سخن شمس شمس سخن
امیر‌قبادی
 

اشاره: سخن شمس، شمس سخنان است. این نه گفتار ما که گفتار تاریخ است در طول زمان های گذشته. شمس تبریزی فرید مردی است که با سخنانش تاریخ معرفت بشری وبه طور خاص تاریخ عرفان بلند پایه ایران را تحت تاثیر قرار داده است. تا امروز مردی به بلندی جایگاه او نرسیده است و اینها همه تنها و تنها برآمده از سخن گفتارهای اوست که اینک بخش هایی از آن را تقدیم علاقمندان می کنیم.
*
یکی شکایت می‌کرد از اهل دنیا. گفتند: دنیا لعب است و مزاح است در نظر رجال؛ در نظر کودکان لعب نیست، جدّ است، فریضه است. اکنون اگر بازی و مزاح برنمی‌تابی بازی مکن. واگر برمی‌تابی می‌زن و خور خندان که بازی را نمک او خنده است نه گریه.ر ۳۱۲
*
دنیا گنج است و مار است. قومی با گنج بازی می‌کنند، قومی با مار. آنکه با مار بازی کند، بر زخم او دل می‌بباید داد؛ به دُم بزند، به سر بزند. چون به دم زند، بیدار نگردی، به سر بزند. و قومی که ازین مار برگشتند، و به مُهره و مِهر او مغرور نشدند، و پیر عقل را در پیش کردند ـ که پیر عقل نظر آن مار را زمرد است ـ مار اژدها صفت چون دید که پیر عقل مقدم کاروان است، زبون شد و خوار شد و سست شد. در آن آب چون نهنگی بود، زیر قدم عقل پل شد. زهر او شکر شد. خار ا و گل شد. راهزن بود، بدرقه شد. مایه ترس بود، مایه امن شد. «مقالات شمس» ر ۳۱۳
*
عقل این جهانی را سخنش از دهان آید. عقل آن جهانی را سخن که تیر است از میان جان آید، لاجرم که ولو ان قرآناً سیرت به الجبال او قطعت به الارض …
سخن کان از سر اندیشه ناید
نبشتن را و گفتن را نشاید
اندیشه چه باشد؟ در پیش نظر کردن؛ آنها که پیش از ما بودند، شکر کردند، سودمند شدند ازین کار و ازین گفت. یا نه؟ پس هم نظر کنند، یعنی عاقبت چه باشد؟
و کسی پیش و پس نظر کند که پیش و پس او سدی نباشد از محبت دنیا؛ که: حبک الشیء یعمی و یصم. چون محبت دنیا بر محبت دین غالب باشد، یعمی و یصم حاصل شود، و جعلنا من بین ایدیهم سداً و من خلفهم سداً حاصل شود؛ مگر که توبه کند و بیداری در آید، آن محبت کمتر شود، آن سد نیز تنگ تر شود. و این اغلب به صحبت یاران نیکو حاصل شود و یاران نیکو با آن کس پایدار باشند که خوش خو و بدبردار باشند. ر ۳۱۴
*
هر که گوید که تو را فلان ثنا گفت، بگو: مرا ثنا تو می‌گویی، او را بهانه می‌سازی. هر که گوید که تو را فلان دشنام داد، بگو: مرا تو دشنام می‌دهی، او را بهانه می‌کنی، این او نگفته باشد، یا به معنی دیگر گفته باشد. و اگر گوید: او تو را حسود گفت: بگو: این حسد را دو معنی است، یکی حسدی است که به بهشت برد حسدی که در راه خیر گرم کند، که من چرا کم از او باشم در فضیلت. کرا خاتون نیز حسود است، مولانا نیز حسود است، آن حسد است که به بهشت برد. همه روز سخن من جهت این حسد است. اما حسد آن کس به دوزخ برد که خدمتی می‌کردم و مرا از آن چیز حسد کردی تا از آن منع شوم و بازمانم. ر ۳۱۵
*
