از ظهر که همکارش قضیه لو رفتن زن دوم پدر زنش را تعریف کرد و با صدای بلند خندید، دلش آشوب شده بود و مدام به این فکر میکرد که چطور ماجرای تجدید فراشش را به زن اولش بگوید؛ قبل از اینکه منجر به جار و جنجال و آبروریزی شود. با زن اولش هیجده سال پیش ازدواج کرده بود.
دوست خواهرش بود. زن دوم را سه سال پیش صیغه کرد. وقتی که توانست از سهمالارث پدری آپارتمان کوچکی بخرد. از پارسال که قطعه زمین بر خیابانش را با قیمت خوبی فروخت و حسابی سود کرد، به عقد دائمش درآورد.
پدرش هم دوتا زن داشت. کودک که بود چیزی نمیفهمید. اما تمام نوجوانی و جوانیاش از این موضوع رنج برده بود. زن اول پدرش بچهدار نمیشد. برای همین مادر او را گرفته بود. تا او برایش چهار تا بچه قد و نیم قد بیاورد.
مرد گاهی متعجب میماند که چطور خودش هم حالا دو تا زن دارد… شاید این هم یک ویژگی ارثی بود… به هر حال کار از این حرفها گذشته بود. دوست نداشت به این فکر کند که ممکن است روزی مجبور به انتخاب یکیشان بشود. اما هر وقت هم به این موضوع فکر میکرد ناچار مقایسهشان میکرد. مثل همین حالا که داشت پیاده به سمت خانه زن اولش میرفت.
زن اولش بلند بالا بود. موهای زیتونی قشنگی داشت. اگرچه این یکی دو ساله، طرهای از موهای جلوی سرش سفید شده بود. زن دوم کمی کوتاهتر بود. صورت گردی داشت و وقتی میخندید، لپ سمت راستش چال میشد.
هر دو زن تفاوت سنی زیادی نداشتند. اما زن دوم جوانتر به نظر میرسید. زن اول به خاطر زایمانهای متعدد شکستهتر شده بود. به این موضوع که فکر میکرد قلبش میگرفت. اما اهمیتی نمیداد و به جایش به سلیقههای مختلف دو زن فکر میکرد. به آشپزیشان، به سر و وضع و لباس پوشیدنشان؛ خلاصه به هر چیزی که بین آن دو فرق داشت.
فقط یک چیزشان مشترک بود. هر دو وسواس داشتند و به طرز عجیبی تمیز بودند. با این تفاوت که زن اول برای تمیز کردن هر جایی از یک دستمال جداگانه با یک رنگ مخصوص استفاده میکرد. مثلاً دستمالهای شیشه آبی بودند. دستمالهای قرمز فقط مخصوص پاک کردن گاز بودند و دستمالهای زرد برای گردگیری بود. اما زن دوم برایش فرقی نمیکرد. دستمال دستمال بود. هر کجا میخواست آن را میکشید. مهم این بود که همه جا از تمیزی برق بزند. برای همین مرد در این مورد زن اولش را بیشتر قبول داشت.
زن اولش بی سر و صدا بود. کمتر میخندید. دلسوزتر هم به نظر میرسید اما کینهای بود. هیچ رنجشی را به این زودی فراموش نمیکرد. برای همین مرد نمیدانست که وقتی جریان زن دوم را بفهمد چه واکنشی نشان خواهد داد. زن دومش به اندازه زن اول منطقی نبود. اما شاد بود و با صدای بلند میخندید. عاشق گشت و گذار و مهمانی بود و اگر حرفشان هم میشد خیلی سریع فراموش میکرد و از آن میگذشت.
به این فکر کرد که خوبی دو زنه بودن این است که هر وقت از دست یکی دلخوری، میتوانی به بهانه قهر به خانه زن دیگری بروی و بدون هیچ ناراحتی، شب خوشی داشته باشی. لبخندی زد و به ابرهای در هم کشیده نگاه کرد. قطرهای باران به صورتش خورد. قدمهایش را تندتر کرد و سعی کرد خودش را زودتر به خانه برساند.
با خودش گفت: «شاید بهتر است باز هم صبر کنم چون تا وقتی که زن اولم به این موضوع پی نبرده؛ روزگار بدی ندارم.» اما باز فکر کرد «شاید بد نباشد که همین امشب یک چیزهایی را مطرح کنم.» بعید هم نبود تا حالا فهمیده باشد. چون دیگر آن صمیمیت سابق را نداشت و این هم یکی از چیزهایی بود که مرد را آزار میداد.
رسیده بود به چهارراه که نم نم باران تبدیل به باران تند و سیل آسایی شد.
تمام تنش خیس شده بود و روی پاچه شلوارش هم لایهای از گل نشسته بود. به چاله چولههای توی خیابان فحش داد و از آنها گذشت. فکر کرد در این حالت زن اولش برایش دمپایی روفرشی میگذارد و تا دم در حمام همراهیش میکند. بعد لباسهای او را میگیرد. کت و شلوارش را برای بردن به خشکشویی داخل نایلون میگذارد. و جورابهایش را همان لحظه میشوید و آویزان میکند.
اما زن دوم از دم در تا جلوی در حمام روزنامه میگذارد تا او از روی روزنامهها رد شود و به حمام برود. بعد لباسها را جلوی در میگیرد و همه را یک جا توی لباسشویی میاندازد و میشوید که تا صبح خشک شود و مرد بتواند بپوشد.
دیگر رسیده بود جلوی در خانه. چراغهای خانه خاموش بودند. مرد کلید انداخت. خانه سوت و کور بود. مرد شماره زنش را گرفت و با صدای گرفتهای پرسید: «پس کجائین شما؟»
از آن طرف تلفن سرو صدا میآمد. نفهمید زنش چه میگوید. فقط اینکه خانه خواهر زنش بودند.
زنش پرسید: «مگه نرفتی خونه مادرت؟»
مرد مکثی کرد: «نه. فعلاً…» تلفن زنش خر و خری کرد و بعد شنید که زنش میگوید: «میخوای من بیام؟» بیمعطلی جواب داد: «نه. شما بمونین. یه کاری میکنم.» و گوشش راخاراند.
تازه یادش افتاد که به زنش گفته بود میرود به مادرش سربزند. هرشب که میخواست، خانه زن دومش بماند، میگفت امشب پیش مادرم هستم. چون زن اولش از سر زایمان بچه آخر بالکل با همه فامیل مرد قهر بود و کاری به کارشان نداشت. فکر کرد بیخیال شود، برود حمام و نیمرویی به بدن بزند و بعد کمی تلویزیون تماشا کند. اما حوصله تنها ماندن را نداشت.
باز فکر کرد «شاید قسمت این است که موضوع فعلاً مسکوت بماند تا بعداً فکر بهتری به ذهنش برسد.» کت و شلوارش را عوض کرد. آنها را داخل نایلون گذاشت. پاهایش را شست و جورابهایش را توی سبد انداخت. سوئیچ ماشین را برداشت، در را بست و از خانه بیرون زد.
code