داستان/نوشتن درباره کودکی
کتاب زندگی
آرش تبریزی
 

در کلاسی که معلمش آقای یزدانی بود، من درسی جز پدرم نداشتم و کتابی جز کتاب زندگی او در برابرم گشوده نبود.
در آن کلاس، از روزی که پدرم دیگر سرحال و روی پا نبود تا بالای سرم باشد و با کتک‌های هر چند وقت یکبارش کامم را لبریز کند، فکر و ذکری جز او نداشتم و تا آخرین روزی که پدرم در بستر بود و من شاگرد کلاس چهارم بودم، هرگز به درس و کتابی جز او نتوانستم توجه بیابم باید به موضوعی فکر می‌کردم که با زندگی من ارتباط مستقیم داشت. باید به چیزی می‌پرداختم که بر درس و کتاب و نمره مقدم بود، گیرم که آقای یزدانی نمی‌توانست این موضوع را بپذیر و گیرم تا آخرین روز مدرسه نیز پی نبرد که شاگرد ریزنقش و رنجور و ساکتی که درست روبرویش می‌نشیند، به چه فکر می‌کند و چرا نمی‌خندد.
فصل کتک خوری!
رقیه خانم! ناصر بالاخره قبول شد یا نشد؟
ـ راستش را بخواهید خودم هم نمی‌دانم.
وا مگر می‌شود؟ قبول شدن که دانستن و ندانستن ندارد. یعنی نمی‌دانی که پسرت باید برود کلاس پنجم یا کلاس چهارم را دوباره باید بخواند؟
ـ چرا می‌دانم. اینطور می‌دانم که قبول نشد. ولی چهارم هم نمی‌خواند، می‌رود کلاس پنجم!
زن همسایه که افتخار نداده بود سؤالش را از خودم بپرسد و فکر کرده بود اگر از مادرم بپرسد بهتر است، ناچار می‌شود سؤالش را از خودم بپرسد. منصوره خانم، همسایه تی‌تیش‌مانانی‌ و پر از فیس و افادة مان رو کرد به خودم و گفت: ذلیل مرده، چرا هیچ یک از کارهای تو مثل همه مردم نیست؟
فهمیدم که از بابت شیشه‌ای که ۶ ماه قبل چند نفری شکسته بودیم، هنوز کینه در دل دارد ولی چون همه آن جمله یا از اساس قبول شده بودند یا مردود شده بودند و وضعشان را می‌دانست. فعلاً زورش به من می‌رسید و فقط می‌توانست مرا ذلیل مرده بداند. گفتم: ما که ذلیل مردة خدایی هستیم. حالا مشکل شما کجای رد و قبولی من است! از نوع حرف زدنم خوشش نیامد. ابروهایش را بالا پایین کرد و گفت: نمی‌خواد ادای حرف زدن آدمای چیز فهم‌رو دربیاری. بهت نمی‌یاد. رک و پوست کنده بگو که قبول شدی یا رد شدی به سلامتی؛ با اینکه هم توان این را داشتم که بگویم به توچه و هم جرأت این حرف را داشتم، ترجیح دادم جواب سربالا ندهم. به همین جهت حرف مادرم را برایش تکرار کردم:
راستش قبول نشدم ولی چهارم هم نمی‌خونم و با اجازه‌تون می‌رم کلاس پنجم!
این حرف را به گونه‌ای ادا کردم که بهش برخورد. آنقدر مکدر شد که کم مانده بود فحش بدهد و فحاشی کند ولی خودش را نگه داشت. فقط در حالی که چادرش را روی سرش جابجا می‌کرد، گفت: زهر مار! فکر می‌کنم این تبریک گفتنش بود.
مادرم پرید وسط ناراحتی مهین خانم: ای بابا! مهین خانم! منم که همین‌رو گفتم… چی میگن!؟ یک چیزی میگن. با اون قبول شده، خیرسرش!
