نگاهی به ادبیات جهان
خاطره باشکوه «بهار پراگ» در آثار «هرابال» و «کوندرا»
محمد صادقی
 

کسی سپیده‌دم حقیقت را به ما نوید نداده است. در این باره میثاق و پیمانی نیست. اما حقیقت را مانند عشق و هوشیاری باید ساخت. در حقیقت، هیچ چیز به بشر اعطا نشده و نوید داده نشده است. اما برای کسی که به ثمررساندن کار و خطر کار را بپذیرد، هر کار و هر چیز امکان دارد. در این زمان که ما در غبار دروغ در حال خفقانیم و به طرف دیوار عقب رانده شده‌ایم، باید متوجه این نکته بود. باید به آرامی، اما با آشتی‌ناپذیری، به کار دست زد. در این صورت درها باز خواهد شد.

«آلبر کامو»

(برگرفته از کتاب “تعهد اهل قلم”)

***

بهومیل هرابال (۱۹۹۷-۱۹۱۴) داستان‌نویس مشهور کشور چک را در ایران بیشتر با کتاب «تنهایی پرهیاهو» می‌شناسند. پرویز دوایی (مترجم کتاب) در مقدمه این کتاب و درباره هرابال می‌نویسد:

«در سال‌های ۱۹۳۵ تا ۱۹۳۹ دانشکده حقوق را گذراند و در ۱۹۴۸ دکترای حقوق گرفت، ضمن آنکه دوره‌هایی، در سطح دانشگاهی، در فلسفه، ادبیات و تاریخ هنر را نیز گذراند. با وجود این، هرابال، با این سطح سواد غنی، در شروع جست‌وجوی شغل از مدرک و سابقه تحصیلی‌اش استفاده نکرد و به یک سلسله مشاغل، به گفته خودش، جنون‌آمیز رو آورد: کارگر راه‌آهن، مسئول خط و راهنمایی قطارها، نماینده بیمه، دستفروش دوره‌گرد اسباب‌بازی، و کارگر ذوب‌آهن، که بعد از تصادف و تحمل جراحتی شدید در این شغل، به کار در کارگاه جمع‌آوری و بسته‌بندی کاغذهای باطله پرداخت که موضوع کتاب حاضر است، و بهانه‌ای است برای مطرح‌ساختن نقش فرهنگ در زندگی مردم چک حتی در –به ظاهر- نازل ترین سطوح جامعه و به خصوص نقش کتاب –به عنوان یک واحد جاندار- در این فرهنگ بسیار ریشه‌دار و عمیق…

آشنایی دست اول هرابال با این مشاغل و شغل‌های متعدد دیگر و آمیختن با انواع و اقسام افراد مختلف در سطوح مختلف زندگی، موضوع آثار متعدد او قرار گرفته و به این آثار غنای زندگی و باورپذیری بخشیده است. منتهی رفتار آزادمنشانه و غیرآمالی کارگرهای آثار او، در جامعه پرولتاریا که تصویر قراردادی خاصی از کارگرجماعت را منظور داشت و ارائه می‌داد، نمی‌توانست مقبولیت رسمی داشته باشد.»

چنانچه پرویز دوایی توضیح داده است، قبل از بهار پراگ، با وجودی که آثار هرابال کمتر اجازه چاپ می‌گرفت اما به هر حال نسخه‌هایی از آثارش توزیع می‌شد و تا اندازه‌ای نویسنده شناخته‌شده‌ای به شمار می‌آمد تا اینکه پس از تهاجم وحشیانه شوروی و همراهانش به چکسلواکی، او و برخی دیگر از نویسندگان، ممنوع‌القلم می‌شوند. دوره‌ای تلخ که میلان کوندرا نیز در آثارش و بویژه در داستان «فرشته‌ها» روایتی خواندنی از آن ارائه کرده است.

البته سخت‌گیری نسبت به آثار هرابال در سال ۱۹۷۵ کمتر می‌شود و آثاری از او اجازه انتشار می‌یابد. هرابال، کتاب «تنهایی پرهیاهو» را در سال‌های ۱۹۷۴ تا ۱۹۷۶ نوشته که نسخه تکثیرشده آن در سال ۱۹۷۷ توزیع می‌گردد و سرانجام نخستین چاپ آن در سال ۱۹۸۹ راهی کتابفروشی‌های کشورش می‌شود.

