عمه بزرگ که ساکن روستای «خورتای» است، به شهر آمد تا چند روزی میهمان ما باشد.
عمه بزرگ که به خاطر مهر و محبتهایش، در خانواده به عمه مهربان معروف است، هنگام بازگشت به روستا قول داد که اگر به او سر بزنیم، هر شب برایمان قصه بگوید.
چندوقت بعدکه با اتومبیل بابا، خانوادگی عازم روستای عمه مهربان شدیم، یک روز تعطیل و صاف و آفتابی بود. باید از کنار تپههای سبز چای می گذشتیم تا به خورتای برسیم.
بوی چای لاهیجان و هوای سنگین ظهر و ذوق دیدن آن همه منظره خوب برای عکاسی و بازی، حسابی اشتهایمان را باز کرده بود.
طوری که وقتی خانه عمه مهربان رسیدیم و کنار سفره نشستیم، انگار می خواستیم در بهترین رستوران دنیا، غذاهای محلی خوشمزه بخوریم.
شب دل توی دلمان نبود که قصه عمه را بشنویم. هنوز جمله «یکی بود یکی نبود» در دهانش کامل نشده بود، که خوابمان برد.
هرروز از بس بازی می کردیم، شب که میشد همان اول قصه می خوابیدیم.
موقع برگشتن، از عمه مهربان قول گرفتیم به ما سر بزند و قصههایش را تمام کند!
عمه بزرگ که به خاطر مهر و محبتهایش، در خانواده به عمه مهربان معروف است، هنگام بازگشت به روستا قول داد که اگر به او سر بزنیم، هر شب برایمان قصه بگوید.
چندوقت بعدکه با اتومبیل بابا، خانوادگی عازم روستای عمه مهربان شدیم، یک روز تعطیل و صاف و آفتابی بود. باید از کنار تپههای سبز چای می گذشتیم تا به خورتای برسیم.
بوی چای لاهیجان و هوای سنگین ظهر و ذوق دیدن آن همه منظره خوب برای عکاسی و بازی، حسابی اشتهایمان را باز کرده بود.
طوری که وقتی خانه عمه مهربان رسیدیم و کنار سفره نشستیم، انگار می خواستیم در بهترین رستوران دنیا، غذاهای محلی خوشمزه بخوریم.
شب دل توی دلمان نبود که قصه عمه را بشنویم. هنوز جمله «یکی بود یکی نبود» در دهانش کامل نشده بود، که خوابمان برد.
هرروز از بس بازی می کردیم، شب که میشد همان اول قصه می خوابیدیم.
موقع برگشتن، از عمه مهربان قول گرفتیم به ما سر بزند و قصههایش را تمام کند!
code