هنر، فلسفه و سیاست
دکتر رضا داوری اردکانی ـ رئیس فرهنگستان علوم - بخش‌دوم و پایانی
 

دو گونه نیاز

نیازهای مابه طور کلی دو قسم است:

یکی نیازهایی که در زندگی هر روزی آن را احساس می‌کنیم و با کوشش خود درصدد رفع آنها برمی‌آییم؛
و دیگر نیازهایی که معمولاً از آنها خبر نداریم و با کوشش خود نمی‌توانیم آنها را برآورده سازیم.

ما به هوای پاک برای تنفس نیاز داریم و در این هواست که می‌توان زنده ماند و کار کرد؛ ولی این هوا را خود نساخته‌ایم و نمی‌سازیم و فراهم نمی‌کنیم و حتی اگر منوکسید و دی‌اکسیدکربن آن از حدّ بگذرد، پاکسازی آن از عهده اشخاص برنمی‌آید.

سیاست هم اگر بتواند چاره‌ای بکند، ناگزیر باید وسایل بسیار برانگیزد. سقراط می‌گفت: «برای گفتن و عمل کردن درست، به چیزی نیازمندیم که آن را نمی‌بینیم و حس نمی‌کنیم و به وجود آوردنش هم در اختیار ما نیست هرچند که با ما و در ما به وجود می‌آید.»

وقتی ارسطو در کتاب سیاست می‌گفت: «انسان حیوان سیاسی است» و در جای دیگر او را «حیوان ناطق» می‌خواند، میان نطق و نظام مدینه (سیاست) نسبتی قائل بود. آدمی در میان دیگران و با دیگران در خانه زبان به سر می‌برد و در این خانه است که علم و توانایی ظهور می‌کند و مردمان چیزی یاد می‌گیرند و یاد می‌دهند. حیوانهای دیگر که از این خانه بیرونند، نه تاریخ دارند و نه آموزشی به قصد بهره‌برداری می‌بینند؛ و این نه از آن روست که مدرسه ندارند، بلکه از شرایطی که مدرسه در آن و با آن و براساس آن بنا می‌شود، آگاهی و خبر ندارند.

سقراط به سوفسطاییان و مثلاً به هیپیاس نمی‌گفت که ما به هنر و آموزش تو نیاز نداریم، بلکه می‌گفت (و به زبان طنز و حتی تمسخر می‌گفت) که: «تو هنرهای مفید داری؛ اما همه نیازهای ما با آنچه تو می‌دانی و می‌سازی، رفع نمی‌شود و تو که نیازها را تا این حد محدود می‌کنی و پایین می‌آوری، قدر آدمی را نمی‌دانی و می‌پنداری که آدمی در حد و قامت خود توست!»

سقراط می‌گفت من هپیپاس را مثل بادکنک باد می‌کنم و وقتی پرباد شد، یک سوزن به آن می‌زنم که بادش خالی می‌شود و پژمرده و مچاله در گوشه‌ای می‌افتد. پیداست که آدمی با تجربه علم می‌آموزد و علمش با عمل همبسته است اما او و تنها اوست که از عهده تجربه برمی‌آید.

نیاز به تجربه

خدا و فرشتگان نیازی به تجربه ندارند و حیوانات قادر به تجربه نیستند؛ زیرا تجربه مسبوق به طرحی در آینده است و حیوانات زمان و آینده ندارند. ما آدمیان چون زبان داریم و زمانی هستیم (و راسیونالیست می‌گوید: چون عقل داریم)، از عهده تجربه برمی‌آییم.

در هر صورت وقتی گفته می‌شود که فلسفه قابل آموزش نیست (و به این جهت به کار نمی‌آید) گرچه نسبت مستقیم میان فلسفه و زندگی نفی می‌شود، معنی‌اش این نیست که فلسفه به هیچ وجه با زندگی عمل پیوستگی ندارد. از فلسفه و هنر نباید توقع داشت که مشکل‌های زندگی مثل فقر و بیماری و … را رفع کند. اصلاً فلسفه به عنوان تفکر در گذران معاش مردمان جایی ندارد و دخالتی نمی‌کند. هنر هم تا زمانی که به صورت فرهنگ و شیء فرهنگی درنیاید در زندگی عمومی وارد نمی‌شود.

دوری هنر و فلسفه از زندگی عادی و عمومی موجب شده است که گمان کنند اینها هیچ نسبت و پیوندی با هم ندارند. در این حکم بنا بر این است که نیازهای ما همانهاست که مستقیماً حس می‌کنیم و برای برآوردنش می‌کوشیم و همه کوششها باید برای رفع این نیازها صورت گیرد و علم و عمل هم باید مستقیماً ناظر به رفع همین نیازها باشد. غافل از اینکه علم و عمل و حتی نیازهای ما تاریخی هستند و در زمان تأسیس شده‌اند.

