چیزی از عوالم ظاهر
آن لحظاتی که با مصطفی بودم و حتی بعد که ازدواج کردیم چیزی از عوالم ظاهری نمیدیدم، نمیفهمیدم. به پدرم گفتم: «جشن نمیخواهم فقط فامیل نزدیک…» پدرم گفت: «به من ربطی ندارد؛ هر کار که میخواهید بکنید.» صبح روزی که بعد از ظهرش عقد بود، آماده شدم که بروم دبیرستان برای تدریس. مادرم با من صحبت نمیکرد، عصبانی بود. خواهرم پرسید: «کجا میروید؟» گفتم: مدرسه. گفت: «شما الان باید بروید برای آرایش، بروید خودتان را درست کنید.» من بروم؟ رفتم مدرسه. آنجا همه میگفتند: «شما چرا آمدهاید؟» من تعجب کردم. گفتم: چرا نیایم؟ مصطفی مرا همین طور میخواهد. از مدرسه که برگشتم، مهمانها آمده بودند. مصطفی آنجا کسی را نداشت و از طرف او آقای صدر، خانواده و خواهرانش و سید غروی آمده بودند. از فامیل خودم خیلیها نیامدند، همهشان مخالف بودند و ناراحت.
خواهرم پرسید: لباس چی میخواهی بپوشی؟ گفتم: لباس زیاد دارم. گفت: باید لباس عقد باشد و رفت برایم لباس خرید. همه میگفتند: دیوانه است، همه میگفتند نمیخواهیم آبرویمان برود. من شاید اولین عروسی بودم آنجا که دنبال آرایش و اینها نرفتم. عقد با حضور همان معدودی که آمده بودند، انجام شد و گفتند داماد باید کادو بدهد به عروس. این رسم ماست، داماد باید انگشتر بدهد. اصلاً فکر اینجا را نکرده بودم. مصطفی وارد شد و یک کادو آورد. رفتم باز کردم، دیدم شمع است. کادوی عقد شمع آورده بود، متن زیبایی هم کنارش بود. سریع کادو را بردم قایم کردم، همه گفتند چی هست؟ گفتم: نمیتوانم نشان بدهم. اگر میفهمیدند میگفتند: «داماد دیوانه است، برای عروس کادو شمع آورده.» عادی نبود. خواهرم گفت: داماد کجاست؟ بیاید، باید انگشتر بدهد به عروس. آرام گفتم: آن کادو انگشتر نیست. خواهرم عصبانی شد گفت: «میخواهید مامان امشب برود بیمارستان؟ داماد میآید برای عقد، انگشتر نمیآورد؟ آبروی ما جلوی همه رفت.» گفتم: خوب انگشتر نیست. چکار کنم؟ بالاخره رفتیم سر کمد مادرم و حلقه ازدواج او را دستم گذاشتم و آمدم بیرون.
مهریهام قرآن کریم بود و تعهد از داماد که مرا در راه تکامل و اهل بیت و اسلام هدایت کند. اولین عقد در صور بود که عروس چنین مهریهای داشت، یعنی در واقع هیچ وجهی در مهریهاش نداشت. برای فامیلم، برای مردم اینها عجیب بود.
مادرم متوجه شد انگشتری که دستم کرده بودم، مال خودش بوده و خیلی ناراحت شد. گفتم: «مامان، من توی حال خودم نبودم، وگرنه به مصطفی میگفتم و او هم حتماً میخرید و میآورد.» مادرم گفت: حالا شما را کجا میخواهد ببرد؟ کجا خانه گرفته؟ گفتم: میخواهم بروم مؤسسه، با بچهها. مادرم رفت آنجا را دید، فقط یک اتاق بود با چند صندوق میوه به جای تخت. مامان گفت: «آخر و عاقبت دختر من باید اینطور باشد؟ شما آیا معلول بودید؟ دست نداشتید؟ چشم نداشتید که خودتان را به این روز انداختید؟» ولی من در این وادیها نبودم، همان جا، همانطور که بود، همان روی زمین میخواستم زندگی کنم. مادرم گفت: «من وسایل برایتان میخرم، طوری که کسی از فامیل و مردم نفهمند.» آخر در لبنان بد میدانند دختر چیزی ببرد خانه داماد، جهیزیه ببرد، میگویند فامیل دختر پول دادهاند که دخترشان را ببرند. من و مصطفی قبول نکردیم مامان وسیله بخرد. میخواستیم همانطور زندگی کنیم.
