روزی که حال بابا احمد خوب شد!
چند‌سالی بود که پدربزرگم (بابا احمد) قلبش بیمار بود و باید عمل‌می کرد، اما چون از عمل می ترسید، آن را انجام نمی داد.
بهمن‌ماه ۱۳۹۱ مادربزرگم (مامان‌جون) زنگ‌زد به خانه ما و گفت: بابا‌احمد حالش خوب نیست و قلبش بیمار است.
من خیلی ناراحت شدم، چون پدربزرگم را خیلی دوست دارم. او را بستری کردند و عمل خیلی بزرگی برایش انجام شد.
پدرم و عمویم به او خون دادند. پدربزرگم ۱۵ روز در بخش مراقبت‌های ویژه بستری بود و من اجازه ملاقات نداشتم.
من در خانه برایش دعا می کردم و برایش یک نقاشی کشیدم که مادرم به او داد. پدربزرگم بالاخره ا ز بیمارستان مرخص شد. ما رفتیم خانه آن‌ها و گوسفند قربانی کردیم.
آن روز به بابا‌احمد کمک می‌کردم و هر چیزی می‌خواست به او می‌دادم.من از این‌که بابااحمد خوب شده‌است، خوشحال هستم و از او می‌خواهم مواظب خودش باشد.
موژان احمدپناه-کلاس اول دبستان

code

نسخه مناسب چاپ