داستانک
بِی‌نیاز
سرظهر در پیاده‌رو ایستاده بودند و رفتن به رستوران مورد نظر خود را پیشنهاد می‌دادند.
اولی: اگر فقط یک سیخ جوجه کباب مخصوص آنجا را امتحان کنی، تازه اشتهایت باز می‌شه.
دومی: تا به حال کباب نیم متری خوردی؟ جایی می‌برمت که مشتری دائمش شوی. نزدیک آن‌ها پیرمرد واکسی ناخواسته حرف‌هایشان را می‌شنید. او سفره کوچکی روی جعبه بساطش انداخته بود و با اشتها مشغول خوردن نان و پنیر بود.
مصطفی چترچی، مجموعه آرامش گنجشک‌ها

code

نسخه مناسب چاپ