مهین خانم ـ زن همسایه ـ گیج شد. صدایش رفت هوا: من که نمی‌فهمم شما مادر و فرزند چی دارین می‌گین!
مادرم که در کارنامه‌اش مبهم حرف زدن و دروغ گفتن نداشت، گفت: وا، چرا! مگه ما چه‌جوری حرف می‌زنیم؟
زن همسایه گفت: بابا! توی این محل اقلاً ۲۰ تا توله سگ درس می‌خونن. اقلاً ۱۵ نفرشون هم رد شدن و باید دوباره کلاس سوم ـ چهارم بخونن! این عاره؟
شانه‌هایم را انداختم بالا و گفتم: نه! کی گفته؟
مهین خانم گفت: کره خر! اگه عار نیست، چرا می‌میری تا بگی که رد شدی؟
یک بار دیگر بی‌تربیت شد و مادرم گفت: ای بابا! مهین خانم شما چرا امروز همه‌اش از رد شدن حرف می‌زنین! خب بچه‌ام رد نشده! آدمی که رد نشده، باید بگه رد شدم؟
مهین خانم داشت کلافه می‌شد و جوش می‌آورد که پسرش بهرام به دادش رسید: مامان جون! از من بپرس تا بهت بگم.
مادرش نگاهی عاقل اندر سفیه به بچه لوسش انداخت تا ببیند چه می‌گوید. او هم در یک کلمه مطلب را خلاصه کرد: تبصره! مهین خانم، مانند کسی که اتم ترکانده باشد، جیغ زد: آها! شازده با تبصره قبول شده! خاک بر سرت کنم با این قبول شدنت. این که قبول شدن نیست. سالِ دیگه می‌خوای چی کار کنی؟
مادرم که عادت نداشت سر کوچه بیش از ۵دقیقه بایستد و با زنهایی مثل مهین خانم دهان به دهان بگذارد، دستم را گرفت و گفت: برویم. الانه که پدرت پیداش میشه! اینم تبریک گفتن خانومه.
*
تا قبل از اینکه با «تبصره» قبول شوم، از وجود چیزی به نام تبصره خبر نداشتم. نمی‌دانستم چه هست و چه نیست ولی خدا خیرش دهد که دیر درخشید اما خوش درخشید و مرا به کلاس پنجم رساند که آرزویم بود.
از قدیم آرزو داشتم به کلاس پنجم برسم. این موضوع علت داشت. علتش این بود که پیش خودم فکر می‌کردم هرکس به کلاس پنجم برسد، در واقع به آخر علم و سواد و دانایی رسیده است. از نظر من سال پنجم تحصیلی پایان تحصیلات بود و دیگر بعد از آن لازم نبود درسی خوانده شود. به همین جهت هم از چند سال قبل قصد داشتم به محض اینکه کار را به کلاس پنجم رساندم، درس را آرام ببوسم و بگذارم کنار اما چه بگویم که ناگفتنم بهتر است، چون نه خواندن پنجم راحت بود، نه پس از خواندنش قسمت شد که با درس الوداع کنم. در حقیقت وارد شدن به کلاس پنجم، مصیبتی بود که باید از قبل آرزو می‌کردم گرفتارش نشوم. بلایی که کلاس پنجم بر سر من آورد، غیر قابل توصیف است. هیچ گرگی چنان بلایی را بر سر هیچ گاو و گوسفندی نیاورده که این کلاس بر سر من!
ورودم به پنجم با شادی و مسرّت همراه بود. بگی نگی احساس پز دادن و حس بزرگ شدن و اکابر شدن هم داشتم. روزی که درهای مدرسه باز شد و ریختیم توی حیاط مدرسه و بعد مثل بچه‌های آدم ریختیم توی کلاس، کسی نمی‌دانست که من با لطف و عنایت تبصره به آن رتبه و مقام رسیده‌ام. البته زیاد طول نکشید که فهمیدم خیلی‌های دیگر مثل من به کمک تبصره بالا آمده‌اند.

code

نسخه مناسب چاپ