درسی که عکاس خوب شهرمان به من داد
دوازده سیزده ساله بودم، یک روز پدر بزرگم مرا صدا زد، کتابی را به من داد که ببرم بدهم به عکاس شهرمان و خیلی سفارش کرد که مواظب کتاب باشم و آن را جایی نگذارم بروم پی‌بازی و کتاب گم شود، چون می‌دانست خیلی شیطان هستم. رفتم عکاسی، وارد شدم و دیدم که پیرمرد سخت سرگرم تمیز کردن مغازه و مرتب کردن قفسه‌ها است. بلند سلام کردم و کتاب را روی میزش گذاشتم و گفتم پدربزرگم این کتاب را داده بدهم به شما و بگویم اگر کتاب دیگری دارید، بدهی برایش ببرم. پیرمرد جواب سلامم را داد و احوال پدر بزرگم را پرسید و گفت یک‌خرده صبر کن تا دستم خالی شود. منتظر ایستادم و مشغول تماشای عکس‌هایی شدم که به دیوارهای مغازه زده بود، الحق که عکس‌های زیبایی گرفته بود. دراین موقع مرد جوانی که کت و شلوار شیک خوشرنگی به تن داشت، وارد مغازه شد و سلام کرد و عکسی را از جیب کتش در آورد و گفت: می‌خواستم از روی این عکس ۴ تا برایم چاپ کنید، بعدازظهر بیایم ببرم.

پیرمرد جلو آمد، جواب سلامش را داد و عکس را برداشت. نگاهی به آن کرد و گفت: الان سرم خیلی شلوغ است حاضر می‌کنم فردا بیا ببر. مرد جوان ناراحت شد و گفت: فردا مسافرم، وقت ندارم، باید بروم تهران، عکس را هم لازم دارم، عصر می‌آیم و عکس‌ها را می‌برم.

مرد جوان بعد از گفتن این که بعدازظهر می‌آید عکس‌ها را ببرد، مغازه را ترک کرد و رفت. پیرمرد در حالی که زیرلب چیزی می‌گفت، کتابی را آورد به من داد و گفت: این کتاب را می‌بری منزل، می‌دهی به پدر بزرگت، حواست جمع باشد، مبادا کتاب توی جوی آب بیفتد یا گم شود.

و دوباره مشغول کار شد. وقتی که پشتش را به من کرد، شیطنت کردم و عکسی را که مرد جوان روی میز گذاشته بود، برداشتم و لای کتاب گذاشتم! به سرعت بیرون آمدم که پیرمرد مرا نبیند و بدون ایستادن در کوچه‌ها به خانه رفتم. وقتی دیدم کسی مواظب من نیست، به اتاق رفتم و عکس را بین لحاف و تشک‌ها قایم کردم و به اتاق پدر بزرگ رفتم کتاب را به او دادم. پدربزرگم چند تا نقل به من داد و مرا تشویق کرد. من نقل‌ها را گرفتم و فوراً به سراغ عکس رفتم و آن را برداشتم و مشغول تماشایش شدم.

مادرم از رفتارهایم متعجب شده بود و سعی می‌کرد بفهمد دلیل کارهای عجیب من چیست، ولی من سکوت کرده بودم و به او نگاه هم نمی‌کردم که مبادا از دیدن حالت صورتم، بفهمد که چکار کرده‌ام! غرق خیالات نوجوانی بودم که یک دفعه دیدم دارند در می‌زنند. می‌ترسیدم پدر و مادرم و بقیه از شنیدن صدای در بیدار شوند. فوراً به طرف در دویدم و آن را باز کردم، از دیدن پیرمرد عکاس که پشت در ایستاده بود، یکه خوردم و خودم را باختم، رنگم پرید و دستپاچه شدم. سلام کردم، پیرمرد نگاهی به من کرد و گفت علیک سلام پسر خوب، برو یک دقیقه آن کتابی را که صبح به تو دادم، بیاور نگاهی به آن بیندازم، عکس آن ‌آقایی که صبح آمد مغازه گم شده است، هر چه گشتم؛ پیدایش نکردم. رفتم و کتاب را آوردم و به او دادم. خیالم جمع بود که عکس لای آن نیست! پیرمرد کتاب را ورق زد چیزی پیدا نکرد. گفت: بیا این کتاب را ببر سرجایش بگذار، خیلی امیدوار بودم عکس لای کتاب باشد، اما نبود. حالا نمی‌دانم چه جوابی به صاحب عکس بدهم. او خداحافظی کرد و با ناراحتی رفت و من همانجا روی پله نشستم تا حالم جا بیاید، خیلی ترسیده بودم و از دیدن قیافه غمگین پیرمرد غصه دار هم شده بودم. حدود یک ساعت گذشت شوق ماجراجویی برداشتن عکس در من از میان رفته و غصه و ناراحتی جای ‌آن را گرفته بود. تو حیاط زیر سایه‌ی درخت نشسته بودم، دیدم دوباره در می‌زنند. دویدم در را باز کردم. دیدم پیرمرد عکاس است که بازگشته است مرا که دید، پرسید: پدربزرگت بیدار شده یا هنوز خواب است؟ جواب دادم هنوز بیدار نشده است پیرمرد گفت: خیلی خوب شد، برو یک بار دیگر کتاب را بیاور، این بار خودت آن را ورق بزن، بلکه بتوانی عکس را پیدا کنی. به اتاق رفتم، کتاب را برداشتم و فوراً از لای رختخواب‌ها عکس را برداشتم ولای آن گذاشتم و آن را به او دادم. به من گفت: خودت ورق بزن! شروع به ورق زدن کتاب کردم، تا رسیدم به عکس گفتم: عکس پیدا شد! و آن را به دست پیرمرد دادم. عکس را گرفت و گفت: خدا را شکر، می‌دانستم که تو می‌توانی عکس را پیدا کنی، این کمک تو بود که عکس پیدا شد. وگرنه هیچکس دیگر نمی‌توانست عکس را پیدا کند! و خداحافظی کرد و رفت من که انگار سنگینی بار دنیا بردوشم بود یکباره سبک شدم و حال خوبی پیدا کردم. این پیرمرد بود که با رفتار درست خودش، مرا قدم به قدم راهنمایی کرد تا راه درست را انتخاب کنم بدون اینکه آبرویم پیش پدربزرگم و سایر افراد خانواده به خطر بیفتد. برای او مسلم بود که عکس را من برداشته‌ام، ولی به روی من نیاورد و در آن هوای بعدازظهر که گرما به اوج خودش رسیده بود، دو مرتبه آمد به در منزل ما تا درس بزرگی به من بیاموزد. اگر مستقیماً به من می‌گفت عکس را تو برداشته‌ای، برو بیاور، از ترس کتک خوردن و به خطر افتادن آبرویم، هرگز بروز نمی‌دادم که عکس نزد من است. حتماً عکاس خوب شهرمان را شناختید، استاد ابوالحسن عکاس را می‌گویم. به امید آنکه ما هم چگونگی حل مشکلات و متنبه کردن بچه‌ها را از گذشتگان و بزرگان خود بیاموزیم.

ملیحه معتمدی ـ آموزگار بازنشسته

نسخه مناسب چاپ