داروین در کتاب منشأ گونهها از عبارت«تنازع بقا» استفاده کرده است. ارگانیسمهای امروز نتیجه نبردی در تاریخ حیات برای بقا بودهاند و بسیاری گونهها منقرض شدهاند. آیا اخلاقی بودن با این نبرد برای بقا سازگاری دارد؟ آیا انسان اشتباهی موجودی اخلاقی شده است؟ یا به عبارت دیگر بهتر نیست که موجوداتی اخلاقی نباشیم تا نسل ما بیشتر باقی بماند؟
مسأله اخلاق با نظریه تکامل به آلتروییسم (از خودگذشتگی) بازمیگردد. آلتروییسم به معنای تکاملی، یعنی اینکه موجودات زنده رفتارهایی داشته باشند که از شایستگی خودشان بکاهد و به شایستگی افراد دیگر بیفزاید و این در موجودات زنده مشاهده میشود. این موضوع برای داروین مسألهساز بود. کتاب «منشأ گونهها» بیست سال بعد از این چاپ شد که داروین به نظریه انتخاب طبیعی رسید. علتهای متفاوتی برای آن گفته شده مثلا یکی از آنها که مشهور است اینکه آقای والاس مستقلا به نظریه انتخاب طبیعی رسیده بود و آن باعث شد که او دیر کتابش را چاپ کند. دلیل دیگر این است که ممکن است چون مشکلی دینی برای داروین ایجاد میکرده، کتاب را دیر چاپ کرده است. اما گذشته از همه اینها یک علت دیگر که مورخان مطرح کردهاند، بحث آلتروییسم است. چون به نظر میرسیده که مبطل نظریه است. خود داروین هم در کتاب منشأ گونهها گفته است که در میان حشرات اجتماعی، حشراتی وجود دارند که عقیم هستند؛ یعنی شایستگی آنها صفر است. نسبت به جانداران دیگر که تولیدمثل دارند، اینها اصلا تولیدمثل ندارند؛ با این حساب نظریه انتخاب طبیعی باید اینها را حذف کند، ولی هستند.
داروین در منشأ گونهها برای حل این مشکل از چیزی که تحت عنوان«انتخاب گروه» مطرح شد، استفاده کرد. او برای صفات دیگر از انتخاب فرد استفاده کرده بود؛ اما برای بقای صفت از خودگذشتگی از انتخاب گروه را مورد استفاده قرار داد. اجمالا اینکه این صفت برای فرد مضر است؛ اما برای گروه مفید است. اگر بین گروههای زیستی تفاوت وجود داشته باشد و این تفاوتها باعث میشود که این گروهها به صورتهای متفاوت تولید گروههای مشابه بکنند و این تفاوتها به گروههای جدید به ارث برسد، انتخاب طبیعی در گروهها هم ممکن است. این امر در کتاب داروین برای توضیح از خودگذشتگی استفاده شده است.
داورین در منشأ گونهها به انسان اصلا نپرداخت و بعداً در سال ۱۸۷۱ کتابی به نام«تبار انسان» در مورد انسان نوشت که در آنجا همین استراتژی را به کار برد که برای حل از خودگذشتگی در مورد اخلاق انسان از زندگی اجتماعی حشرات استفاده کرد. همان سؤال در مورد اخلاق انسان مطرح بود، که تقریبا در سؤال شما نیز آمده است که آیا آدمیانی که اخلاق را رعایت میکنند، نسبت به آنهایی که رعایت نمیکنند، شایستگیشان کمتر نیست؟ چرا؛ چون معمولا رعایت اخلاق فرد باعث میشود که خودش احتمال بقا و تولیدمثلش نسبت به کسانی کمتر شود که اخلاق را رعایت نمیکنند. از این رو باید رفتهرفته از کسانی که اخلاق را رعایت میکنند، کاسته شود و به آنهایی اضافه شود که رعایت میکنند و کمکم از بین برود؛ ولی میبینیم که اخلاق در انسان هست.
