دریک شهرستان کوچک چندنفر خانم که بیشترشان مادرند یک هفته درمیان روزهای شنبه دور هم جمع می شوند، داستان می نویسند و درباره ی داستانها و کتابهایی که خوانده اند حرف می زنند در حالی که دلشان شورمی زند ناهار چه کنند، بچه ها از مدرسه نیایند وپشت در نمانندو.. با این همه از دورهم بودن وخواندن ونوشتن شان لذت می برند وبا این تجربه، فضای کوچک شهرستان را بزرگ وگسترده کرده اند. سر ظهر هم که می شود شوق کلاس را به خانه می برندو غذاهای حاضری وسردستی را به طعم روایت وچاشنی قصه، لذت بخش می کنند برای همین است که اسم کارگاه داستان نویسی اشان را گذاشته اند:«امروز شنبه است بجای ناهار داستان داریم»
رودابه کمالی
آبان ۱۳۶۴: سه ماه است که هفتگی به مسجد میروم. تمام زنانی که در آنجا همکاری میکنند، جزء خانوادههای شهدا یا اسرا هستند. تنها صلوات میفرستند و لب هایشان به آرامی تکان میخورد. به گمانم ذکر میگویند. گاهی الناز را هم با خودم میبرم. با شوق قوطیهای کنسرو را روی هم میچیند. همه دوستش دارند. نوازشش میکنند و شکلات به او جایزه میدهند. به نماز خواندن علاقه مند شده است. یکی از خانمها با اصرار برایش چادر نماز گلدار دوخته است. با چادر صورتش درخشانتر میشود.
مهر ۱۳۶۵: الناز را یک سال زودتر به مدرسه فرستادم. به هر حال خانواده آزاده بودن، پیچیدگیهای اداری را راحتتر میکند. الناز خوشحال است. شاید گریههای بیدلیل عصرهایش کمتر شود و مجبور نشوم از برادرم یا عمویش خواهش کنم تلفنی با او حرف بزنند یا سری به ما بزنند تا آرام شود.
۱۹آبان ۱۳۶۵: به محض بلند شدن صدای آژیر، الناز را بغل میکنم و به سمت زیرزمین سرازیر میشوم. هر بار الناز یک ساعت گریه میکند و ازم جدا نمیشود. او را در آغوش میفشارم. نوازشش میکنم. سعی میکنم خودم را آرام کنم تا تپشهای قلبم او را نیز آزرده نکند.
۴ دی ۱۳۶۵: علی رغم شرکت در جلسات دعای توسل و ختم قرآن، در خانههای مادران شهید، باز گاهی پنجره دلم مات میشود. میشود روزی این پنجره با ضرب انگشت احمد باز شود و دیگر مات نشود؟
۲۵اسفند۱۳۶۵:امروز کارنامه الناز را دادند.از پدرم خواهش کردم همراهم بیاید.الناز از دیدنمان خیلی خوشحال شد،در آغوش پدرم پرید و او را به دوستانش معرّفی کرد.چشمانش برق میزد.
۱ مهر۱۳۶۶: روزها به سرعت میگذرند. زندگیم روی روال افتاده. با دوستان و فامیل رفت و آمد میکنم. الناز دختر آرام و درس خوانی است. بزرگ شده. تولد هفت سالگیاش است. به خاطر علاقه زیادی که به موسیقی دارد، یک کادوی دسته جمعی خانوادگی برایش گرفتیم. یک پیانوی مشکی رنگ. روزی که پیانو را گوشه سالن پذیرایی گذاشتند، مثل پروانه میچرخید و دائم بوسم میکرد. هر هفته معلم پیانو به منزلمان میآید. پیشرفت خوبی دارد. میخواهد وقتی پدرش آمد، حسابی غافلگیرش کند.
مرداد ۱۳۶۷: توافق نامه ۵۹۸ امضا شد. جنگ، با همه بیمها و غمها و خون دل خوردنهای زنان و رشادتهای مردان این سرزمین به پایان رسید. در شادی وصف ناپذیر مردم شریکم. در مسجد همه شیرینی به هم تعارف میکردند. زنان اسراء شاکر بودند و آرزومند که عزیزانشان را به سلامتی در آغوش بگیرند. الناز پرسید: «مامان! بابا هم میآید؟»
-«آره دخترم. تا حالا که صبر کردی؛ بازم صبر کن، درسهاتو همینطور خوب بخون؛ آهنگ هاتم حسابی تمرین کن تا وقتی بابا اومد، یه آهنگ قشنگ براش بزنی.»
۸ مهر ۱۳۶۷: دائم به بنیاد ایثارگران و بنیاد شهید، سر میزنم. فعلاً از مبادله اسرا خبری نیست. پدر احمد دائم پیگیری میکند. اخبار را پیوسته دنبال میکنم. فقط دعا چاره کار است.