تا وعده نیاید چه کند؟ همین کند که اینها می‌کنند با من از ناشناخت! الامن خوشم. چون خوش نباشم؟ هرگز کسی مرا انکاری نکرد که در عقب آن صد هزار فرشته مقرب اقرار نکردند مرا! و هرگز هیچ کس مرا جفایی نگفت! و دشنامی نداد، الا خدای جل جلاله، هزار ثنا عوض آن دشنام مرا نگفت! و هرگز کسی از من بیگانه و دور نشد، الا خداوند تعالی هزار تقرب و لطف نکرد! و هرگز کسی را از روی نصیحت سخنی نگفتم که آن سخن مرا رد نکرد، الا صد هزار جان صدیقان و مقربان نیامدند و پیش سر ننهادند! ر۳۱۷
*
مرا از این حدیث عجب می‌آید که: الدنیا سجن المومن؛ که من هیچ سجن ندیدم، همه خوشی دیدم، همه عزت دیدم، همه دولت دیدم. اگر کافری بر دست من آب ریخت، مغفور و مشکور شد. زهی من! پس من خود را چگونه خوار کرده بودم! چندین گاه خویشتن‌ را نمی‌شناختم. زهی عزت و بزرگی! من خود همچنان گوهری یافته در آبریزی!ر ۳۱۷
*
اهل جنگ را چگونه محرم اسرار کنند؟ ترک جنگ و مخالفت بگو! مادة جنگ هوا است. هر کجا جنگی دیدی از متابعت هوا باشد.ر ص ۶۰۸
*
کسی در بند صلح باشد چنین معامله کند؟ چنین سخنها گوید؟ سخنی گوید و کاری کند که اگر به گوش آن کس برسد، او را به صلح رغبت افتد.
گوید که من سخت خجالت دارم از کرده‌ها و گفته‌های خویش. آن همزاد شیطان بود، مکر شیطان بود، یا رب چه بد کردم، آن چه بود که من کردم، چه وسوسة شوم بود که از من سخنی آمد و کاری آمد که خاطر او برنجید. و پشیمانی خود در دل او سخنهای لطیف اندازد و حرکات لطیفش تلقین کند که آن حرکات و آن سخنهای لطیف صلح جوی باشد:
استاد تو عشق است بدانجا چو رسی
او خود به زبان حال گوید چون کن
الا انبئکم بالسحر الحلال، تستعبدون به الاحرار، بلا درهم و دینار، قالو نبئنا یا رسول‌ا… . قال: لطف‌الفعال و لین المقال.ر ۶۰۹
دلی را کز آسمان و دایرة افلاک بزرگ ترست و فراخ تر و لطیف تر و روشن تر، بدان اندیشه و وسوسه چرا باید تنگ داشتن و عالم خوش را بر خود چو زندان تنگ کردن؟ چگونه روا باشد عالم چو بوستان را برخود چو زندان کردن؟ همچو کرم پیله، لعاب اندیشه و وسوسه و خیالات مذموم بر گرد نهاد خود تنیدن و در میان زندانی‌شدن و خفه‌شدن! ما آنیم که زندان را بر خود بوستان گردانیم. چون زندان‌ها بوستان گردد، بنگر که بوستان ما خود چه باشد!
در هیچ حدیث پیغامبر (ص‌) نپیچیدم الا در این حدیث که الدنیا سجن‌المؤمن، چو من هیچ سجن نمی‌بینم، می‌گویم: سجن کو؟ الا آنکه او نگفت که الدنیا سجن العباد؛ سجن المومن گفت.عباد قومی دیگرند.
مقصود، خویش را در آن اندیشة تنگ نباید داشتن. هر چه آید با یار زود گفتی که احوال چنین است، و فارغ گشتی. پرهیز از آن کن که با یار این را چون گویم؟ خود یار می‌بیند اگر نگویی. ر ۶۱۰
*
طاعت و عمل رسوایی استغراق بود در خود؛ که عمل، عمل دل است و خدمت، خدمت دل است و بندگی، بندگی دل است. و آن استغراق است در معبود خود. اما چون دانست که هر کس را به آن عمل حقیقی راه نباشد، و کم کسی را آن استغراق مسلم شود.
