دانش و اخلاق
گفتگو با شادروان عبدالمحمد آیتی - حکیمه دسترنجی - ۲
 

معلم برای آنهایی که قرآن را تمام کرده بودند، سیاق درس می‌داد، سیاق وزن و سیاق پول. اینها وقتی سیاق هم می‌خواندند، دیگر می‌توانستند در بازار یا در تجارتخانه‌ها «میرزا» شوند. بعضی‌ها باز هم ادامه تحصیل می‌دادند و طلبه می‌شدند. معلم بعدازظهرها برای بعضی سرمشق می‌گرفت با قلم‌نی و جوهر. برای من هم گرفته بود، این سرمشق من بود: «نی نی از اهل دمشقم» یا:

دوست نباید ز دوست در گله باشد مرد نباید که تنگ حوصله باشد

داستانهای من راجع به مکتب خانه و بین صبح و ظهر نان خودرن و اینکه معلم سهم خود را برمی‌داشت و چوب و فلک کردنها بسیار است. متأسفانه من نویسنده‌ای مثلاً مانند شادروان احمد محمود نیستم صاحب «همسایه‌ها» و «داستان‌ یک شهر» که آنها را به صورت کتاب درآورم. چنین کتابی بخشی از تاریخ اجتماعی ایران می‌توانست باشد.

از مکتب دلم گرفته بود، جزء تبارک را می‌خواندم. بعدازظهرها درس را پس می‌گرفتند. من نزد مادرم درسم را از قرآنی که در خانه داشتیم، روان می‌کردم؛ ولی عمق حروف و کلمات را نمی‌فهمیدم، بیشتر حفظ می‌کردم. در مهرماه ۱۳۱۴ به مدرسه رفتم. دبستان نزدیک خانه ما دبستان اعتضاد بود، از اولین دبستانهایی که در بروجرد تأسیس شده بود. در بروجرد چند دبستان پسرانه و دخترانه ملی و دولتی بود. آقای فقهی مدیر مدرسه که معمم جوانی بود، مرا امتحان کرد و من کلمة «امروز» را «ام روز» نوشته بودم. گفت: بهتر است کلاس اول برود. معلم کلاس اول قبلاً مکتب‌دار بود. پیرمردی بود با ریشی قرمز و توپی، با صدای بلند کلمات را هجی می‌کرد: «الف به صدای مدی: آ ر ب به صدای جزمی: آب ر ت به صدای اَلفی: تا ر ب صدای جزمی: تاب ر آب تاب.» در این دبستان عددنویسی آموختم.

در یک روز بارانی مرا و چند پسر دیگر را صدا زدند، یکی فرزند یک پیشنماز بود به نام مستجاب‌الدعوه و یکی پسر یک روضه خوان به نام بیان. ما را به یک مستخدم که کاغذهایی زیربغل داشت، از میان گل و لای کوچه به یک مدرسه دخترانه بردند به نام بنات فاطمیه. مدرسه به صورت یک باغچه بود و من بعضی گلها را مانند یاس کبود و گل آتشی و گل صدتومانی را اولین بار در آنجا دیم. خانم معلم، خانم حجتی زن مهربانی بود. یک روز شغل پدر بچه‌ها را سؤال می‌کردند. هر کس شغل پدرش را می‌گفت؛ نوبت به من رسید، گفتند: «پدرت چه کاره است؟» گفتم: «آدم!» چون شنیده بودم که می‌گفتند پدرم از آدمهای آشیخ حسین [عمویش] است. گفتند: «همه آدمند، شغل پدرت چیست؟» باز گفتم: آدم. خانم حجتی با مهربانی بیخ گوشم گفت: «آیتی، شغل پدرت چیست؟» گفتم: «آدم آشیخ حسین است.» گفت: «بنویسید: نوکر! » این دو دبستان هر دو ملی بودند.