کتاب «تنهایی پرهیاهو” داستان مردی است که کاغذهای باطله و کتاب‌های سانسورشده را خمیر می‌کند. «سی و پنج سال است که در کار کاغذ باطله هستم و این قصه عاشقانه من است. سی و پنج سال است که دارم کتاب و کاغذ باطله خمیر می‌کنم و خود را چنان با کلمات عجین کرده‌ام که دیگر به هیئت دانشنامه‌هایی درآمده‌ام که طی این سال‌ها سه تُنی از آنها را خمیر کرده‌ام. سبویی هستم پُر از آب زندگانی و مُردگانی، که کافی است کمی به یک سو خم شوم تا از من سیل افکار زیبا جاری شود. آموزشم چنان ناخودآگاه صورت گرفته که نمی‌دانم کدام فکری از خودم است و کدام از کتابهایم ناشی شده…

اگر می‌توانستم بنویسم کتابی می‌نوشتم درباره بزرگترین لذات و بزرگترین اندوه‌های بشری. از کتاب و به مدد کتاب است که آموخته‌ام که آسمان به کلی از عاطفه بی‌بهره است… سی و پنج سال است که دارم کاغذ باطله روی هم می‌کوبم و در این مدت آن قدر کتاب‌های زیبا به سردابه‌ام سرازیر شده که اگر سه تا انباری می‌داشتم پُر می‌شد.»

او در طول این سال‌ها کتاب‌هایی را نیز با خود به خانه برده و حجم کتاب‌هایش در زمانی که روایت او را از زندگی‌اش می‌خوانیم به اندازه‌ای است که در خانه‌اش فقط مسیرهای باریکی برای راه رفتن وجود دارد. هنگام خواب نیز زیاد نمی‌تواند تکان بخورد زیرا ممکن است سیلی از کتاب بر سرش آوار شود. چه در محل کار و چه در خانه، زیر فشار قرار دارد و فشاری که وجود دارد، در حقیقت، تعریفی از فضای عمومی و فضای خصوصی در آن دوره را پیش روی مخاطب قرار می‌دهد…

نی سحرآمیز و چند داستان دیگر

به تازگی هم اثر دیگری از هرابال با نام “نی سحرآمیز و چند داستان دیگر” با ترجمه پرویز دوایی منتشر شده است. این کتاب دربردارنده داستان‌های کوتاه هرابال است. “نی سحرآمیز” نام نخستین داستان از این کتاب است، و چنانچه در پاروقی توضیح داده شده، برگرفته از مجموعه طوفان ماه نوامبر است که چاپ اول آن (۱۹۹۰) در صد و پنجاه هزار نسخه منتشر و به فروش رفته است.

هرابال در داستان “نی سحرآمیز” به روزهای پس از اشغال چکسلواکی اشاره دارد، که چند نفر در اعتراض به تهاجم روس‌ها و هم‌پیمانانشان، خود را در سوزاندند. یان پالاخ، دانشجوی فلسفه دانشگاه کارل یکی از آنها بود که در مرکز شهر پراگ و در اعتراض به آن وضعیت ناگوار، خودش را به آتش کشید و از آن پس، جایی که او در آنجا خود را سوزاند، همواره مکانی بود که مردم با اهدای گل یادش را گرامی می‌داشتند. همان جایی که سال‌ها بعد و قبل از آزادسازی چکسلواکی در سال ۱۹۸۹، واسلاو هاول که با دسته گلی برای ابراز احترام آمده بود، توسط پلیس متوقف شد.

