داستانک
بلاهت انسان
خدای خوبی و خدای بدی بالای کوه همدیگر را ملاقات کردند.
خدای خوبی گفت: روزت به خیر برادر.
خدای بدی پاسخی نداد.
خدای خوبی گفت:امروز سر حال نیستی.
خدای بدی گفت: درست است، زیرا این روزها مرا با تو اشتباه می گیرند، مرا به نام تو می خوانند و با من چنان رفتار می کنند که گویی من توام و این مرا خوش نمی آید.
خدای خوبی گفت: اما مرا نیز با تو اشتباه می گیرند و مرا نیز به نام تو می خوانند.
خدای بدی راه خویش گرفت و رفت در حالی که به بلاهت انسان لعنت می فرستاد.
(کسی که بتواند بر چیزی که خوبی را از بدی جدا می کند انگشت بگذارد، همان کسی است که
می تواند درست بر حاشیه ردای الهی دست بکشد.)
جبران خلیل جبران

code

نسخه مناسب چاپ