از داستان ‌جاودانه جادو، نوشته‌: فریده گلبو
بازگشت به زندگی
 

سهراب سالار با صدایی کم و بیش لرزان اما با لحن عاصی و قاطع به پدرش گفت:
ـ پدر، نمی‌توانم. قادر نیستم. مرا معاف کنید. بگذارید در تنهایی بر سرنوشت غمبار خودم آن قدر بگریم تا تباه شوم. من طاقت حضور در مجلس سوگواری او را ندارم. اصلا نمی‌توانم تصور کنم پریچهر من مرده است تا چه رسد به این که صاحب عزای چنین محفل پرکابوس و هلاک‌کننده‌ای باشم. اگر اجرای این رسوم به شما و یا به دیگران آرامش می‌بخشد، مرا زجر می‌دهد. رنج و اندوهم را افزون می‌کند.
ـ پسرم، من که پیش از تو، در روزگار گذشته طعم چنین مصیبتی را چشیده‌ام، لشگر این غم بی‌رحمانه برزندگی‌ام تاخته و خنجرش جگرم را دریده است و هنوز داغ آن بر دل دارم، من که در همین حادثه وحشت‌بار کمتر از تو دردناکی ضربه را احساس نکرده‌ام، بهتر از هرکس حال تو را می‌فهمم. موج اندوه و محنت جان‌گزایی که عمری است، قریب سی‌سال، روح مرا پنهانی و در کنج عزلتم در هم می‌پیچد، حالا یک بار دیگر با وقوع این جنایت، سراسر وجودم را به آتش کشیده است. زیرا اهمال و غفلت خودم را نیز که بی‌فکر و ناپخته موجب شدم تا پریچهر از خانه بیرون برود نمی‌توانم برخود ببخشم. اما تو هم انصاف بده که من و تو هنوز زنده‌ایم و آدم زنده تکالیفی برگردن دارد. من ارباب سالار چه طور می‌توانم از پس این واقعه در خانه‌ام را ببندم، ماتم تو جگرخونی خود را بهانه کار سازم و هیچ‌کس را برای تسلیت بخشیدن به خود راه ندهم؟ مردم چه قضاوت می‌کنند؟ آیا مورد ریشخند و استهزاء خودی و غریبه قرار نمی‌گیرم؟
سهراب سالار در حالی که برای صدمین بار به گریه افتاده و صورتش از اشک خیس شده بود گفت:
ـ پدر، اجازه بدهید من به تهران برگردم. چند روزی در تنهایی به حال خود باشم. شاید بتوانم خودم را پیدا کنم. معنای آواری را که برسرم خراب شده بفهمم. نوع درد و سوزش و سختی‌اش را تشخیص دهم. در حال حاضر گیج‌تر از آنم که بتوانم به تسلیت این و آن گوش بسپرم. حتی بچه‌ را هم نمی‌توانم با خود ببرم. مدتی همین جا پهلوی شما بماند، تا ببینم چه تکلیفی می‌توانم برای زندگی از هم پاشیده‌ام معین کنم.
لختی سکوت کرد و بعد در ادامه با خود ژکید:
ـ اگر پای این بچه‌ در میان نبود، چه راحت به آن عزیز می‌پیوستم.
او راه زندگی تا مرگ را با یک گام پیمود و من از این پس، عرصة حیات و سراسر زندگی خویش را در پهنة این گورستان دورافتاده خلاصه می‌بینم و بس.
ارباب سالار جملات آخرینی را که سهراب زیر لب گفت شنید.
قدری ترسیده و سراسیمه از در اصرار درآمد:
ـ بچه جان، آن‌ها که این رسوم را پایه‌گذاری کرده‌اند، لابد هدفشان از روز نخست، جدا کردن فکر مصیبت‌دیده از مصیبت‌ و جلب حواسش به نقطه‌ای دیگر بوده است. تو چرا نمی‌خواهی از تجربه آن‌ها به نفع خودت سود بجویی؟ تجربه‌های ارزشمندی که طی قرن‌ها به تدریج کامل و کامل‌تر شده، شکل ثابتی گرفته و تسلط خود را بر زندگی و روحیه نوع بشر به اثبات رسانده است.
سهراب سالار کلام ارباب را قطع کرد:
ـ نمی‌توانم پدر. نمی‌توانم. می‌فهمید؟ قادر نیستم در مجلسی که نامش، مجلس عزای پریچهر است، ساعت‌ها و روزها بنشینم. جملات پوک و بی‌محتوای یک مشت آدم بی‌درد و هیاهوی ملال‌آورشان را گوش کنم و از خود متانت نشان بدهم. شما به من امر کردید که آرامگاه ابدی زنم درون مزار مادرم باشد که قریب سی سال از مرگش می‌گذرد. من هم مثل جادوزده‌ها انعطاف و اطاعت نشان دادم و با وجود آن که به دلیل دوری راه تا تهران، قلباً به این کار راضی نبودم، از خواست شما پیروی کردم و از فرمانتان سرنپیچیدم. اما حالا در توانم نیست که این جا بمانم و مطابق رسم رفتار کنم. اجازه بدهید حداقل دو روزی به تهران بروم، شاید توانستم دوباره برگردم و میان مردمی که می‌دانم با حضور خود به این زودی‌ها مجال خلوت شدن را به خانه شما نمی‌بخشند بنشینم تا آ‌ن‌ها چهره ماتم‌زده‌ام را سیر و پر تماشا کنند.
سهراب سالار به هق‌هق افتاده بود و از گریستن به آهنگ زنان نزد پدرش ابا و امتناعی نداشت.از لحظه‌ای که پس از چهل و هشت ساعت جستجوی بی‌وقفه و دیوانه‌وار، جسد بی‌جان و آسیب دیده پریچهر را در پزشکی قانونی دیده بود، حالش بیش از هر چیز شبیه به بی‌قراری دانه‌های اسفندی بود که بر آتش نهاده باشند و یا به گداز زندگی شعله‌ای که مدام در خود بپیچد، بسوزد و بسوزاند تا هر چیز را درون خویش بدل به خاکستری سرد کند. حالت چهره و نگاهش به سانِ جن‌زدگانی شده بود که نه پروای نام و ننگ دارند و نه ترس از ملامت و بند. هم در این دنیا بود و هم نبود. بی‌آن که بداند چه کند و ثقل لحظه‌ها را چگونه از سر بگذراند. گاه بی‌اراده می‌گریست. گاه مات و بی‌حرکت به نقطه‌ای خیره می‌ماند و گاه حرکاتی ناموزون و نامعهود و نامتعادل از خود بروز می‌داد.
ادامه دارد

code

نسخه مناسب چاپ