ساعت ۹ و ۵ دقیقه صبح روز ۱۵ تیر ۱۳۹۵ است. زنگ تلفن به صدا در میآید. گوشی را بر میدارم. خبری میشنوم. ۵ تن از بیماران دچار سوختگی اعزامی به تهران از حادثه غمانگیز روستای شوریک خوی، از شدت سوختگی و جراحات وارده درگذشتند. شمار درگذشتگان به ۱۲ تن میرسد. بغضم میگیرد. چشمانم خیس میشود. همکار عزیزم در روابط عمومی میگوید باید به نحوی مقتضی مراتب تسلیت و همدردی رئیس دانشگاه علوم پزشکی ایران، رئیس بیمارستان سوانح و سوختگی شهید مطهری و بهویژه انجمن خیریه دانشجویی التیام را به گوش صاحبان عزا برسانیم. میگویم میرسانیم و در دل میگویم من خود با ایشان هم ریشهام؛ آخر مادرم از دیار خوی است. خاک خوی جزیی از پیکر من است؛ پیکر پدربزرگم در آن دیار به آغوش خاک رفته است؛ و اینک غمگین و دلسوخته مردمانی از آن خاکم که در آتش سوختند و جان به جانان سپردند. جزئیات چگونگی وقوع حادثه را دوباره میخوانم. داستان همیشگی غفلت، ناآگاهی، نشت گاز، سرآسیمگی، هیجان کمکرسانی در شرایط بحرانی و انفجار؛ نقطه سرخط.
نبود امکانات در شهرستانهای کوچک و کمبود تختهای سوختگی در سراسر کشور، نقطه سرخط.
مرگ، شیون و زاری؛ نقطه سرخط.
تازیانه وجدان نهیبم میزند: هشدارای غافل! مگر املا تقریر میکنی؟! میگویم آری. آخر این قصه را بارها شنیدهام. قصه پرغصهای که یک سر در جهل دارد یک سر در فقر. جهلی که فقر میزاید و فقری که جهل میپرورد و سر این قصه را، دراز میکند و روایت را بی شمار. دردم میگیرد وقتی روایت جهل و فقر میکنم. توانش را ندارم. تنها رمقم را یکجا جمع میکنم و میگویم:ای اهالی فرهنگ و اندیشه!ای اصحاب سختکوش رسانه! شما را به خدای علیم سوگند، فرهنگ پیشگیری از حوادث – آن هم از نوع قابل پیشگیریاش- را فریاد زنید، تذکر دهید و باز بگویید و از مسئولان و مردم اجرایش را بخواهید.
از خیرین توانگر و انساندوست به حق خدای غنی و بخشنده خاضعانه میخواهم که بیماران سوخته را دریابند که درمان سوختگی بس گران است و راه دشوار و نیاز بسیار. تنها یاری همگان، چاره درد سوختگان است.
و در آخر به نقل از ادیب فرزانه خویی، فردوسی شناس و خوی پژوه نامدار، استاد فقید دکتر محمدامین ریاحی؛ ای اهالی «شهر گل سرخ، دارالصفای خوی»، تسلیت دیئرم، باشیز ساق اوسون.
*عضو ستاد مردمی حمایت از بیماران دچار سوختگی، عضو هیات علمیگروه فارماکولوژی دانشگاه علوم پزشکی ایران