داروین همان شیوه را در اینجا نیز اختیار کرد. گفت در مجموعهای (که او قبیله میگفت) که اخلاق رعایت میشود، نسبت به مجموعهای که اخلاق رعایت نمیشود، احتمال بقا و تولیدمثل نسبت به گروههای دیگر افزایش مییابد و این مکانیسمی میشود برای اینکه اخلاق در انسان باقی بماند و از بین نرود. این سؤال به طور جدی در میان فلاسفه (فلاسفه اخلاق و فلاسفه زیستشناسی) مطرح است. انتخاب گروه در دهه ۶۰ مورد انتقاد گرفت؛ ولی بعداً فیلسوفانی مثل سوبر به این نقدها پاسخ دادند. الان انتخاب گروه طرفدار دارد و اخلاق انسان را برای اینکه با انتخاب طبیعی جمع کنند، از انتخاب گروه استفاده میکنند.
همچنین از روشهای دیگری استفاده شده است که انتخاب گروه نیست و انتخاب فرد برای توضیح رفتارهایی است که در نگاه اول به ضرر تکاملی افراد است؛ اما در نگاه بعدی میبینیم که اتفاقاً به نفع خود فرد است؛ مثل بحث از خود گذشتگی متقابل (Reciprocal Altruism) که تریورز (Trivers) مطرح کرد، خیلی خوب میتواند بر اساس پیدایش و بقای اخلاق در آدمیان را توضیح دهید. اینکه کار خوبی را من انجام دهم که به نفع شما باشد و شما متقابلا طوری رفتار کنید که به نفع من باشد، به طوری که در نهایت هر دوی ما بیشتر از زمانی که رفتار غیراخلاقی داشتیم سود ببریم. بنابراین میتوان بر اساس انتخاب فرد هم بقای اخلاق را توضیح داد که البته اینها نیاز به بحثهای مجزا دارد.
آیا همه آنچه به عنوان اخلاق میشناسیم، تکاملی است؟
معمولا کسانی که در این زمینه کار میکنند، به یک تکامل فرهنگی معتقدند؛ یعنی سوای تکاملی که مکانیسم وراثتش، ژنی است در اینجا بر اساس انتقال فرهنگی مکانیسم وراثت داده میشود، به خصوص انتخاب گروه فرهنگی؛ یعنی انتخاب گروهی که مکانیسم وراثت آن ژنی است، ممکن است اشکالاتی داشته باشد که انتقال گروه فرهنگی بتواند به آن پاسخ گوید. اولا به انتقال گروه فرهنگی متوسل میشوند و ثانیا بسیاری معتقدند که ریشههای اخلاق است که تکاملی است؛ ولی اینکه این ریشهها بعداً چطور رشد کردهاند و تفاوتهایی که میان جوامع رخ داده، آیا علت تکاملی دارد یا نه، معمولا معتقدند که نه؛ یعنی کل اخلاق لزوماً به تکامل بازنمیگردد. از امور دیگر هم برای توضیح اخلاق انسان استفاده میشود؛ اما کسانی که در این زمینه کار کردهاند، معتقدند که ریشههای اخلاق را میشود در تکامل از جمله انتخاب گروه فرهنگی جست و توضیح داد که این ریشهها، علت تکاملی داشته است.
می شود گفت چه جایگزینهایی وجود دارد؟
بسیاری در این زمینه به دین متوسل میشوند. ارتباطی که میان دین و اخلاق وجود دارد، ارتباطی وثیق است. اگر کسی دیندار باشد، به وحی متوسل میشود یا اگر کسی بیدین باشد، میگوید این داستانی است که کسانی آن را طرح کردهاند برای اینکه فایده اخلاقی داشته باشد؛ اما به هر حال در این زمینه دین بسیار مهم بوده است و امور دیگر هم براساس نظریهای که شما بر اساس اخلاق دارید، ممکن است داده شود که بسیار محل اختلاف هستند.
