زنگ تفریح همه با هم به سوی آبخوری سیمانی حیاط مدرسه هجوم میبریم ،چون گنجشکهای تشنه، لیوان های تا شو در دست هایمان ما را سیراب میکنند و لحظه ای بعد قیل و قال لی لی و گرگم به هوا.بچههای بزرگتردو به دو ، سه به سه، دست بر گردن هم در حیاط مدرسه قدم می زنند، کاش دوستیهاشان برای همیشه بماند.
معلم پشت پنجره دفتر مدرسه به بیرون می کند و خود را می بیند که دست بر گردن دوستانش در حیاط قدم می زند، لبخندی بر لبانش می نشیند و هیچکس آن را نمی بیند . این همان لبخندی است که او همواره بر لبانش دارد و هیچکس آن را نمی بیند.
به راستی این کدامین شوق است که معلم را از نخستین روز تا آخرین روز خدمتش به مدرسه ، کلاس درس و پای تخته سیاه می کشاند بی آنکه ذره ای از علاقه اش به شاگردانش کاسته شود؟ او که همه شاگردانش را می شناسد، پدرانشان را ، مادرانشان را و شهر ها و خانه هایشان را میداند و اوست که عشق و مهر خود را در دل ها و دانش خود را در اندیشهها تکثیر میکند.