لحظهها از کجا میآیند و به کجا میروند؟ لحظهها سازنده عمر ما و زندگی ما هستند: انسان است و لحظه. داستان انسان، داستان لحظههاست، چرا که انسان بیرون از لحظه نیست. ما در لحظات زندگی میکنیم: در لحظهای به دنیا میآییم، در دریای لحظات فرو میرویم و در لحظه نیز از دنیا میرویم. ماهیت لحظه ممکن است نامکشوف باشد، همچنان که هست ولی این موضوع سبب نمیشود که لحظه را انکار کنیم و نقش بیبدیل آن در زندگی و موجودیتمان را نادیده بگیریم.
در تأویل لحظه به زمان و شناخت زمان، «فلسفه» حضوری پررنگ دارد. از دیرباز، زمان مورد مطالعه فلسفی قرار گرفته است. به همین جهت، شاهد حضور زمان و مباحث جانبی آن در فلسفههای قدیم هستیم و فلسفهای را نمییابیم که زمان در متن آن حضوری پررنگ و عمیق نداشته باشد. در فلسفههای جدید نیز این حالت قابل مشاهده است و تلاش برای کشف زمان و شناخت آن همچنان جریان دارد، اما اشتباه است اگر فکر کنیم که زمان صرفاً موجودیتی فلسفی دارد و با فلسفه میتوان «زمان» را دانست و شناخت. زمان گوهری نیست که فلسفه بتواند از عهدة گشودنش برآید. پس برای دانستن زمان و شناخت و کشف و درک آن، نباید به فلسفه محدود بود. باید به زمینة وسیعی اندیشید که زمان در آن قابلیت طرح بیشتری دارد: زندگی، ذهن و ساحت بیپایان درون و روان آدمی.
موجودیت درونی ر روانی انسان، اصلیترین ساحتی است که زمان در آن حضور دارد. در حقیقت، زمان واقعیتی است که بیش از هر جا و هر ظرفی، در مظروف درون انسان مینشیند و استقرار پیدا میکند. به همین جهت، ما زمان را بیش از هر جایی در درون انسانها میتوانیم ببینیم و بشناسیم. شدت این موضوع تا به آن حدّ است که اگر ادعا کنیم زمان بدون ملاحظه در قاب درون و روان قابل فهم نیست یا اگر ادعا کنیم که روان، بیش از هر چیز واجد زمان است، حرفهای بیپایه و نامربوطی نزدهایم، اما باید توجه داشت که این قضایا و گزارهها، نیازمند توضیح و استدلال و اثباتند و پذیرفتن آن به صورت کلی و خام، هم ممکن نیست، هم فایدهای ندارد و مشکلی را حل نمیکند و به هیچ یک از مجهولات ما در باب زمان پاسخ نمیدهد. برای اینکه به متن واقع نزدیکتر شویم، به پرسش اولیه و اصلی این نوشتار برمیگردیم و آن است که: زمان از کجا میآید و به کجا میرود؟ به این دو پرسش به ظاهر ساده میتوان، سؤالات دیگری را نیز افزود و پرسید که: زمان در کجاست؟ زمان را چگونه میتوان یافت؟ زمان ثابت است یا متحول؟ ثابت بودن زمان چه معنایی دارد؟ اگر زمان متحول است، عامل تحول آن چیست؟ چه چیزی، برچه اساسی زمان را دچار تحول میکند؟ تحول زمان چگونه قابل فهم است و اساساً زمان متحول چگونه زمانی است؟ روشن است که این رشته سر دراز دارد و میتوان پرسشهای فراوانی را طرح کرد که هرکدام اهمیت خود را دارند و ناظر به جنبهای از زمان هستند. با توضیح مختصری که دادیم، میتوان حدس زد که پاسخ تمام یا غالب این پرسشها – و پرسشهای قابل طرح دیگر در باب زمان ـ پاسخی بیرون از حیطه و حوزة «روان» ندارد. بدینترتیب، عامل اصلی در شناخت و فهم و کشف زمان، روان است؛ یعنی موجودیت درونی انسان. بر این اساس، اگر کسی ادعا کند که هر روان و درونی، زمان مخصوص به خود را دارد، اشتباه نکرده است. دلایل و شواهد زیادی در دست است که این موضوع را اثبات میکند.