درست است که فلسفه و هنر بیرون از سیاست و فارغ از آن پدید نمی‌آیند، اما تابع سیاست نیستند. آنها برای تأمین مقاصد اهل سیاست به وجود نمی‌آیند و اگر در این راه به کار برده شوند، دیگر هنر و فلسفه نیستند. شاعر و فیلسوف به سیاست خدمت می‌کنند؛ اما نه به سیاستی که مقدم بر آنها وجود داشته است و وجود دارد؛ زیرا خدمت فلسفه و هنر به سیاست در قوام بخشیدن و بنیانگذاری آن است.

فلسفه ایدئولوژی نیست که دستورالعمل سیاسی بدهد. اهل فلسفه در تأمل و تفکر فلسفی به کار و بار سیاستمداران کاری ندارند؛ زیرا آنها نیامده‌اند که بگویند برای حل مسائل اجتماعی ـ اقتصادی و فرهنگی و سیاسی چه باید کرد و از چه راه باید رفت و اگر احیاناً بخواهند سیاست را تزیین کنند، کارشان بیهوده می‌شود.

کار فلسفه

فلسفه به جای دخالت در سیاست و اقتصاد، می‌پرسد و نشان می‌دهد که سیاست و اقتصاد از وضع آنها در چه هوایی به صورتی که هستند، درآمده‌اند و آیا تناسب و تعادلی دارند و اگر ندارند، باید در اندیشه تعادل بود؛ زیرا تدابیر جزئی در جایی که رشته پیوند امور از هم گسیخته است، اثر نمی‌کند.

آینده جهان

۲ـ شاید هیچ صاحب‌نظری و حتی فرانسیس بیکن که «آتلانتیس نو» را در وصف شهر و کشور علم نوشت، آینده جهان و آمدن علم و تکنولوژی جدید را مانند کریستوفر مارلو پیش‌بینی نکرده باشد. غیر از کریستوفر مارلو، بسیاری از شاعران و نویسندگان ـ و از جمله سروانتس ـ خبر از رفتن یک جهان و آمدن جهان دیگر داده بودند. در نظر عقل متعارف، بعید و حتی عجیب است که فیلسوف و هنرمند بی‌اعتنا به عمل و علم رسمی در بنیان‌گذاری آن شریک باشند و بتوانند آینده آن را به نحوی در نظر آورند.

به خصوص وقتی می‌گوییم که هنر ناظر به هیچ غایتی نیست، چگونه اصل مصلحت‌بینی‌ها و غایت‌اندیشی‌ها در هنر و تفکر پدیدار می‌شود؟ شاعر و فیلسوف از آن حیث که وقت تفکر دارند، نمی‌توانند اهل عمل باشند. کسی که این وقت یا دَم را دریابد و درد آن را تحمل کند، از غم روزگار آزاد می‌شود و مدام به یاد می‌آورد که:

پیوند عمر بسته به مویی است، هوش دار

غمخوار خویش باش، غم روزگار چیست؟

ممکن است از سخن شاعر استنباط شود که او دستور خودبینی و نفس‌پرستی می‌دهد و جهان و دیگران را خوار می‌شمارد؛ ولی غمخوار خویش بودن و غم روزگار را به چیزی نگرفتن، از خودبینی و خودرأیی نیست، بلکه راهی به رهایی و آزادگی (یا به قول حافظ، رندی) است:

خودبینی و خودرأیی در مذهب رندان نیست

کفر است در این مذهب خودبینی و خودرأیی

غم روزگار با غم مردم و جهان آنها نباید اشتباه شود. غم روزگار دربند حسرتها و آرزوها و نگرانیهای بیهوده بودن است. عمل نیز در زبان شعر صرفاً ناظر به مصلحت شخصی برای تحصیل سود فوری است. شاعر که رند و گداست، این سودجویی را که خلاف مصلحت عمومی است، ناروا می‌شمارد و با چشمپوشی از نتایج و آثار گرامی‌ترین و والاترین اعمال، بنیاد نظم و سامان زندگی را می‌گذارد:

قصر فردوس به پاداش عمل می‌بخشند

ما که رندیم و گدا، دیر مغان ما را بس

شاعر می‌داند که توقع سود و مزد و پاداش نباید داشته باشد:

حافظ خام‌طمع! شرمی از این قصه بدار

عملت چیست که مزد دو جهان می‌خواهی؟

با همه اینها، عمل هفتصد سال تاریخ را بنگریم و شعر حافظ را نیز جنب آن در نظر آوریم. در این تاریخ هفتصد ساله، مسلماً چیزهایی هست که با وجود ما درآمیخته و در تاریخ ما اثر گذاشته است؛ اما از میان آن چیزها، شعر پایدارتر و مؤثرتر بوده است. شاعر اهل عمل نیست، بلکه به مردمان جان و توانایی عمل می‌بخشد.