۱۷ دی ۱۳۶۷: صبح جمعه نمیتوانستم از تخت بیرون بیایم. به سقف خیره شده بودم. فکر میکردم: احمد چه شکلی شده؟ چهرهاش را تصور کردم. صورت زرد تکیده با گونهها و چشمان فرورفته. به زحمت راه میرود. سرم را تکان دادم. شاید اوضاع به آن بدی که گفته اند، نباشد. به یک طرف غلتیدم. چهره احمد جلویم نمایان شد. چشمان مهربان و لبخند همیشگی، موهای یکدست قهوه ای، بینی کشیده و سبیلی که تا بالای لب هایش را پوشانده است. دست دراز کردم تا موهایش را نوازش کنم. دستم روی بالشت افتاد. چشمانم خیس اشک شدند. به آینه هم نتوانستم نگاه کنم. محبتش سراسر وجودم را پر کرده است.
۳ خرداد ۱۳۶۸: همچنان با خانمهای مسجد، ارتباطم را حفظ کرده ام. برخی از عزیزانشان خبر گرفته اند. پلاک تنها، پلاک با لباس جنگی پاره، گزارش تکه پاره شدن روی مین، یک تکه استخوان،…. اشک هایم خشک شده بودند. دهانم تلخ شد. چشمهای غمناک و غمزده، قامتهای تا شده و سرهای به آسمان گرفته شده مادران و خواهران داغدار را نتوانستم تحمل کنم. فوری از مسجد بیرون آمدم.
۱۵ آبان ۱۳۶۸: روی مبل نشسته بودم. با دو دستم در موهایم چنگ انداخته بودم. دندانهایم را به شدت به هم میفشردم. صدای همسایه در گوشم زنگ میزد: «تو جوونی، خوشگلی. تا حالا که خبری از شوهرت نرسیده، بالاخره نمیخوای سر و سامون بگیری؟ خودم یه خواستگار خوب برات سراغ دارم….» ادامه حرفهایش را نمیشنیدم. خیلی به خودم فشار آوردم که در صورتش تف نیندازم. صدای دلنشین پیانو، مرا به خود آورد.
به عکس احمد نگاه کردم، لبخندی که همیشه با دیدن عکسش بر لبانم نقش میبندد مرا از چنگ این غم تا حدّی آزاد کرد. آیا هنوز دوستم دارد؟
۲۸ شهریور ۱۳۶۹: اولین گروه اسرا مبادله شدند. یک هفته به بنیاد میرفتم تا از اسامی آزادشدگان مطلع شوم. بعد از پنج روز بالاخره لیست را دیدم. دهانم خشک شده بود. قلبم به شدت میتپید. توانم را جمع کردم و اسامی را از پیش چشم گذراندم. نام احمد نبود. بارها نگاه کردم. از مسئول مربوط خواستم نگاهی بیندازد ولی اسمش نبود. احساس کردم پژمرده شدم. بیرمق به خانه برگشتم.
مهر ۱۳۶۹: مادر شهید خبر داد که برای استقبال از آزادهها میخواهند آش نذری درست کنند. ستاد حال و هوای دیگری پیدا کرده بود. صدای صلوات همه جا را پر میکرد. چشمهای مادران سالها منتظر میدرخشید. بیاختیار میخندیدند و شکلات تعارف میکردند. با الناز آش هم زدیم. دیدار احمد، تنها دعایی بود که از دل گذراندیم.
آذر ۱۳۶۹: مرخصی گرفتم. از صبح خانه را تمیز کردم. ملحفهها را عوض کردم. حمّام رفتم، صورت و موهایم را مرتّب کردم. بلوز و دامن آبی آسمانیام را آماده کردم. گلها را در گلدان پخش کردم. بلوز و شلوار زرد الناز را روی تختش گذاشتم. شیرینیها را در ظرف چیدم. الناز که در را باز کرد، جلویش پریدم و گفتم: «یه خبر!» خشکش زد. به آرامی گفت: «بابا اومده؟» -«امروز ساعت سه بعد از ظهر» یک لحظه سکوت برقرار شد. شادی کنان جیغ میکشید و دور خانه میدوید. محکم همدیگر را بغل کردیم و چندین دقیقه گریه کردیم. در دل خدا را شکر کردیم که روزی رسید که اشک شادی از چشمانمان سرازیر شود. با سرعت آماده شدیم. ساعت دو، پدرم به دنبالمان آمد. دود اسفند همه جا را پر کرده بود. پلاکاردهای خوشامدگویی در هوا تکان میخوردند. قلبم به شدت میتپید. بالاخره به فرودگاه رسیدیم. پدر و مادرم، خواهر و برادرم، پدر و مادر احمد، خواهر و برادرش، همسایهها و تعدادی از دوستان و خانمهای مسجد آمده بودند. صدای مارش نظامی فرودگاه را پر کرده بود، حلقههای گل سر دستها تکان میخوردند، دیگر گوش هایم هیچ صدایی را نمیشنیدند و چشمهایم جایی را نمیدیدند. اضطراب شدیدی وجودم را فرا گرفته بود. چشمانم و گوش هایم، بعد از ده سال منتظر دیدن چهره و شنیدن صــدایی آشنا بودند. قلبم به شدت میتپید. دست الناز را محکم فشار دادم. چشم به خروجی دوخته بودم. عاقبت نگاهم در نگاهی آشنا گره خورد. به زحمت آب دهانم را فرو خوردم. دست در جیبم کردم، برای آخرین بقایای نوشته روی آینه از زیر انگشتانم لغزیدند.
code