در تأویل لحظه به زمان و شناخت زمان، «فلسفه» حضوری پررنگ دارد. از دیرباز، زمان مورد مطالعه فلسفی قرار گرفته است. به همین جهت، شاهد حضور زمان و مباحث جانبی آن در فلسفههای قدیم هستیم و فلسفهای را نمییابیم که زمان در متن آن حضوری پررنگ و عمیق نداشته باشد. در فلسفههای جدید نیز این حالت قابل مشاهده است و تلاش برای کشف زمان و شناخت آن همچنان جریان دارد، اما اشتباه است اگر فکر کنیم که زمان صرفاً موجودیتی فلسفی دارد و با فلسفه میتوان «زمان» را دانست و شناخت. زمان گوهری نیست که فلسفه بتواند از عهدة گشودنش برآید. پس برای دانستن زمان و شناخت و کشف و درک آن، نباید به فلسفه محدود بود. باید به زمینة وسیعی اندیشید که زمان در آن قابلیت طرح بیشتری دارد: زندگی، ذهن و ساحت بیپایان درون و روان آدمی.
موجودیت درونی ر روانی انسان، اصلیترین ساحتی است که زمان در آن حضور دارد. در حقیقت، زمان واقعیتی است که بیش از هر جا و هر ظرفی، در مظروف درون انسان مینشیند و استقرار پیدا میکند. به همین جهت، ما زمان را بیش از هر جایی در درون انسانها میتوانیم ببینیم و بشناسیم. شدت این موضوع تا به آن حدّ است که اگر ادعا کنیم زمان بدون ملاحظه در قاب درون و روان قابل فهم نیست یا اگر ادعا کنیم که روان، بیش از هر چیز واجد زمان است، حرفهای بیپایه و نامربوطی نزدهایم، اما باید توجه داشت که این قضایا و گزارهها، نیازمند توضیح و استدلال و اثباتند و پذیرفتن آن به صورت کلی و خام، هم ممکن نیست، هم فایدهای ندارد و مشکلی را حل نمیکند و به هیچ یک از مجهولات ما در باب زمان پاسخ نمیدهد. برای اینکه به متن واقع نزدیکتر شویم، به پرسش اولیه و اصلی این نوشتار برمیگردیم و آن است که: زمان از کجا میآید و به کجا میرود؟ به این دو پرسش به ظاهر ساده میتوان، سؤالات دیگری را نیز افزود و پرسید که: زمان در کجاست؟ زمان را چگونه میتوان یافت؟ زمان ثابت است یا متحول؟ ثابت بودن زمان چه معنایی دارد؟ اگر زمان متحول است، عامل تحول آن چیست؟ چه چیزی، برچه اساسی زمان را دچار تحول میکند؟ تحول زمان چگونه قابل فهم است و اساساً زمان متحول چگونه زمانی است؟ روشن است که این رشته سر دراز دارد و میتوان پرسشهای فراوانی را طرح کرد که هرکدام اهمیت خود را دارند و ناظر به جنبهای از زمان هستند. با توضیح مختصری که دادیم، میتوان حدس زد که پاسخ تمام یا غالب این پرسشها – و پرسشهای قابل طرح دیگر در باب زمان ـ پاسخی بیرون از حیطه و حوزة «روان» ندارد. بدینترتیب، عامل اصلی در شناخت و فهم و کشف زمان، روان است؛ یعنی موجودیت درونی انسان. بر این اساس، اگر کسی ادعا کند که هر روان و درونی، زمان مخصوص به خود را دارد، اشتباه نکرده است. دلایل و شواهد زیادی در دست است که این موضوع را اثبات میکند.
code