به بهانه یازدهمین سال درگذشت مسعود محمودی
شهری که نامش دریاست
شهری مرا می‌خواند

در امتداد این زمستان سخت

شهری مرا می‌خواند

که چهارفصلش بهار است

شهری که آسمانش

مرجع ماندگار چشم‌ها است

شهری با ستارگان فروتن

و با آوازی کشیده‌تر از

سکوت

اکنون

به شادمانی یک رود

شهری مرا می‌خواند که نامش دریاست.

کرمان ـ مسعود.م

دوستی تعریف می‌کرد شب قبل از روزی که مسعود محمودی فوت کند خواب عجیبی دیدم، می‌گفت: خواب دیدم یک نفر در آسمان از هواپیما بیرون پریده اما چترش باز نمی‌شود و با سرعت به طرف زمین در حرکت است و لحظاتی بعد جسد آن آدم را دیدم که در ساحل دریا افتاده و آب دریا به روی جسد می‌رود و برمی‌گردد.

فردا بی‌خبر از همه‌جا به بانک رفتم، آنجا نشسته بودم که روزنامه‌ای آوردند خبر خیلی دردناک و تأسف‌انگیز بود، اصلاً باورکردنی نبود.

در همان نشریه شعری از آن مرحوم چاپ شده بود، شعر را که خواندم، تعبیر خوابم را پیدا کردم.

چقدر زود یازده سال از مرگ مسعود محمودی گذشت. گویی همین دیروز بود که به عنوان معاون سیاسی ـ امنیتی استانداری کرمان مشغول خدمت شد، سال ۱۳۶۹، سال ۱۳۷۲ سیدحسین مرعشی استاندار وقت کرمان رئیس دفتر رئیس جمهوری شد و به تهران رفت تا در کسوت ریاست دفتر رئیس جمهوری خدمت کند، سرپرستی استانداری کرمان برعهده مسعود محمودی گذاشته شد، تلاش حلقه‌ دوستان برای قبول استانداری کرمان بی‌نتیجه ماند و در سال ۱۳۷۳ بشارتی وزیر کشور به کرمان آمد تا مرتضی بانک را به‌عنوان استاندار کرمان معرفی کند، در مراسم معارفه استاندار جدید مسعود محمودی بسیار خوشحال بود. و با خواندن بیتی از حافظ به استقبال این اتفاق رفت:

دوش از جناب آصف بیک بشارت آمد

کز حضرت سلیمان عشرت اشارت آمد

مرتضی بانک حدود ۳ سال استاندار کرمان بود و او معاون استاندار، در محیطی گرم و صمیمی مشغول کار بودند، در آن دوران آیت‌الله اکبر هاشمی رفسنجانی رئیس جمهوری بود.

سال ۱۳۷۶ موجی جدید در حیات سیاسی ایران شکل گرفت حجت‌الاسلام والمسلمین سیدمحمد خاتمی با رأی حیرت‌انگیز مردم رئیس جمهوری ایران شد، همه چیز در حال تغییر بود. عبدالله نوری به وزارت کشور رسید، مرتضی بانک از استانداری کرمان رفت تا مسعود محمودی در اتاق شماره ۴ استانداری هدایت استان را به دست گیرد، روز تودیع مرتضی بانک و معارفه خودش چندان خوشحال نبود، او هرگز به دنبال پست و مقام نبود، دلش می‌خواست برای مردم کار کند اما نه فقط با داشتن چنین مسئولیتی، بهرحال او استاندار کرمان شد، دورانی که به تعبیر خودش از سخت‌ترین روزهای زندگی‌اش بود، یادم می‌آید پس از بازگشت از سفر مالزی به شدت آشفته و ناراحت بود.

