نکته
آیا ما آبلوموف نیستیم؟
گودرز‌گودرزی
 

«تزویر هم‌چون پول سیاهی است که با آن چیز ارزنده‌ای نمی‌شود خرید. هم‌چنان‌که با پول سیاه، یکی دو ساعتی بیش نمی‌توان زنده بود؛ به یاری تزویر نیز فقط می‌توان این‌جا چیزی را مخفی کرد و آن‌جا چیزی را به صورتی نادرست جلوه داد؛ اما هرگز نمی‌توان کرانه‌های دوردست را از راه آن دید یا آغاز و انجام رویدادی بزرگ را با هم ارتباط داد.
«نیرنگ‌بازْ نزدیک‌بین است و دورتر از پیش پای خود را به درستی نمی‌بیند و به همین سبب اغلب خود در دامی که برای دیگران می‌نهد دربند می‌شود.»
چند سطر بالا را که خواندید از کتاب «آبلوموف» یادداشت‌برداری کردم. و این میل و تمایل در من شکل گرفت که چند کلمه درباره‌ی کتاب بنویسم.
«آبلوموف» کتابی است نوشته‌ی «ایوان گنچارف». نام کتاب و نام نویسنده‌ی آنْ جار می‌زنند که از خامه و ذهن یک روسی تراویده است.
«ایلیا ایلیچ آبلوموف» شخصیت اصلی این رمان است. کسی که سستی و تنبلی، نه تنها تن و جسم او را دربرگرفته؛ بل ذهن و جان او را نیز تسخیر کرده است. این رخوت و سستی چنان است که نوشتن یک سطر نامه برای او از سخت‌ترین کارها و برخاستن از رختخواب از پیچیده‌ترین امور در این جهان جلوه می‌کند. در این مدت چند سال، دوست و یار او، کاناپه است و فرورفتن تا گردن در آن؛ در خانه ماندن و بیرون نرفتن؛ «لمیدگی حالت طبیعی او بود.»
آبلوموف باداشتن نوکر و خدمت‌کار، نوکری که بند کفش او را می‌بندد و حتّا موی او را شانه می‌زند؛ اما دیوارهای خانه‌ی استیجاری‌اش و «کنار تابلوها ریسه‌های تار عنکبوت پربار غبار آویخته» است.
این آبلوموفْ خُرده‌مالکی است که روستای «آبلوموکا» با ۳۰۰ رعیت (کارگر و کشاورز) از پدر به او ارث رسیده و به حال خود رها شده است. از آن‌جایی که او ساده‌اندیش و خوش‌باور است، هر دروغی که کدخدای ده در نامه برای او سرهم می‌کند و می‌بافد، باور می‌کند… اما رفتن به ده و سرکشی از اموال خود و کشاورزانش، حکم مُردن دارد!… او اصلاً زندگی و جهان را «بی‌معنی» می‌داند؛ از این‌رو کوششی نمی‌کند و خود را به زحمت نمی‌اندازد.
تا این‌که «دل‌بستگیِ» آبلوموفِ ۳۲ ساله به دختری ۲۰ ساله، مسیر زندگی او را تغییر می‌دهد. این علاقه و دل‌بستگی آن‌قدر عمیق و ژرف است که نوع اندیشیدن او را به زندگی، دگرگون می‌سازد؛ «خدایا! زندگی در این جهان چه زیباست!»
«عشق» او را دوباره در راه زندگی قرار می‌دهد: سرزنده می‌شود؛ کتاب می‌خواند؛ می‌نویسد؛ پارک می‌رود؛ روزنامه‌ها را ورق می‌زند؛ مسایل سیاسی را دنبال می‌کند؛ «چرا سفیر فرانسه از رم فراخوانده شده است و به چه سبب انگلیسی‌ها کشتی‌کشتی سرباز به شرق می‌فرستند…»
آبلوموف، احساس رهایی می‌کند. اما آیا این واقعاً «رهایی» است؟ آیا این از چاله به چاه افتادن نیست؟ رهایی از بندِ «فسردگی»، گرفتار شدن به بند «علاقگی»؟!
باید دید «طوق علاقگی» چه برسر آبلوموف می‌آورد.
… حالا مدتی از علاقه‌ی آبلوموف به «الگا» و علاقه‌ی الگا به آبلوموف گذشته است: سوز و گدازها؛ آه‌ها و اشک‌ها… تا این که آتش عشق شورانگیز این دو دل‌داده به یک‌دیگر، که در ابتدا پرلهیب بود و سرکش، ناگاه و به همان سرعت، رو به سردی می‌گراید؛ خاموش می‌شود و دیوار جدایی، سربلند می‌کند!:چ
الگا درمی‌یابد که آبلوموف، مرد زندگیِ او نیست؛ و اعتراف می‌کند که اشتباه کرده است. وقتی دو نفر نمی‌توانند هم‌دیگر را درک کنند و حرف هم را نمی‌فهمند، بودنِ فیزیکی کنار یک‌‌دیگر و زیر یک سقف، خودکشی است .
