قاصدک کاغذی
من در طبیعتِ کوه
 

تو اتاقم روی تخت دراز کشیده بودم و داشتم به برنامه فردا صبح فکر می کردم. قرار بود بین کوه، باغ وحش و دوچرخه سواری کنار دریاچه، یکی را انتخاب کنم.
با خودم گفتم خیلى بد است آدم را بین ۳ راه حل بگذارند. پیش مادرم رفتم و این موضوع را گفتم و نظرش را پرسیدم. مادرم گفت: دوچرخه‌ات خراب است و تازه به باغ وحش رفته‌ایم. پس فقط کوه مى ماند. (موژان) کمى فکر کردم. یادم آمد عصاى کوهنوردى‌ام دسته‌اش شکسته است. بلافاصله فکرى به سرم زد؛ می‌توانستم در پایین کوه چوبى بردارم و از آن استفاده کنم.
بلند شدم تا وسایلم را آماده کنم. خوراکی‌هایى که مى‌خواستم ببرم را به همراه کیسه‌اى براى آشغال‌هاى خوراکى هایم برداشتم و تصمیم گرفتم زباله‌هایى که در راه مى‌بینم را هم بردارم. یادم آمد کیسه‌های کاغذى بردارم.
چون دفن‌شدن کیسه پلاستیکى و حل شدن آن در طبیعت خیلى طول مى کشد و سوزاندش هم هوا را خیلى آلوده مى کند. منتظر فردا صبح هستم.(هیلا)
شب از هیجان خوابم نمی‌برد. با خودم فکر می کردم که فردا صبح چه چیزهایی در انتظارم خواهدبود. دلم برای هوای پاک کوهستان تنگ شده بود. دوست داشتم هرچه زودتر صبح شود و از آلودگی شهر و سرو‌صدای آن دور شوم.
صبح زودتر از همه من و مادرم بیدار شدیم. او نگاهی به کیسه خوراکی‌هایم انداخت و گفت: عزیزم بهتر نیست به جای آن هله‌هوله‌هایی که برداشتی خوراکی‌های سالم ببری؟
در یخچال میوه تازه داریم. حق با مادرم بود. حالا که می رویم از هوای پاک کوه استفاده کنیم، بهتر است خوراکی‌های سالم هم بخوریم.(مریم )
برادر کوچکم هنوز خواب بود. رفتم بیدارش کردم تا اگر دوست دارد کوه بیاید حاضر شود. ولی وقتی بلند شد گفت: ای بابا من شهربازی می‌خواهم. توی کوه اصلا خوش نمی‌گذرد. گفتم: داداش جان نمی‌شود که همیشه برویم توی فضا‌های بسته تفریح کنیم. دلم می‌خواهد از هوای خوب بهاری لذت ببریم و کمی هم در طبیعت بازی کنیم. خلاصه با وعده این که باهم فوتبال بازی می‌کنیم، راضی شد. راه افتادیم و رفتیم.
به کوه که رسیدیم از پدرم خواستم بزهای کوهی را به من نشان بدهد. پدرم که خودش هم دوست داشت آن ها را ببیند گفت: چند سال پیش اینجا پر از بزهای کوهی بود، اما الان…
ناراحت شدم. دریاچه ای که بزها از آن آب می خوردند را به پدرم نشان دادم و گفتم: چرا این‌قدر کثیف است؟ نکند بزهای کوهی به خاطر خوردن این آب آلوده از بین رفته‌اند؟ (فرگل)
در همین فکرها بودم که فرشته ای را پای کوه دیدم. فرشته گفت: ناراحت نباش. کاری می‌کنم تا صدای حیوانات را بشنوی و با آنها صحبت کنی.
من خیلی خوشحال شدم و با فرشته پیش حیوانات کوه رفتم. آهو خانم بسیار ناراحت بود و گریه می‌کرد. از او پرسیدم چرا گریه می‌کنی؟ آهو خانم جواب داد: آدم‌ها به پای فرزند من تیر زدند و می‌خواستند او را شکار کنند. فرزندم فلج شده است و دیگر نمی‌تواند راه برود.
من خیلی خجالت کشیدم و از طرف همه آدم‌ها از او معذرت خواهی کردم و گفتم نمی گذارم دیگر هیچ شکارچی به آهوها تیر بزند. از او خداحافظی کردم و رفتم.
در راه به یک روباه رسیدیم. روباه هم از دست شکارچی‌ها ناراحت بود و می‌گفت ما را شکار می‌کنند و از پوست ما لباس و کفش می‌دوزند. من از او هم معذرت خواهی کردم و در راه ماهی ‌های رودخانه را دیدم که در حال جان‌دادن بودند. ماهی‌ها می‌گفتند که آدم‌ها در آب رودخانه مواد کثیف می‌ریزند و باعث می‌شوند ما بمیریم.
دارکوب خانم هم ناراحت بود و دیگر صدای نوکش نمی‌آمد. گفتم تو چه مشکلی برایت پیش آمده است؟ دارکوب گفت: بچه‌ها به درخت‌ها تاب می‌بندند و باعث می‌شوند که لانه‌های ما خراب شوند.
من با دیدن آن همه ناراحتی حیوانات از دست انسان‌ها، بسیار غمگین و خجالت زده شدم. از طرف همه آدم‌ها قول دادم که قدر جنگل و کوه و رودخانه و حیوانات را بدانیم و هرگز به آن‌ها آسیب نرسانیم.انگار از کوه پایین آمده بودم و دلم می‌خواست نفس بلند بکشم. (ریحانه)

code

نسخه مناسب چاپ