زندگی مشترک
یک روز عصر که مصطفی آمده بود دیدنم، گفت: اینجا دیگر چکار داری؟ وسایلت را بردار برویم خانه خودمان. گفتم: چشم! مسواک و شانه و… گذاشتم داخل یک نایلون و به مادرم گفتم: من دارم میروم. مامان گفت: کجا؟ گفتم: خانه شوهرم! به همین سادگی میخواستم بروم. اصلاً متوجه نبودم مسائل اعتبار را. مادرم فکر کرد شوخی میکنم. ادامه دادم: فردا میآیم بقیه وسایلم را میبرم. مادرم عصبانی شد فریاد زد سر مصطفی و خیلی تند با او صحبت کرد که: «تو دخترم را دیوانه کردی! تو دخترم را جادو کردی! تو…» بعد یک حالت شوک به او دست داد و افتاد روی زمین. مصطفی آمد بغلش کرد و بوسیدش. مادر همانطور دست و پایش میلرزید. من هم دنبال او و دستپاچه. مادرم میگفت: «دخترم را دیوانه کردی! همین الان طلاقش بده. دخترم را از جادویی که کردی آزاد کن.» انتظار چنین حالتی را از مادرم نداشتیم. مصطفی هر چه میخواست آرامش کند، بدتر میشد و دوباره شروع میکرد. بالاخره مصطفی گفت: باشد من طلاقش میدهم. مادرم گفت: همین الان! مصطفی گفت: همین الان طلاقش میدهم. مادرم انگار که باورش نشده باشد پرسید: «قول میدهی؟» مصطفی گفت: «قول میدهم الان طلاقش بدهم، به یک شرط!» من خیلی ترسیدم، داشت به طلاق میکشید. مادرم حالش بد بود. مصطفی گفت: «به شرطی که خود ایشان بگوید. من نمیخواهم شما اینطور ناراحت باشید.» مامان رو کرد به من و گفت: بگو طلاق میخواهم. گفتم: باشه مامان! فردا میروم طلاق میگیرم.
آن شب با مصطفی نرفتم. مادرم آرام شد و دو روز بعد که بابا از مسافرت آمد، جریان را برایش تعریف کردم. پدرم خیلی مرد عاقلی بود. مادرم تا وقتی بابا آمد همچنان سر حرفش بود و اصرار داشت که طلاق بگیرم. بابا به من گفت: «ما طلاقگیری نداریم. در عین حال خودتان میخواهید جدا شوید الان وقتش است و اگر میخواهید ادامه دهید با همه این شرایط که…» گفتم: بله! من همه این شرط را پذیرفتهام. بابا گفت: پس برو. دیگر شمارا نبینم و دیگر برای ما مشکل درست نکنید.
درمان
آن شب حال مادر خیلی بد شد. ناراحتم، مصطفی که آمد دنبالم، مامان حالش بد است، ناراحتم، نمیتوانم ولش کنم. مصطفی آمد بالای سر مامان، دید چقدر درد میکشد، اشکهایش سرازیر شد. دست مامانم را میبوسید و میگفت: «دردتان را به من بگویید.» دکتر آوردیم بالای سرش و گفت باید برود بیروت بستری شود. آن وقتها اسرائیل بین بیروت و صور را دائم بمباران میکرد و رفت و آمد سخت بود. مصطفی گفت: من میبرمشان. من هم راه افتادم رفتیم بیروت. مامان یک هفته بیمارستان بود و مصطفی سفارش کرد که: شما باید بالای سر مادرتان بمانید، ولش نکنید حتی شبها. مامان هر وقت بیدار میشد و میدید مصطفی آنجاست، میگفت: تو تنهایی، چرا غاده را اینجا گذاشتی؟ ببرش! من مراقب خودم هستم. مصطفی میگفت: نه، ایشان باید بالای سرتان بماند. من هم تا بتوانم میمانم. مادرم شرمنده شده بود از این همه محبت.