میگویند کسانی که زیستشناسی میخوانند (و شاید فلسفه زیستشناسی) چون نظریه تکامل داروین را به خوبی میشناسند و این نظریه محور بحثهای آنهاست، افرادی بیدین هستند. این موضوع تا چه حد درست است؟
اینکه در برخی موارد زیستشناسی یا فلسفه زیستشناسی دلیلی شده باشد که افرادی بیدین یا لاادری شوند، بله این اتفاق افتاده است؛ اما اینکه این لاجرم اتفاق افتاده باشد، نه این طور نیست. بسیاری از زیستشناسان دیندارند. حداقل من در میان زیستشناسان خودمان کسی را که دیندار نباشد، نمیشناسم. در جاهای دیگر هم این طور نیست که غلبه با بیدینان باشد، یا خصوصاً دانستن نظریه تکامل باعث شده که این افراد بیدین شده باشند؛ بنابراین به صورت کلی پاسخ من منفی است. زیستشناسی و نظریه تکامل باعث نشده که کسی بیدین شوند.
قضیه فیلسوفان تا حدی فرق میکند؛ برای مثال در آمریکا وضعیت متفاوت است. همان طور که در آنجا زیستشناسان شرایط خاصی دارند، فلاسفه آنها نیز شرایط خاصی دارند؛ یعنی بسیاری از فیلسوفان در آنجا طبیعتگرا هستند و طبیعتگرایی را به صورت سلبی تعریف میکنند، یا حداقل یک جزء اصلی از نظریه آنها این است که موجودات ماورای طبیعی وجود ندارد و این قضیه تنها در فیلسوفان زیستشناس نیست، بلکه در بسیاری از رشتههای دیگر هم این طور است؛ مثلا در فلسفه اخلاق از این بابت خیلی تفاوتی با فلسفه زیستشناسی وجود ندارد. حتی در فلسفه دین نیز در این مورد تفاوتی با فلسفه زیستشناسی نیست. در فلسفه دین هم بیشتر فیلسوفان طبیعتگرا هستند. اینکه چرا در آمریکا غالب فیلسوفان طبیعتگرا هستند، به نظر جالب است. اما همانطور که گفتم کسی اول طبیعتگراست و بعد وارد فلسفه زیستشناسی میشود، نه اینکه برعکس باشد؛ یعنی این طور نیست که اول دیندار باشیم و وقتی وارد زیستشناسی میشویم، به واسطه آنچه در آنجا یاد میگیریم، بیدین شویم. نظریه تکامل یا زیستشناسی، در این زمینه چنین نقشی نداشته است.
اما شاید کسی ادعا کند که شناخت نظریه تکامل باعث شده که نقش خدا در خلقت کمرنگ شود و به عبارت دیگر باعث شده که بعضی از دلایل مهمی که افراد در این مورد برای اعتقاد به خدا داشتهاند دیگر وجود نداشته باشد؟
باید بررسی شود که آیا بیشتر کسانی که به خدا اعتقاد داشتهاند بر اساس دلیل معتقد بودند؟ آن هم دلایلی که اگر نظریه تکامل بیاید، این دلایل تضعیف میشوند؟ من در هر دوی این مقدمهها تردید دارم. بیشتر کسانی که دیندارند، بر اساس دلیل دیندار نیستند، بلکه بیشتر به این دلیل که در محیطی دینی تربیت شدهاند، دیندار شدهاند. این طور نبوده که اول بیدین بودهاند و در بلوغ به آنها دلایلی داده شده باشد که دیندارشان کرده باشد و بعد با خواندن زیستشناسی و تکامل بخواهند دوباره بیدین شوند. دوم اینکه دلایلی هم که برای خدا مطرح است لزوماً از جنس دلایلی نیست که با نظریه تکامل زیر سؤال برود. بنابراین من موافق این نیستم که نظریه تکامل چنین نقشی را ایفا کرده باشد. این درست است که بعضی از بیدینها مثل داوکینز چنین ادعایی کردهاند؛ اما جایی خواندهام که اتفاقا نحوه دفاع داوکینز به خصوص در انگلستان باعث رشد دینداران شده و نه بیدینی.
ادامه دارد