«حامد جرفی» نخستین دولتمرد شهید جمهوری اسلامی است که در دوران دفاع مقدس بخشدار هویزه بود و در روز ۱۷ دی سال ۵۹ به شهادت رسید. وی در سال ۱۳۳۲ در هویزه متولد شد و تحصیلات ابتدایی تا دبیرستان را در سوسنگرد گذراند. سپس در رشته ادبیات انگلیسی و فرانسه در دانشکده زبانهای خارجه اهواز پذیرفته شد. او از جمله نیروهای مبارز دانشگاه بود و اعلامیههای امام را تکثیر میکرد. حامد پس از مدتی به حوزه علمیه رفت و مشغول به تحصیل شد و اصول کافی و کتابهای شهید مطهری را ترجمه کرد.
او که عربتبار بود، به چهار زبان عربی، فارسی، انگلیسی و فرانسوی مسلط بود و انقلاب که پیروز شد، مردم هویزه طوماری نوشتند و او بخشدار هویزه شد. با هجوم دشمن به خوزستان، هویزه که تا مرز فاصلهای ندارد، آماج حمله دشمن قرار گرفت و بخشدار هویزه که فرمانده هم شده بود، در بسیج عشایر فعالیت میکرد. عراقیها میدانستند که مرکز فرماندهی در هویزه، بخشداری این شهر است. پس آنجا را به توپ بستند و حامد همان گونه که آرزو داشت، فرقش شکافت و به شهادت رسید. علی باقرزاده (بقا) شعر «وطندوستی» را در وصف شهید حامد جرفی سروده است:
بخشدار هویزه را گفتند:
ترک کن شهر خویشتن را زود
خیل صدامیان کافرکیش
آمده در کنار شهر فرود
جز تو و چند پاسدار جوان
کسی ندارد در این دیار وجود
راههای امید شد بسته
بابهای نجات شد مسدود
گر بمانی، اسیر خواهی شد
ور کنی جنگ، میشوی نابود
زن و فرزند خویش را بگیر
رخت میفکن به آن سوی رود
غیر تسلیم یا فرار تو را
چاره دیگری نخواهد بود
همچو اسپند برجهید ز جا
مرد تا این حدیث تلخ شنود
گفت: من ترک آشیانه خویش
نکنم گر کنم ز جان بدرود
گر سپارم وطن به دست عدو
مادر از من رضا نخواهد بود
مگذارند همسر و پسرم
کنم از آشیان خود بدرود
دخترم با دو دست کوچک خویش
رهگذار مرا کند مسدود
تا که خون در رگ است و جان در تن
سر نیارم به پیش خصم فرود
میستیزم به ناخن و دندان
نهراسم ز تیر و آتش و دود
یا کنم خصم را برون ز وطن
یا شوم کشته در ره مقصود
روز دیگر ز بخشدار نماند
جز تنی سرد و نقش خونآلود
آن طرفتر دو کودک و یک زن
خفته در خون خویشتن خشنود
گفت حبالوطن من الایمان
پیک مسعود کردگار ودود
آفرین باد بر چنان ایمان
آفرین باد بر چنین موجود
***
ادبیات پایداری
سعید بیابانکی
دور تا دور حوض خانة ما
پوکههای گلوله گل دادهست
پوکههای گلوله را آری
پدر از آسمان فرستادهست
عید آن سال، حوض خانة ما
گل نداد و گلولهباران شد
پدرم رفت و بعد هشت بهار
پوکههای گلوله گلدان شد
پدرم تکه تکه هر چه که داشت
رفت همراه با عصاهایش
سال پنجاهوهفت چشمانش
سال هفتادوپنج پاهایش
پدرم کنج جانماز خودش
بی نیاز از تمام خواهشها
سندی بود و بایگانی شد
کنج بنیــاد حفـــظ ارزشها
روی این تخت رنگ و رو رفته
پدرم کــوه بردبـــاری بود
پدرِ مـــرد من به تنـــهایی
ادبیـــات پایـــداری بود…
پر از زخم
محمّد مهدی سیّار
هنوز ماتم زنهای خون جگر شده را
هنوز داغ پدرهای بی پسر شده را
کسی نبرده ز خاطر کسی نخواهد برد
ز یاد، خاطرة باغ شعله ور شده را
کسی نبرده ز خاطر ، نه صبح رفتن را
نه عصرهای به دلواپسی به سر شده را
نه آهِ مانده بر آیینه های کهنة شهر
نه داغهای هرآیینه تازهتر شده را
جنازه ها که می آمد هنوز یادم هست
جنازههای جوان، کوچههای تر شده را
نه ، این درخت پر از زخم، خم نخواهد شد
خبر برید دو سه شاخة تبر شده را
***
سردرگم و حیران
حمیدرضا حامدی
دید در معرض تهدید دل و دینش را
رفت با مرگ خود احیا کند آیینش را
رفت و حتّی کسی از جبهه نیاورد به شهر
چفیه و قمقمه اش، کوله و پوتینش را
رفت و یک قاصدک سوخته تنها آورد
مشت خاکستری از حادثة مینش را
استخوانهای نحیفی که گواهی می داد
سن و سال کم از بیست به پایینش را
ماند سردرگم و حیران که بگیرد خورشید
زیر تابوت سبک یا غم سنگینش را؟
بود ناچیزتر از آن که فقط جمجمه ای
کند آرام دل مادر غمگینش را…
باز هم خنده به لب داشت کدر کرد و کبود
تلخی غربت اگر چهره ی شیرینش را
شب آخر پس از اتمام مناجات انگار
گفته بود از همه مشتاق تر آمینش را
ماجرای تو خدا خواست کند تازه عزیز!
قصه یوسف و پیراهن خونینش را
کفن پاک تو سجاده، پلاکت تسبیح…
ابتدا بوسه صواب است کدامینش را؟