقط آثار شما را بخوانند و باور کنند، بسیار متفاوت خواهند شد؛ اما من یک کلمة آن را هم باور نمیکنم. شما میخواهید نه بر اساس نوع آنها و نه بر اساس آنچه انجام گرفته، بلکه بر مبنای نسبت آنها با ماهیت یا طبیعت شخصی که آن اعمال را انجام داده، در موردشان قضاوت کنید و این بسیار خطرناک و ویرانگر است». وقتی در مورد کارهایی که هیتلر و استالین انجام دادهاند فکر میکنیم، آنچه باید از آن وحشت کنیم، کارهایی است که انجام شده.
ما نباید برای دانستن کیفیت اخلاقی آنچه آنها انجام دادهاند، در روانشناسی این افراد کندوکاو کنیم. نیچه میپنداشت که طبقهبندی کاملا متفاوت از عمل انسان، تنها طبقهای است که عملا به امور میپردازد. خوبی یا بدی در ذات شخصی است که آن را انجام داده؛ اما من گمان میکنم میتوان مبنایی مشخص تعریف کرد که بر اساس آن شما قضاوت کنید کارهای ظالمانهای که نیچه آن را تأیید میکند یا دست کم بدون آنکه آنها را شیطنتآمیز بداند، از آنها سخن میگوید، ممکن نیست به دست یک انسان خوب انجام گرفته باشد. نادیده گرفتن پرسش از آنچه انسانها به معنای دقیق کلمه به آن نیاز دارند، یا آنچه جامعهای برای برقراری عدالت نیازمندش است به جای توجه به خودانگیختگی، انرژی و احساس عامل انسانی، منطقی نیست. این چیزها در جای خود مهم هستند، اما توجه به آنها مانند توجه به رایحه یک گل است، آن هم زمانی که این رایحه، بخشی از زندگی آن گل نیست. شاید رایحه یک گیاه همواره به جذب حشرات گردهافشان کمک کند، در این صورت است که رایحه، بخشی از زندگی گیاه محسوب میشود.
نیچه دیدگاهی زیباشناسانه از حیات انسان داشت؛ اما دیدگاه او راه مناسبی در اختیار انسانها آن گونه که هستند، قرار نمیداد و اگر نیچه فکر میکند که میتواند به تغییر انسانها به چیزی دیگر امیدوار باشد، بهتر است در دیدگاه خود تجدیدنظر کند.
*اطلاعات حکمت و معرفت