پیشرفت و توسعه مالزی بدون هیچ پیشینه تاریخی و صرفاً با برنامه‌ریزی صحیح و به دور از حاشیه‌هایی که ما داریم خیلی روی او اثر گذاشته بود. مصمم بود که برود، می‌گفت وقتی نمی‌توانیم برای مردم کاری بکنیم باید برویم! رنج مردم، درد مردم، نداری، بیکاری، شرایط اجتماعی و اقتصادی به شدت او را آزار می‌داد «چه خوب که رفت و این روزها را ندید»، همه این نگرانی‌ها و دغدغه‌ها دلگرمی او را به ادامه کار از بین ببرد، نامردمی‌ها، نامهربانی‌ها او را سخت آزرد، اما فقط سکوت کرد، سکوتی که تا زمان مرگش هم ادامه داشت، آنقدر اصرار کرد تا با استعفای او موافقت شد. سال ۱۳۸۱ از استانداری کرمان رفت.

در همین ایام عبدالله نوری هم استیضاح شد، زمان تودیع و معارفه مسعود محمودی و محمدعلی کریمی، حجت‌الاسلام موسوی‌لاری وزیر کشور بود و به کرمان آمد، «او اما نمی‌دانست هنوز سال تمام نشده باز هم در کرمان خواهد بود و این بار برای تشییع مسعود محمودی!» به کرمان آمد. در روز تودیع و معارفه مسعود محمودی بسیار خوشحال بود و باز هم با خواندن شعری از حافظ از این تغییر و تحول استقبال کرد:

روز هجران و شب فرقت یاد آخر شد

زدم این فال و گذشت اختر و کار آخر شد

محمدعلی کریمی بر مسند استانداری کرمان نشست، مسعود محمودی هم خیلی زود از کرمان رفت، در تهران با عنوان تشریفاتی مشاور صنایع ملی مس چند صباحی خودش را سرگرم کرد تا این‌که صبح یکی از روزهای پایان تابستان ۱۳۸۱ مرگش از راه رسید، خیلی آرام و بی‌صدا هنوز فراموش نکرده‌ام لحظه‌ای را که امیر شاه‌پسندی تلفن زد و این خبر را به من داد. گمان ‌کردم مثل همیشه شوخی می‌کند. پرسیدم الآن کجا هستی؟ با آرامش گفت: بالای سر جنازه آقای محمودی!

مسعود محمودی بیشتر از آنکه مرد سیاست باشد یک انسان عارف و وارسته بود، هنر را می‌شناخت. از هنر تأثیر گرفته بود. بسیار زیبا سخن می‌گفت و معمولاً در سخنانش از شعر بهره می‌گرفت.

دوستی تعریف می‌کرد در تابستان سال ۱۳۸۱ با مسعود محمودی در جلسه‌ای حضور داشتیم. او شعری بر برگه‌ای کاغذ نوشت و برایم فرستاد. شعری از «ارفع» بود بعد از خواندن احساس کردم چیزی در درون او تغییر می‌کند و زمان کوتاهی نگذشت که مرگ او فرا رسید، انگار او می‌دانست که روح از بدنش در حال رفتن است:

آمده‌ام زردگون ـ داغ‌تر از آفتاب

می‌روم از یادها، همسفرم با شهاب

می‌گذرند از خطر، نیمه شبان تازه‌تر

یک دو نفر آرزو، با دو سه تن اضطراب

آمده‌ام، می‌روم از همه بودنم

از همه رفتنت، از همه جا با شتاب

ثانیه‌ها از تنم، می‌گذرند و منم

این که میان زمین می‌شود آهسته آب

چاه شوم یا خودم، ماه شوی یا خودت

فرق ندارد، بزن دست به یک انتخاب

شب شده حالا بمان، خسته کجا می‌روی؟

باز بیا دشنه شو، روی گلویم بخواب

*

چیزی نگذشت که مسعود محمودی از دنیا رفت، خیلی زود در سن ۴۵ سالگی؛ شاید مرگ رهایی‌بخش او بود.

روحش شاد

بتول ایزدپناه

نسخه مناسب چاپ