هرابال در “نی سحرآمیز” و در اشاره به آن روزها و خاطره سوزان پالاخ می‌نویسد:«خدایان این سرزمین را ترک گفته‌اند و قهرمانانِ افسانه‌ای ما را به دست فراموشی سپرده‌اند. آن روز یکشنبه‌ای، خورشیدی خونین در افق شهر در آسمانی اُخرایی‌رنگ فرو می‌نشست و خبر می‌داد که بادهای سهمگینی برخواهند خاست. دورتادور میدان مرکزی شهر را اتوبوس‌های پلیس با پنجره‌های میله میله در حصار داشتند. در یک خیابان منتهی به میدان، ماشین‌های آب‌پاش آدم‌ها را به فشارِ شدیدِ آب بسته بودند و پیکرشان را، نقش بر زمین، به زیر چرخ ماشین‌های پارک‌شده می‌راندند. در فرورفتگی دیوارها، آدم‌ها از پس کتک‌هایی که خورده بودند جانی تازه می‌کردند…»

وقتی خاطره سوزان یان پالاخ، اقدام‌های مایوسانه و لحظه‌های غم‌انگیزی که پس از تهاجم به چکسلواکی پدید آمد را در ذهن مرور کنیم، شاید در نگاه نخست، جایی برای امید باقی نگذارد اما تلاش‌های مستمر آزادیخواهان، خاطره پرشور بهار پراگ و فراموش‌نکردن روزها و آرزوهایی نیک، سرانجام در بزنگاهی دیگر (۲۱ سال بعد) مجالی برای رؤیاهای یک ملت گشود. واسلاو هاول که در زمان شکل‌گیری بهار پراگ، ۳۲ سال داشت، با تکیه بر مبارزه‌ای مسالمت‌آمیز و بدون خشونت فصلی تازه را در تاریخ چکسلواکی رقم ‌زد و سرانجام همراه با الکساندر دوبچک (Alexander Dobcek) که روزگاری نه چندان دور نویددهنده روزهایی سپید برای یک ملت بود، به میان مردم رفتند و لحظه‌ها و روزهای شیرین آزادی را در سال ۱۹۸۹ با مردم جشن گرفتند.

فرشته‌ها

میلان کوندرا، نویسنده اهل چک (۱۹۲۹) نیز در آثار خویش نگاه عمیقی به رخدادهای چکسلواکی (قبل و بعد از سال ۱۹۶۸) دارد. کوندرا در داستان «فرشته‌ها» از وضعیت دشواری می‌نویسد که پس از اشغال کشورش رخ می‌دهد. کار خود را از دست می‌دهد و هیچ کس نیز اجازه نداشته به وی کاری بسپارد! از دوستان جوانی می‌گوید که چون نام‌هایشان در لیست‌های روس‌ها نبوده، می‌توانستند به کار خویش در دفترهای مطبوعاتی، مدرسه‌ها و استودیوهای فیلمبرداری ادامه دهند و مجالی نیز برای او بگشایند:

«این دوستان خوب جوان، که هرگز به آنان خیانت نخواهم کرد، نام‌های خود را تقدیم من‌کردند تا بتوانم، زیر پوشش آنان، نمایشنامه‌های رادیویی، تلویزیونی و تئاتری، مقاله، رپرتاژ و فیلمنامه بنویسم و از این رهگذر امور خود را بگذرانم.» و تصویری نیز از دو دایره رقصان، یکی در بهار ۱۹۴۸ که کمونیست‌ها در کشورش پیروز شده بودند و دیگری در ژوئن ۱۹۵۰ و فردای به دار آویخته شدن میلادا هوراکووا ارائه می‌کند. در دایره اول، دست در دست یا بر شانه دانشجویان به رقص و پایکوبی می‌پرداخته و در دایره دوم، وقتی می‌بیند، پل الوار بی‌اعتنا به نامه آندره برتون (برتون در این نامه سرگشاده از الوار می‌خواهد تا برای نجات کالاندرا کاری انجام دهد) در دایره‌ای عظیم که پاریس، مسکو، ورشو، پراگ، صوفیه و همه کشورهای سوسیالیست جهان را در بر می‌گرفت، می رقصد و سرودِ شادی و برابری سر می‌دهد (برآنیم که معصومیت رار با قدرتی بیانباریم که تاکنونر نداشته‌ایمر و ما هرگز تنها نخواهیم بود) جایی برای خود در آن دایره‌ها نمی‌بیند:«در خیابان‌های پراگ پرسه می‌زدم و پیرامون من حلقه‌هایی از چک‌های خندان می‌رقصیدند و می‌دانستم که به آنان تعلق ندارم، بلکه به کالاندرا تعلق دارم…»