مامان که خوب شد و آمدیم خانه، من دو روز دیگر هم پیش او ماندم. یادم هست روزی که مصطفی آمد دنبالم، با گریه از من تشکر میکرد. گفت: این دستی که این همه روزها به مادرش خدمت کرده برای من مقدس است و باید آن را بوسید. گفتم: از من تشکر میکنید؟ خب، اینکه من خدمت کردم مادرم بود، مادر شما نبود. گفت: دستی که به مادرش خدمت کند، مقدس است و کسی که به مادرش خیر ندارد، به هیچ کس خیر ندارد. من از شما ممنونم که با این همه محبت و عشق به مادرتان خدمت کردید. گفتم: بعد از همه این کارها که با شما کردند، اینها را میگویید؟ گفت: آنها که کردند حق داشتند، چون شما را دوست دارند، من را نمیشناسند و این طبیعی است که هر پدر و مادری میخواهند دخترشان را حفظ کنند. هیچ وقت یادم نرفت که برای او اینقدر ارزش بوده که من به مادر خودم خدمت کردم. بعد از این جریان، مادرم منقلب شد.
حقیقت سیر و سلوک
اولین باری که امام موسی مرا بعد از ازدواج با مصطفی در لبنان دید، خواست تنها با من صحبت کند. گفت: «غاده! شما میدانید با چه کسی ازدواج کردهاید؟ شما با مردی خیلی بزرگ ازدواج کردهاید. خدا به شما بزرگترین چیز را در عالم داده، باید قدرش را بدانید.» من از حرف آقای صدر تعجب کردم. گفتم: من قدرش را میدانم و شروع کردم از اخلاق مصطفی گفتن. آقای صدر حرفم را قطع کرد و یک جمله گفت: «این خلق و خوی مصطفی که شما میبینید، تراوش باطن اوست و نشستن حقیقت سیر و سلوک در کانون دلش. این همه معاشرت و رفت و آمد مصطفی با ما و دیگران، تنازل از مقام معنوی اوست به عالم صورت و اعتبار.» و خیلی افسوس میخورد کسانی که اطراف ما هستند، درک نمیکنند، تواضع مصطفی را از ناتوانیاش میدانند و فقیر و بیکس بودنش. امام موسی میگفت: «من انتظار دارم شما این مسائل را درک کنید.»
من آن وقت نمیفهمیدم؛ اما به تدریج اتفاقاتی میافتاد که مصطفی را بیشتر برای من آشنا میکرد. یادم است اسرائیل به جنوب حمله کرده بود و مدرسه جبل عامل در واقع پایگاه مصطفی بود. مردم جنوب را ترک کرده بودند. حتی خیلی از جوانان سازمان امل عصبانی بودند، میگفتند: «ما نمیتوانیم با اسرائیل بجنگیم. نه قدرت مادی داریم نه مهمات. برای ما جز مرگ چیزی نیست. شما چطور ما را اینجا گذاشتهاید؟» مصطفی میگفت: «من به کسی نمیگویم اینجا بماند. هر کسی میخواهد، برود خودش را نجات بدهد. من جز با تکیه بر خدا و رضا به تقدیر او اینجا نماندهام. تا بتوانم، میجنگم و از این پایگاه دفاع میکنم، ولی کسی را هم مجبور نمیکنم بماند.» آنقدر این حرفها را با طمأنینه میزد که من فکر کردم لابد کمکی در راه است و مصطفی به کسی یا جایی تکیه دارد.
ادامه دارد