ایشان را این پنج نماز و سی روز روزه و مناسک حج فرمود تا محروم نباشند، و از دگران ممتاز باشند و خلاص یابند، و باشد که به آن استغراق نیز بویی برند. اگر نه گرسنگی از کجا و بندگی خدا از کجا، و این ظواهر تکلیفات شرع از کجا و عبادت از کجا؟ ر ۶۱۲
*
من دخله کان آمناً، هیچ شکی نیست که این صفت دل است، و یتخطف الناس من حولهم. برون حرم دل وسوسه‌هاست و خوفها و خطرها که یوسوس فی صدور الناس. صد هزار وسواس و افزاع و اخواف، و او بر مثال ابراهیم در میان آتش، در عین تربیتِ حق و کمال قدرت، چنانکه موسی را به دست دشمن می‌پرورد.
اغلب خاصان خدا آنانند که کرامتهای ایشان پنهان است. بر هر کسی آشکارا نشود چنان که ایشان پنهانند. چیزهاست نمی‌یارم گفتن. ثلثی گفته شد. مبالغه می‌کنند که فلان کس همه لطف است، لطف محض است. پندارند که کمال در آن است. نیست. آنکه همه لطف باشد ناقص است. هرگز روا نباشد بر خدا این صفت، که همه لطف باشد. سلب کنی صفت قهر را. بلکه همه لطف می‌باید و هم قهر، لیکن به موضع خویش. نادان را هم قهر و لطف باشد؛ الا به غیر موضع، از سر هوا و جهل. ر ۶۱۳
*
تا بدانستئی ز دشمن و دوست
زندگانی دوبار بایستی
دشمن دوست روی بسیارند
دوستی غمگسار بایستی
پس؛ «زندگانی دوبار بایستی» آن‌کس را بود که از وجود اول نمرده است و وجود نو نیافته است. این که یافت زندگانی دوم که لنحیینه حیوه طیبه او به نور خدایی نگرد. دشمن را شناسد، دوست را شناسد. قهرا و به محل قهر باشد. لطف او به محل لطف باشد. هم قهر او بایسته بود، هم لطف او، اگر چه هر دو به حقیقت به یکی باز می‌آید. ر ۶۱۶
*
میان عالم و جاهل تفاوت این قدر است که آن کشیده عنان است و این گسسته مهار. ر ۶۲۳
*
سوختم، طاقت این رنج ندارم. حضرت می‌فرماید که من تو را جهت همین می‌دارم. می‌گوید: یا رب آخر سوختم. ازین بنده چه می‌خواهی؟ فرمود: همین‌که می‌سوزی! همان حدیث شکستن جوهر است که معشوقه گفت: جهت آنکه تا تو بگویی چرا شکستی! او حکمت درین‌ زاری آن است که دریای رحمت می‌باید که به‌جوش آید. سبب، زاری توست. تا ابر غم تو بر نیاید، دریای رحم نمی‌جوشد.‌ر ۶۲۴
*
مقصود از وجود عالم، ملاقات دو دوست بود، که روی درهم نهند جهت خدا، دور از هوا، مقصود نان نی، نان بانی، قصاب و قصابی نی. چنانکه این ساعت به خدمت مولانا آسوده‌ایم.ر ۶۲۸
*
ستایش تو حاجت نیست؛ عالمم. تو خود ستایش رها کن. این جهت آن می‌گویم که ستایش مولانا آن باشد که چیزی سبب راحت اوست و خشنودی اوست نگاهداری، و چیزی نکنی که تشویش و رنج بر خاطر او نشیند. و هر چه مرا رنجانید آن به حقیقت به دل مولانا رنج می‌رسد.ر ۶۲۹
*
ایام مبارک باد از شما. مبارک شمایید! ایام می‌آید تا به شما مبارک شود. شب قدر در ناقدر تعبیه کرده است. آن در اوست. ر ۶۳۶
*
در زی، آهنگری کند ریشش بسوزد. کار خود باید کرد. مگر بیاید بر آهنگر که آی آهنگر مرا آهنگری بیاموز. تا او را تعلیم آهنگری کند. آنگه ریشش نسوزد، چنانکه ریش او نمی‌سوزد. هرگز پیغامبر (ص) نیامد که آن را آن نیست خبری کند، اما آن را که آن دارد خبرش کند که آخر تو نیز داری. مبشراً و نذیراً، پیدا آید که، ندارد و که، دارد.