و همه این تصاویر را از پنجره آپارتمان کوچکش در خیابان بارتولومیسکای در برابر چشم مخاطبان می‌گذارد:«وقتی از پنجره بزرگ اتاق خود در طبقه چهارم به بیرون نگاه می‌کردم، می‌توانستم گلدسته‌های قلعه پراگ را فراز پشت بام‌ها ببینم و اگر به پایین نگاه می‌کردم حیاط‌های اداره پلیس را می‌دیدم. در بالا تاریخ پرآوازه شاهان چک قرار داشت و در پایین تاریخ زندانیان پرآوازه. همه آنان از آن محل گذشته بودند، کالاندرا، هوراکووا، کلمنتیس، و دوستان من …»

کوندرا در “فرشته‌ها” که آخرین فصل از کتاب “کلاه کلمنتیس” است، به عبارتی یک داستان-مقاله را در برابر ما می‌گذارد که دربردارنده خاطره‌ها، اعتراض‌ها و رنج‌های او و هموطنانش در دوره‌ای حساس از تاریخ است. دوره‌ای که با حرکت سنجیده و هوشمندانه دوبچک، همراهی مردم و بویژه روشنفکران، هنرمندان و… بهاری دلپذیر برای چکسلواکی به بار آورد و “پراگ” زودتر از “ورشو”، “صوفیه”، “بخارست” و… طعم خوش آزادی را (هرچند کوتاه) چشید زیرا مردم آن سرزمین بیش از دیگران به فرارسیدن فصلی نو باور داشتند و با امید به آزادی و روزهایی سپید راه می‌پیمودند.

بهار پراگ

برای فهم بهتر بهار پراگ، خواندن کتاب خاطرات الکساندر دوبچک بسیار سودمند به نظر می‌رسد. در سال ۱۹۵۵ تعدادی دانشجو از چکسلواکی برای تحصیل در مدرسه عالی سیاسی کمیته مرکزی حزب کمونیست اتحاد شوروی به مسکو فرستاده می‌شوند که یکی از آنان الکساندر دوبچک است و دیگری، میلوش یاکش که در سال ۱۹۶۸ از مسئولان رده بالای حزب در پراگ بود و در اوت ۱۹۶۸ در توطئه هواداری از شوروی شرکت کرد و در ۱۹۸۸ آخرین دبیر اول حزب کمونیست چکسلواکی شد و مراسم تشییع جنازه حزب بر عهده او قرار گرفت!

به گفته دوبچک، در آن مدرسه نظرها و دیدگاه‌های متفاوت و انتقادی هم تدریس می‌شده است اما همواره آن نظرها خصمانه و تجدیدنظرطلبانه تلقی می‌گشته، و به این ترتیب، هرگز مجالی برای فهم درست از آرای لئون تروتسکی، رزا لوگزامبورگ و… فراهم نبوده است. امتحانات این مدرسه همه به طور شفاهی برگزار می‌شده و خبری از هیچ امتحان کتبی، گزارش یا رساله پایان دوره نبوده و در پایان دوره به همه دانشجویان یک دیپلم داده و رنگ دیپلم، نشان‌دهنده قابلیت‌های دانشجویان شمرده می‌شده است که دوبچک موفق می شود دیپلم خود را به رنگ سرخ و نشانه A دریافت کند.

وی با وجود نقص‌هایی که در آن مدرسه وجود داشته، به خاطر اینکه توانسته بوده کتاب‌های زیادی را بخواند از آن دوره به نیکی یاد می‌کند. وی سپس در سپتامبر ۱۹۵۸ به آغوش خانواده‌اش باز می‌گردد. این در حالی است که در نوامبر ۱۹۵۷ پس از مرگ آنتونین زاپوتوچسکی از اعضای قدیمی حزب چکسلواکی، آنتونین نووتنی (Antonin Novotny) که از ۱۹۵۳ دبیر اولی حزب را برعهده داشت، به ریاست جمهوری هم انتخاب می‌شود و دو مقام (دبیر اول حزب کمونیست و ریاست جمهوری) را با هم ترکیب کرده و رهبری حزب و دولت را در اختیار می‌گیرد.