در کلاس سوم ابتدایی مرا به دبستان «ناموس» بردند که دخترانه دولتی بود. مدیر ـ خانم خامسی ـ زن با شخصیتی بود. به من لطف داشت و گاهی مقداری کاغذ و مداد به من می‌داد. در این مدرسه خانم معلمی داشتم که روزی شعرهایی به من داد که از روی آنها برایش بنویسم، شعرهای پروین اعتصامی بود. فردا که شعرها را بردم، زنگ آخر که مدرسه تعطیل می‌شد، گفت: «آیتی بیا کارت دارم.» من به دنبال او تا در خانه‌اش رفتم. گفت: «قدری صبر کن.» وقتی آمد، یک ظرف آجیل توی جیبهایم خالی کرد. این اولین حق‌التألیفی بود که گرفتم! کلاس پنجم در مدرسه پانزدهم بهمن بودم. مدرسه‌ها تا کلاس چهارم مختلط بودند.

می‌خواهم خلبان بشوم

در این سالها چند معلم نخبه داشتیم: یکی معلم موسیقی ما مرحوم آقاخان پدر بود که بعداً دانستم استاد تار است و چند مجلس برای عارف قزوینی تار می‌زده است؛ منتها در دبستان ویولون می‌آورد و سرودها را به ما یاد می‌داد. معلم دیگر ما آقای صمیمی بود که فارسی و املاء و انشاء در کلاس ششم درس می‌داد. آقای صمیمی شاعر بزرگی هم بود؛ از روی اشعاری که از او مانده بود، می‌گویم. آقای دکتر زرین‌کوب دربارة او نوشته که معلقات را نزد او می‌خوانده، آقای صمیمی در دبیرستان هم درس می‌داد؛ ولی متاسفانه هم کتاب نتی که مرحوم آقاخان پدر نوشته بود و هم دیوان مرحوم صمیمی گم شده و خبری از‌انها به دست نیامده است. یک روز مرحوم صمیمی پرسید: «می‌خواهید چه کاره شوید؟» من گفتم: «می‌خواهم شاعر بشوم.» گفت: «بَبَم خدا خفه‌ات کند! پس از کجا می‌خواهی نان بخوری؟» گفتم: «به شعرا پول می‌دهند.» گفت: «دیگر آن دوره گذشت که به شاعران پول می‌دادند!» بعد خود این جمله را از جانب ما نوشت: «پدر عزیزم، من می‌خواهم برای خدمت به وطنم خلبان بشوم!»

مهرماه سال ۱۳۲۰ به دبیرستان پهلوی بروجرد می‌رفتم. پدرم به اصرار مادرم مرا به دبیرستان فرستاد. متأُفانه سال اول دبیرستان به من خوش نگذشت. کتاب نداشتم و نمی‌توانستم درسهایم را حاضر کنم. مدیر دبیرستان آقای قاسمی که لیسانسیه فیزیک و شیمی و از مردم آذربایجان بود و با لهجه ترکی حرف می‌زد، وقتی از وضع من اطلاع پیدا کرد، گفت: «وقتی دبیرستان تعطیل می‌شود، شما به کتابخانه بروید و درسها و تکالیف فردای خود را انجام دهید.» و من همین کار را کردم.

در پاییز هوا زود تاریک می‌شد، برای رسیدن به خانه باید راهی را طی می‌کردم، در شب که غالباً کوچه‌ها چراغ هم نداشت و سگها هم پارس می‌کردند. بعد از امتحانات ثلث اول دبیرستان به من کتاب دادند، آن هم نه همة کتابها را. در دبیرستان از لحاظ اجتماعی خیلی چیزها یاد گرفتم.

در کلاس دوم دبیرستان باز هم گرفتار مسئله نداشتن کتاب بودم. این بار آقای قاسمی به کتابدار دبیرستان که از محصلین بود، دستور داد که یک دوره کتاب کلاس دوم به من امانت بدهند. با خوشحالی تمام کتابها را به خانه بردم؛ ولی در نگهداری و نظافت آنها خیلی سعی نمی‌کردم. یک شب زیرکرسی کتاب طبیعی را باز کرده بودم، بچه‌ها بازی می‌کردند. چراغ لامپا سرنگون شد و نفت روی کتاب ریخت. راستی گریه کردم. مادرم دلداری‌ام داد که گریه نکنم، نفت را پاک خواهد کرد. برای پریدن نفت اوراق کتاب را روی چراغ گرفتیم، آتش گرفت! نیمی از صفحه سوخت. آخر سال که امتحان دادم و با نمره خوب هم قبول شده بودم، کتاب را به کتابخانه بردم که تحویل بدهم، کتابدار قبول نکرد و گفت کتابها پاره پوره و کثیف شده باید اینها را پیش رئیس دبیرستان آقای قاسمی ببری. قدری التماس کردم که گذشت کند، اما نکرد. رفت و دیدم آقای قاسمی از پله‌ها پایین آمد و پس از بازخواستی، چهار سیلی به من زد و به کتابدار گفت کتابها را به کتابخانه ببرد.