ای تندیس!‌ از ظاهر من خبر نتوانی داد، از باطن من چگونه خبردهی؟ نی، نی، هر اعتقاد که تو را گرم کرد آن را نگه‌دار. و هر اعتقاد که تو را سرد کرد از آن دورباش! مرد آن باشد که در ناخوشی خوش باشد. در غم شاد باشد. زیرا که داند که آن مراد در بی‌مرادی همچنان درپیچیده است. در آن بی‌مرادی امید مراد است، و در آن مراد غصه رسیدن بی‌مرادی. آن روز که نوبت تب من بودی، شاد بودمی که رسید صحت فردا. و آن روز که نوبت صحت بودی، در غصه بودمی که فردا تب خواهد بودن. ر ۶۴۰
*
گفت: نماز کردند؟ گفت: آری. گفت: آه. یکی گفت: نماز همه عمرم به تو دهم، آن آه را به من ده. گفت: اکنون مرا نیز می‌شاید. آخر بنگر چه اشارت است! می‌گوید: او دوست است. آن درویش است. متابعت محمد (ص) آن است که او به معراج رفت، تو هم بروی در پی او، جهد کن تا قرارگاهی در دل حاصل کنی. چون طالب دنیا باشی به زبان‌نباشی، بل که به مباشرت اسباب باشی. طالب دین باشی، هم به زبان نباش؛ به ملازمت طاعت باش. و طالب حق باشی،‌ به ملازمت خدمت مردان باش.
همنشین تو از تو به باید
تا ترا جاه و قدر افزاید
همچنان عزیزی پیغامبر را دید صلوات ا…علیه بعد از دوازده سال.‌ گفت:‌ یا رسول ا…، هر شب آدینه خود را به من می‌نمودی، درین مدت مرا چو ماهی بی‌آب رها کردی. چرا است! گفت: به تعزیت مشغول بودم. گفت: چه تعزیت! گفت: تعزیت است خود که درین دوازده سال هفت کس را روی به قبله بود که به من آمدند، لاغیر؛ باقی همه را روی از قبله بازگشته بود. آن لذت طاعت را دیدی، مزد خود را بستدی. بایستی که تو آن را ندیدیی و در نیافتیی، تا غرق عالم ربانی بودیی، و از آن بزرگتر، بلندتر، بلندتر، بلندترجویی، که الله اکبر عبارت از این است که برادر فکرت را از آنچه در وهم تو می‌آید، و اندیشه توست. و نظر را بلندتر دار که او اکبر است از آن همه تصورها، اگر چه تصور نبی است و مرسل و اولوالعزم؛ از آن اکبر است. شاهدی بجو تا عاشق شوی، اگر عاشق تمام نشده‌ای به این شاهد، شاهد دیگر.
جمال‌های لطیف زیر چادر بسیارست
هست دگر دلربا که بنده شوی، بیاسایی.ر۶۴۵
*
ان المبذرین کانوا اخوان الشیاطین، مبذران آنها‌یند که عمر عزیز را که سرمایه سعادت ابد است[خرج کنند]. گیرم که حشر و عقوبت نباشد، چنین جوهر را زیر سنگ نهادن و فانی کردن دریغت نمی‌آید؟ با آنکه براهین بر آن شاهد که آفتاب به زوال رسید! چه جای شبهت، او در جامه خواب است، جهت خفتن آورده‌اند او را.الله اکبر! اصغر کدام است؟ یعنی کسی تصویری کرده باشد با خویشتن ـ چیزی که خالق آسمانها و عرش و کرسی و انوار و بهشت ـ یعنی از آن بزرگتر که تو تصویر کرده‌ای. یعنی بر آن‌ ما نیست. پیشترآ، تا بزرگی ببینی. بجوی تا بیایی…
ای گرسنه وصل تو سیران جهان
لرزان زفراق تو دلیران جهان
با چشم تو آهوان چه دارند به دست
ای زلف تو پای‌بند شیران جهان
ص۶۵۱
*