دوبچک نیز در سپتامبر ۱۹۵۸ به سمت دبیر منطقه‌ای حزب در براتیسلاوا منصوب می‌گردد و سپس در ژوئن به عضویت کمیته مرکزی چکسلواکی در می‌آید. به این صورت راه پیشرفت در حزب را می‌پیماید، هرچند نووتنی در اوج قدرت قرار داشته و تغییرات سیاسی را تاب نمی‌آورده و مخالفت مستقیم با وی پیامدهای وحشتناکی را می‌توانسته در پی داشته باشد. در آن زمان دبیر اولی حزب، به دلیل الگوبرداری از نظام استالینی، قدرت تعیین‌کننده بوده زیرا اختیار انتصاب، ارتقا و تنزل افراد حزب در دست او قرار داشته و از تأثیر فراوانی بر کمیته مرکزی و در نتیجه ترکیب هیأت رئیسه و دبیرخانه حزب برخوردار بوده است.

دوبچک در مبارزه با نووتنی احتیاط را به تمامی رعایت کرده تا بتواند در لحظه مناسب اثر خود را بگذارد و برای رسیدن به این مقصود به جستجوی افرادی در حزب و دولت می‌پردازد که مانند او دارای اندیشه‌هایی اصلاح‌گرایانه داشتند و همچنین با روزنامه‌نگاران، نویسندگان و دانشمندانی که به تغییر در وضعیت موجود باور داشتند، طرح دوستی می‌ریزد. او در ۱۹۶۳ مقام دبیر اولی کمیته مرکزی حزب کمونیست اسلواکی را به دست می‌آورد و از این زمان است که نووتنی از طریق عوامل خود در اسلواکی می‌کوشد تا دوبچک را عقب براند و این سیاست تهاجمی تا ۱۹۶۷ بر ضد وی استمرار می‌یابد ولی دوبچک تا آنجا که ممکن است از رویارویی مستقیم پرهیز می‌کند.

دوبچک، نسبت به ضرورت اصلاحات سیاسی قبل از اصلاحات اقتصادی آگاهی داشت و به این باور رسید که به دخالت روزمره دستگاه مرکزی حزب در مدیریت اقتصادی باید پایان داد و حدود وظایف و اختیارات را شفاف ساخت، بنابراین در پاییز ۱۹۶۷ که اوضاع سیاسی را مناسب تشخیص داد، این باور خود را به طور آشکار بیان نمود. پس از فراز و نشیب‌هایی در ۵ ژانویه ۱۹۶۸ هیأت رئیسه و گروه مشاوران، او و یک نفر دیگر را برای دبیر اولی حزب پیشنهاد دادند و اکثریت قاطع از دوبچک پشتیبانی کردند، کمیته مرکزی حزب هم این پیشنهاد را به تصویب رساند و وی به جای نووتنی انتخاب شد.

با وجود رفتار ناخوشایند نووتنی، او در سخنرانی نشست پایانی، نسبت به نووتنی رفتاری مودبانه داشت و از زحمات وی سپاسگزاری کرد که برخی بر او خرده گرفتند که چرا این‌گونه رفتار کرده و او نیز در پاسخ این منتقدان گفت:«آیا بهتر نیست که همواره رفتاری متمدنانه داشته باشیم؟» این ژانویه، در را به سوی بهار پراگ گشود.

دوبچک در خاطراتش می گوید:«دوران آغازین بهار پراگ، از ژانویه تا آوریل ۱۹۶۸ موضوع تحلیل‌های انتقادی بسیاری بوده است. اما همه آنها، تا جایی که خوانده‌ام، به دو نتیجه کاملاً متضاد می‌رسند. گروهی از نویسندگان برآنند که من بسیار کُند عمل کرده‌ام، و گروهی دیگر می‌گویند که زیاد تند رفته‌ام. مسلم است که محدوده‌ای زمانی که به کار می‌برند، دوران بین رسیدن من به مقام دبیر اولی و اشغال پراگ توسط ارتش شوروی است. مشکل من این بود که جام جهان‌بینی در اختیار نداشتم تا اشغال از سوی شوروی را پیش‌بینی کنم. در واقع، از ژانویه تا ۲۰ اوت، حتی برای یک لحظه نیز به چنین رویدادی باور نداشتم. بنابراین، حرف‌هایی که پس از وقوع واقعه زده‌اند عمدتاً نامربوط است.»