عامل و باعث این جدایی، خودِ آبلوموفِ کاهل و تن‌آسا است. الگا می‌گوید: «اشتباه کرده‌ام.» آیا الگا چشم‌بسته تن به عشق او داده بود؟ خیر! او عاشق سادگی و بی‌شیله‌پیله‌گی آبلوموف شده بود. از زبان همسر الگا – دوستی که او را با الگا آشنا کرد و برای آبلوموف زحمت‌ها کشید- می‌خوانیم:
«در او چیزی هست که از هر هوشی گران‌بهاتر است و آن قلبی شریف و باصفاست. طلایی است که در ذات اوست.»
باری! آبلوموف عاشق شد، بی‌آن‌که بداند عشق چیست. از این‌رو عشق خود را از دست داد!
در هر جامعه‌ای آبلوموف‌هایی زندگی می‌کنند؛ و تعدادشان هم کم نیست! به بیانی دیگر؛ هیچ جامعه‌ای تهی و خالی از آبلوموف‌ نیست. از این‌رو نمی‌توان آبلوموف را شخصی «مفرد» و «خاص» دانست و مخصوص و مختص یک کشور و زاییده و مخلوق یک فرهنگ.
درواقعْ آبلوموف نماینده‌ی جامعه‌ای بی‌تحرک، راحت‌طلب و تن پرور است.
به‌جز مسأله‌ی کمّی، تأثیر کیفی آبلوموف چنان است که بسیاری از صاحب‌نظران از آن به عنوان «یک بیماری» یاد می‌کنند و شماری دیگر آن را «یک مکتب» می‌دانند: مکتب آبلومویسم! و این دومی چندان مورد پذیرش نیست. همان بهتر است که آن را بیماری بدانیم و آبلومویست را یک بیمار ببینیم.
بیمار را باید درمان کرد و نه مجازات؛ و درمان آبلومویستْ تنها و تنها «کار» است. آبلومویسم در جامعه‌ای ریشه‌کن نمی‌شود مگر آن‌که کار در آن جامعه حرف نخست و اساسی را بزند. کار و کوشش اقتصادی و تلاش برای تولید (از هر نوع)، دشمن سرسخت آبلومویسم است؛ و تنها با این سلاح و دارو می‌توان به جنگِ این مرض و بیماری رفت و با آن مقابله کرد. آبلومویسم یعنی دل‌مردگی؛ و کار یعنی سرزندگی.
درواقع آبلوموفْ ناتوان نیست. او مانند هر فرد دیگری توانایی انجام هر کاری را دارد؛ اما سست است و کرخت. باید به او میدان داد. او می‌تواند شناگرِ قابلی شود، اگر آب در اختیارش باشد!
آبلوموفْ کودن و بی‌عقل نیست؛ اتفاقاً جاه‌طلبی در وجودش هست؛ مثل هر کس دیگر؛ اما عادت کرده است که هر چیزی را که بخواهد، نه با تلاش و کوشش خودْ که با رنج و تلاش دیگران به‌دست آورد.
یک پرسش: آیا کسانی که تنها حرف می‌زنند و با حرف‌های پوچ‌شان مردم را مجاب می‌کنند، هر یک ابلوموف نیستند؟ و مخاطبانی که حرف آن‌ها را «عمل» می‌پندارند، خود نیز یک‌پا آبلوموف نیستند؟!
اشتباه نشود! آبلوموف تنها به یک فردِ بی‌عار و بی‌کار و تنبل و مفت‌خوار اطلاق نمی‌شود؛ بل یک دانشگاه‌رفته و مدرک‌گرفته و اجتماعی هم می‌تواند آبلوموف باشد؛ اگر سودی برای خود و خانواده و و نقش سازنده‌ای برای اجتماعش نداشته باشد. در یک جمله؛ اگر کسی راه و هدف خود را نداند چیست، آبلوموف است.
پایان این نوشتار را اختصاص می‌دهم به سخن یک فیلسوف روسی؛ سخنی که بدان باور دارم. او می‌گوید:
« آبلوموکا میهن همه‌‌ی ماست. در یک‌یک ما مایه‌ی آبلوموفی فراوان است و هنوز وقت اقامه‌ی نماز میتِ ما بر آبلومویسم نرسیده است.
«… ما هنوز زنده‌ایم و هنوز آبلوموفیم. هنوز از این بیماری رهایی نیافته‌ایم.»
مآخذ:
*گنچارف، ایوان؛ «آبلوموف» (۱۸۹۱- ۱۸۱۲)؛ ترجمه‌ی سروش حبیبی؛ ناشر: فرهنگ معاصر؛ چاپ ششم؛ ۱۳۹۴٫
**«آبلومویسم چیست؟»؛ مقاله‌ی ضمیمه‌ی کتاب؛ نوشته‌ی نیکلای الکساندرویچ دابرولیوبوف (۱۸۶۱- ۱۸۳۶) فیلسوف و منتقد ادبی روس.

code

نسخه مناسب چاپ