اکنون تو انصاف بده کی تواند چنین زندگانی کردن؟ یکی را تواضع کنی او می‌رمد، به عداوت برون می‌آید. «تا خود که کند زیان که را دارد سود؟» آخر دفع این بباید کرد. مثال آنکه یکی شاهی سوار است بر اسب تازی، می‌گذرد، به مقصودی می‌رود. ناگاه در این راه گذر بر دهی کرد. سگان از هر طرفی بانگ می‌کنند. این شاه را چه زیان است؟ بلکه سود است. تیزتر رود، شاه را زودتر به مقصود رساند. آن سگان در مبرز می‌زند. الا او از برای رحمت می‌گوید: هر چند که مرا از بانگ شما نفع است، هر چند مشغله قویتر کنید. الا من نفع خود رها کردم تا زودتر نرسم. ر ۶۵۹
*
راست است، تا چنان نشده‌ای که خواب توعین بسیاری است، مخسب! چگونه باشد خداوندگار بیدار و بنده خفته؟ تا چنان شود که خواب توعین بیداری بود. محمد(ص) اگر دعوت نمی‌کرد هیچ کس را با او کار بود؟ هیچ معجزه‌ای می‌خواستند؟ اگر ما این را نمی‌گفتیم مسلمان شو، هیچ دشمن شدی؟ بلکه هزار خدمت دیگر کردی. همچنانکه محمد (ص) آمد آن شریعت انبیاء دیگر منسوخ شد. محمد (ص) چهل سال دعوت نکرد بیست و سه سال دعوت کرد؛ چندین کارها ظاهر شد. آری اگر چه اندک بود، آن دم که با خدای برآرند، دمی بود باقی. ر۶۶۲
*
گفتم که چون نهایت نمی‌بینم و پایان نمی‌بینم که نا آنگاه قرار دهم رنج را. گفت: اکنون چه شد؟ رضینا بقضاءالله و قدره، راضی باید شد. شعیب را نابینا آفرید، بدان راضی شد. روی عزیزان نمی‌دید. اگر چه به معنی می‌دید، اما این ظاهر نیز خوش بودی. اکنون چون نبود بدان راضی بود. و رضا آن باشد که ساکن باشد، و عقل را در آن رنج یاوه نکند. ایوب با آن کرمان ساکن بود. مقیم دل برآن کرمان نهاده بود. نمی‌اندیشید که این تا کی؟ یا نگفت: ای خدا تعیین کن که تا کی؟ هرکسی را رنجی بی دوا بوده است. دوا این است که من نخورم تا تو نیز نخوری. هر باری مروت نیست که گویم تو مخور. چون چندین بار امتحان کردی، گفتم به غایبی پرهیز می‌توانم کردن. غایبی چه باشد و حاضری چه؟ چیزی معین دیدی که زیان می‌دارد؛ زیان است، و رنج است. خود می‌گویی که از آن روز که می‌خورم آسایش ندارم؛ نه راحت سماع، نه راحت گفت، نه حال،‌ نه قال، دگر چه می‌ماند؟! چیزی مخور که به آخر بگویی که اگر آن نخوردمی، خوش بودمی. یا گویی کاشکی نخوردمی. ر ۶۶۳
*
آه از فراق دوست فغان. از وداع یار. مرگم از این دو واقعه خوشتر هزار بار کارک اینجا راست می‌یابد کرد. کارک کردی و خود را در بهشت جایگه معین کردی و جای خود دیدی و آنکه برفت. یک درم به پیش دینداری به که صدهزار دینار به دست دیگری که بر سر آتش نهند، به دوزخش برند. ر۶۶۵
*
خیالها کم نیست. از خود می‌انگیزی و حجاب خود می‌سازی، و بنا بر آن خیال تفریع می‌کنی خیال دیگر. همچنین و همه هیچ نی. ر۶۷۱
*
مقلدند. آنکه محققتر است مقلدتر است؛ قومی مقلد دلند، قومی مقلدصفا، قومی مقلد مصطفی، قومی مقلد خدا، از خدا روایت کنند. قومی هم مقلد خدا نباشند، از خدا روایت نکنند، از خود گویند: قل لوکان البحر مداداً لکلمات ربی. او می‌گوید کلمات ربی، اکنون «او می‌گوید» هم بر دو قسم است: یکی «او»، یکی «حقیقت او». ر۶۷۴
پایان

code

نسخه مناسب چاپ