دوبچک پس از دستیابی به موقعیت تازه‌اش، برنامه عملی که در اکتبر ۱۹۶۷ از آن سخن گفته بود را پی گرفت. این برنامه پیشبرد اصلاحات اقتصادی، اعاده حیثیت از قربانیان سرکوب‌های سیاسی و دیگر مسائل بنیادی مانند فدرالیزه‌کردن را دربرداشت و اجرای این اهداف بدون رسیدن به دبیر اولی حزب ممکن نبود.

او همچنین مقاماتی را که در سرکوب‌های سال‌های پیشین نقش داشتند را برکنار کرد و فضای آزادی برای مطبوعات فراهم آورد تا بدون فشار بتوانند کار خود را انجام دهند و در برابر تندروهایی که بر تحکیم دوباره سانسور اصرار می‌ورزیدند، ایستاد. در همان روزها، یانوش کادار (Janos Kadar) دبیر اول حزب کمونیست مجارستان از کسانی بود که دیدارهایی را با دوبچک انجام داد و نسبت به برنامه‌های اصلاحی دوبچک اظهار علاقه کرد، دوبچک نیز به او اعتماد داشت و رفتار او را دوستانه می‌پنداشت ولی بعدها دریافت که کادار پس از ملاقات با وی، ماجرای ملاقات را مو به مو به اطلاع برژنف می‌رسانده است.

۲۹ ژانویه دوبچک در مسکو با برژنف ملاقات می‌کند و از ناهمخوانی نظام سیاسی موجود با شرایط چکسلواکی که از نهادهای سیاسی و فرهنگی نوین برخوردار بوده است سخن می‌گوید. البته این سخنان را به گونه‌ای طرح می‌کند که خصومت مارکسیست-لنینیست‌های جزم‌اندیش برنگیخته نشود و بیشتر از واژه‌هایی چون؛ «بازسازی»، «احیا» و… استفاده می‌کند، زیرا او در پی حساسیت‌زدایی بوده و نمی‌خواسته به کار بردن برخی واژه‌ها بر حساسیت روس‌ها بیفزاید.

در میان برنامه‌های انسان‌مدارانه دوبچک، موضوع اعاده حیثیت‌ها جایگاه ویژه‌ای دارد. خودش می‌گوید مساله اعاده حیثیت‌ها بیش از همه به قلبم نزدیک بود و می‌کوشیدم به آن سرعت ببخشم، تاریخ نیز درستی این گفته را نشان می‌دهد. در سال ۱۹۶۸ دو نمونه از اعدام‌های ننگین که سال‌ها قبل انجام گرفته بود پس از مرگ محکومان توسط دیوان عالی لغو شد.

میلادا هوراکوا (Milada Horakova) نماینده حزب سوسیالیست که به خیانت متهم شده بود تنها زنی بود که در تاریخ چکسلواکی به دلایل سیاسی اعدام شد. دیگری، زاویس کالاندرا (Zavis Kalandra) نویسنده و منتقد ادبی بود. همچنین اعضای تیم ملی هاکی روی یخ که در سال ۱۹۵۰ همگی به اتهام دروغ خیانت دستگیر و زندانی شده بودند در ژوئن ۱۹۶۸ به طور کامل اعاده حیثیت شدند و چند روز قبل از تجاوز اشغالگران، در ۱۹ اوت، چارچوب اداری و اجرایی اعاده حیثیت عمومی قضایی از همه قربانیان سرکوب استالینی از سوی وزارت کشور تدوین شد.

میلادا هوراکوا، در ۲۵ دسامبر ۱۹۰۱ در پراگ به دنیا آمد و در ۲۷ ژوئن ۱۹۵۰ اعدام شد. او دانش آموخته دانشگاه چارلز بود و پس از فارغ التحصیلی در رشته حقوق در شورای شهر پراگ مشغول به کار شد و در همان سال به عضویت حزب سوسیالیست ملی درآمد. بعد از اشغال چکسلواکی توسط آلمان نازی در سال ۱۹۳۹ وارد نهضت مقاومت شد و در سال ۱۹۴۰ توسط گشتاپو بازداشت و ابتدا به اعدام و سپس به حبس ابد محکوم شد و به کمپ ترزین (Terezin Camp) منتقل گردید.