سالها گذشت. آقای قاسمی استاد شیمی دانشگاه تبریز شده بود. یک روز ایشان را در خیابان نزدیک محل کار دیدم. پیش رفتم و سلام کردم. پس از اندک تفحصی مرا شناخت. با من به محل کارم (مرکز انتشارات آموزشی)‌آمد . جای خود محبت کرد.

طلبگی و کار

در کلاس سوم دبیرستان مدرسه طلبگی بروجرد (مدرسه آقا) دایر بود. همة تابستان می‌رفتم و درس می‌خواندم: صرف میر و عوامل و انموذج. حجره گرفتم و سال تحصیلی که شروع شد، بنا بود به دانشسرای مقدماتی اهواز بروم که به مدرسه طلاب رفتم. شبها هم در مدرسه خوابیدم، آن سال تحصیلی را در مدرسه ماندم و کتاب سیوطی و حاشیه ملا عبدالله را خواندم. سرانجام، به ترغیب یکی از طلاب راهی قم شدم.

در بروجرد که بودم، تابستانها مدارس تعطیل می‌شد. پدرم ـ که باران رحمت بر او هر دمی ـ مرا به دکان یکی از دوستانش می‌فرستاد. از روزی دهشاهی تا یک قران و یک قران و پنج شاهی. کتابفروشی رفتم و نجاری و قنادی و سقط‌فروشی. نجاری مهم بود و چوب جنگلی کار می‌کرد و در و پنجرة پادگان خرم‌آباد را کنترات کرده بود. استاد نجار سه زن داشت. یکی از آنها وضع حمل کرده بود. در روز مهمانی چهار هندوانه را توی طبقی بر سر من گذاشت که به خانه ببرم. از یک سرازیری که پایین رفتم، یکی از هندوانه‌ها از جلوی طبق به زمین افتاد. دستپاچه شدم، تعادلم را از دست دادم، هندوانه دیگر و هندوانه دیگر یکی پس از دیگری به زمین افتادند و ترک خوردند و آب آنها بر زمین جاری شد. همة هندوانه‌های شکسته را توی طبق چیدم و به کمک عابری بر سر گرفتم و به خانة استاد نجار بردم و به دکان بازگشتم. شب زن با استاد بگومگو کرده بود که چرا هندوانه‌های شکسته فرستاده‌ای! از این خاطره خوش و ناخوش بسیار دارم.

در قم

باری، طلبه شدم و به قم رفتم. پیش از آنکه به قم حرکت کنم، عمامه گذاشتم. سبب آن بود که یکی از علمای بروجرد به من گفت: «تا کجا خوانده‌ای؟» گفتم: «کتاب سیوطی»، گفت: «عجب، کتاب سیوطی می‌خوانی و هنوز عمامه نگذاشته‌ای؟» ماجرا را به مادرم گفتم. هرطور بود، برایم لباس تهیه کرد. عمامه به سر از خانه بیرون آمدم و در میان اشک و آه مادر و پدرم رهسپار قم شدم. آنها گریه می‌کردند که من پول و توشة کافی ندارم. در قم یکی از خویشاوندانم حجره داشت. مرا به حجرة خود برد. در آنجا دو نفر دیگر هم بودند یکی سابقاً استادم بود و یکی همدرس من. آن همدرس از آمدن من به حجره ناراحت شد که جایمان تنگ است؛ ولی من هم تخته پوستم را در یک گوشه انداختم و مستقر شدم.

ادامه دارد

نسخه مناسب چاپ