بی‌اعتبار شدن شعر و فلسفه

۳ـ این که شاعر و فیلسوف را گاهی با مدلها و مقیاسهای سیاسی و اجتماعی می‌سنجند و برایش تکلیف معین می‌کنند که چه بگوید و چه بکند و با که بنشیند و کجا برود، گرچه ظاهراً موجه می‌نماید و به نظر می‌رسد که از درک و نیت اخلاقی شریف برآمده است، در حقیقت نشانه‌ای از بی‌اعتبار شدن شعر و فلسفه در این دوران است.

اگر شعر و تفکر را باید با عرف سیاست و جامعه سنجید و تطبیق داد، معلوم می‌شود که از پیش، کسانی می‌دانند که شاعر و متفکر چه باید بکنند. در این صورت بهتر است که خود ادای وظیفه آنها را به عهده گیرند؛ ولی برای شاعر و فیلسوف تکلیف نمی‌توان معین کرد و پیروی از مدل و رویه خاص را هم به ایشان توصیه نباید کرد؛ زیرا شاعر و فیلسوف نمی‌توانند به این قبیل توصیه‌ها گوش بدهند.

وقتی به شاعر توصیه می‌کنند فلان مضمون را در شعر خود بیاورد و به فیلسوف می‌گویند فلان سیاست را تأیید کند، می‌پندارند شاعر صورت موجود زبانی در اختیار دارد که می‌تواند آن را بر هر ماده‌ای اطلاق کند، گویی صورت و ماده شعر هیچ نسبتی با هم ندارند! فیلسوف هم باید موافقتها و مخالفتهای سیاسی و اجتماعی را توجیه کند و فلسفه را در خدمت سیاست قرار دهد، می‌گویند بعضی فلسفه‌ها با دمکراسی مناسبت دارد و بعضی دیگر راه به استبداد می‌برد.

البته هر فلسفه‌ای اساس هر سیاستی قرار نمی‌گیرد و مثلاً فلسفه کانت با لیبرالیسم تناسب دارد؛ ولی اولاً کسی به فیلسوف نگفته است که فلسفه‌اش را چنان ترتیب دهد که با فلان سیاست تناسب داشته باشد و اگر فیلسوف بخواهد تابع درخواستها و توقعات اشخاص و گروهها باشد، تا حد قالب‌ساز و توجیه‌گر آرا و اقوال تنزل می‌کند.

ثانیاً هیچ فلسفه‌ای به نحو مستقیم ره‌آموز سیاست نیست.

ثالثاً فلسفه که بحث عقلی است، هر اثری در سیاست داشته باشد، استبداد را تأیید و تحکیم نمی‌کند.

بی‌تردید هر فلسفه‌ای آثار و نتایج سیاسی دارد، یا چنان که گفتم، سیاستی را بنیاد می‌گذارد و تحکیم می‌کند یا ممکن است موجب شود که در ارکان یک سیاست خلل پدید آید. مع‌هذا فلسفه را با نتیجه‌ای که از آن ممکن است برآید، نمی‌توان سنجید.

اهل نظر در سیاست معمولاً به فلسفه‌هایی رو می‌کنند که با سیاست مورد نظر و مقبولشان سازگار باشد؛ اما توجه باید کرد که اگر فلسفه‌ای با یک سیاست موافق نباشد، ضرورتاً سیاست مخالف را تأیید نمی‌کند. فلسفه‌های افلاطون و فارابی و ابن‌سینا مبنای هیچ‌یک از سیاستهای کنونی نمی‌تواند باشد؛ اما آنها را ضد دمکراسی یا مؤید استبدادهای جدید نباید دانست. اصلاً درک نسبت میان فلسفه قدیم با سیاست بسیار دشوارتر است.

مهم این است که بدانیم سیاستهای جدید با فلسفه و هنر جدید چه مناسبت دارد. هنر و فلسفه دعویهای شخصی و گروهی نیستند که بتوان از طریق آنها به مقاصد خاص رسید. مقاصد و اغراض فلسفه را راه نمی‌برند، بلکه در فلسفه و هنر است که مصلحت و سود و زیان تعیّن پیدا می‌کند و راه و رسم اخلاق و سیاست بنیاد می‌شود.

فیلسوف و هنرمند نیامده‌اند که از اهل عمل و سیاستمداران دستور بگیرند و کسی که دستور می‌گیرد و از عرف عام پیروی می‌کند، در زندگی عادی راه درست می‌رود اما تفکر سخن نابهنگام و خلاف‌آمد عادت است. ولی چه کنیم که اهل عادت این معنی را نمی‌پسندند و نمی‌پذیرند.

فیلسوف باید این بی‌اعتنایی و انکار را بر خود هموار سازد و به راه خود برود. تفکر هوایی است که روح برای تنفس و زنده ماندن به آن نیاز دارد. اگر این نیاز را بی‌واسطه احساس نمی‌کنیم، آن را انکار و نفی نکنیم.

نسخه مناسب چاپ