بعد از آزادی در سال ۱۹۴۵ به پراگ بازگشت و فعالیت سیاسی خود را دوباره آغاز کرد و به پارلمان راه یافت و تا فوریه ۱۹۴۸ کار خود را ادامه داد اما به دلیل بسته‌شدن فضای سیاسی مجبور به استعفا شد و با وجودی که دوستانش هشدار داده بودند که از کشور بگریزد، ماند و دست از فعالیت نکشید تا اینکه در ۲۷ سپتامبر ۱۹۴۹ به اتهام توطئه بر ضد رژیم کمونیستی بازداشت گردید و زیر فشار شدیدی از سوی پلیس مخفی چکسلواکی قرار گرفت.

دادگاه او و دوازده تن از همراهانش، در ۳۱ می ۱۹۵۰ آغاز شد و هرچند شرایط سختی داشت در یک نبرد شجاعانه به دفاع از خود برخاست. در پایان، دادگاه او و سه تن دیگر را در ۸ ژوئن ۱۹۵۰ به اعدام محکوم ساخت. حکم از سوی رئیس جمهوری وقت چکسلواکی، کلمنت گوتوالد (Kelement Gottwald) نهایی و در ۲۷ ژوئن ۱۹۵۰ در زندان پانکراک اجرا و هوراکوا به دار آویخته شد. وی در نامه‌ای به دختر شانزده ساله‌اش نوشت:

«زمانی که تو می‌فهمی چیزی واقعیت است و عین عدالت، آن زمان است که خواهی توانست برای‌اش بمیری» اما روزگار چنین نماند و جایزه T.G.Masaryk که به افرادی تعلق می‌گیرد که در زمینه انسانی، دموکراسی و حقوق بشر نقش موثری دارند در سال ۱۹۹۱ و در زمان رئیس جمهوری وقت چکسلواکی به دکتر میلادا هوراکوا تعلق گرفت.

با وجود رفتار عاقلانه دوبچک و پرهیز همیشگی وی از شتابزدگی، چنانکه خود در خاطراتش می‌گوید در نگاه برژنف، از دست رفته بود و شاید اعلام مواضع او پس از نامه ورشو که برژنف و رفقا، اقداماتش را تهدیدآمیز و نگران‌کننده خوانده بودند، دیگر نمی‌توانست کارساز باشد. مسأله را هم چندان نمی‌توان ساده ارزیابی کرد؛ زیرا دوبچک باور داشت، سوسیالیسم در کشورش بدون دموکراسی نمی‌تواند زنده بماند، اما مسکو انتظار داشت همان الگوی دیکتاتوری تک‌حزبی استقرار یابد و این اختلاف کوچکی نبود. با تمام اینها دوبچک هیچ گاه نمی‌پنداشت که روس‌ها با مداخله نظامی (روس‌ها عبارت اشغال‌گر را درباره خود نمی‌پذیرفتند) به مسأله پایان دهند.

شب هنگام، زمانی که آنتوان تاتسکی (از دبیران کمیته مرکزی حزب کمونیست اسلواکی) با اتومبیل خود از بانسکا بیستریکا به براتیسلاوا باز می‌گشت، در خیابان‌های شهر با نورهای عجیب و سپس تانک‌ها، کامیون‌ها و سربازانی با اونیفورم‌های خارجی مواجه شد. اشغالگران از سوی جنوب، از مجارستان، رسیده بودند و تاتسکی با خود فکر می‌کرد که حتماً دارند فیلمبرداری می‌کنند، برای همین دور می‌زند، به خانه می‌رسد و به بستر می‌رود. پنج دقیقه بعد کسی تلفن می‌زند و به او می‌گوید:«روس ها اینجا هستند» بی‌دلیل نیست که الکساندر دوبچک در خاطرات خویش می‌گوید، در شرایط متمدنانه، قربانیان معمولاً انتظار راهزنی ندارند.

مسأله اساسی در فهم و درک آنچه به بهار پراگ منجر شد را باید در پیوند میان آزادی و سوسیالیسم جستجو کرد و این موضوع را مصطفی رحیمی در کتاب “نگاه” و در مقاله‌ای با نام “حرمت و هتک حرمت آزادی” با دقت و ژرف‌نگری تشریح کرده است که همچنان بهترین مقاله درباره بهار پراگ و مسائل آن، به نظر می‌آید. دوبچک اگر از چهره انسانی سوسیالیسم سخن می‌گفت، در حقیقت، بر آزادی و دموکراسی پای می‌فشرد.

رحیمی در مقاله خود برخی از اظهارنظرهای دوبچک را آورده که بسیار جای اندیشیدن دارد:«ما می‌خواهیم حقوق بشر را در قلمرو کامل خود اعلام کنیم، تحقق بخشیم و گسترش دهیم… ما از این سیاست دست شسته‌ایم که همه مردم را به شکل دلخواه هیأت حاکم درآوریم، سیاست ما سیاست تحرک و توقع است و سیاستی شورانگیز… تحقق دموکراسی تلاش اصلی ماست… ما دستگاه رهبری را مستقیماً زیر نظر تشکیلات انتخابی قرار می‌دهیم…

باید یادآوری کرد که فعالیت هزاران انسان سیاسی و شخصیت فداکار اجتماعی چگونه و تا چه حد در دست رهبران سیاسی مستبد افراطی، بی‌رنگ و بی‌ارزش شد و با چه خشونتی ابتکار و فعالیت انسان‌ها در دهها قلمرو محدود گردید.» همچنین دوبچک بر اساس چنین نگرشی بود که در همکاری‌های اقتصادی، کشورهای غیرسوسیالیست را نفی نمی‌کرد و این بالاتر از سقف تحمل روس ها بود. در نظر داشته باشیم که رونق اقتصادی آلمان غربی، موجب شده بود تا آلمان شرقی و دیگر کشورهای کمونیستی به عبارتی احساس شرم کنند.

اصلاحات اقتصادی، اعاده حیثیت از قربانیان سرکوب‌های سیاسی، آزادی مطبوعات و ایجاد فضای بحث و گفت‌وگو را می‌توان مهمترین برنامه‌های اصلاحی دوبچک در چکسلواکی برشمرد که با وجود روش و شیوه آرام و مسالمت‌جویانه وی، از سوی مسکو تحمل نشد. لئونید برژنف، پس از پایان‌دادن به بهار پراگ، در یک سخنرانی خاطر نشان ساخت که اتحاد جماهیر شوروی برای نجات سوسیالیسم و تقویت جامعه سوسیالیستی اگر لازم باشد در کشورهای سوسیالیست دخالت خواهد کرد و این سیاست دخالت در خارج به دکترین برژنف (Berzhnev Doctrine) مشهور شد و تا سال ۱۹۸۹ که میخائیل گورباچف آن را رد کرد، استمرار داشت. دکترین سیناترا (Sinatra Doctrine) نیز پاسخی شوخ‌طبعانه به دکترین برژنف خوانده شد زیرا بر اساس رویکرد جدید گورباچف، ملت‌ها می‌توانستند راه خودشان را بروند.

پایان‌دادن به بهار پراگ با اعزام تانک و سرباز برای مقابله با راهی که یک ملت برگزیده بود، شکست منطقی بود که بر اساس زور و خشونت شکل گرفته بود. دوبچک، نماد مبارزه‌ای درخشان بود، مبارزه برای انسان‌بودن. مبارزه‌ای که فصلی فراموش‌نشدنی را در تاریخ جهان رقم زد و سرانجام، شادی و لبخندهای او و هاول، در کنار هم و در زیباترین لحظات تاریخ قرن بیستم، ثابت کرد که پیوند اخلاق و سیاست امکانپذیر است.

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

منابع:

۱٫هرابال، بهومیل، تنهایی پرهیاهو، ترجمه پرویز دوایی، تهران، کتاب روشن، ۱۳۸۳

۲٫هرابال، بهومیل، نی سحرآمیز و چند داستان دیگر، تهران، آگه، ۱۳۹۴

۳٫کوندرا، میلان، کلاه کلمنتیس، ترجمه احمد میرعلایی، تهران، باغ نو، ۱۳۸۰

۴٫دوبچک، الکساندر، در ناامیدی بسی امید است، ترجمه نازی عظیما، تهران، نشر و پژوهش فرزان روز، ۱۳۷۷

۵٫رحیمی، مصطفی، نگاه (مجموعه مقاله)، تهران، زمان، ۱۳۴۸

نسخه مناسب چاپ