میرزا محمدعلیخان و اسدالله میرزا با سبیلهای بلندی که داشتند درنظر من که تازه وارد چهاردهمین بهار عمر میشدم مردانی سالخورده و موقر جلوه میکردند.
گفتگوی آنها با صدای بلند بود و برای این که سایر مسافران گفتههایشان را نفهمند یا برای خودنمایی و فضلفروشی، به زبان فرانسوی صحبت میکردند. من معنی پارهای کلمات و جملهها را به زحمت درمییافتم و با این که احساس میکردم که تسلط به آن ندارند آرزو داشتم بتوانم روزی ما فیالضمیر خود را مانند آنها با آن زبان دوستداشتنی بیان کنم.
خطهای واگن اسبی هر کدام دارای چند دوراهی بود. سر هر دوراهی واگنی که زودتر میرسید میایستاد تا واگن مقابل برسد و بتواند به راه خود ادامه دهد. خط دروازه قزوین ـ میدان توپخانه که مورد استفاده ما بود چهار دوراهی داشت و بنابر این پیمودن آن بیش از نیم ساعت وقت میگرفت.
در مدت سه سالی که در مدرسة سیاسی به تحصیل اشتغال داشتم از همدورههایم کسانی که بیشتر مورد علاقه و دوستیم بودند، به ترتیب اینها بودند: میرزا جوادخان (عامری)، علیرضا خان (منصور) ـ برادر منصورالملک که با آنها غالباً روی یک نیمکت جا داشتیم ـ، میرزا محمدخان (شایسته)، ابوالقاسم خان (پوروالی)، میرزا محمدعلیخان (وارسته)، میرزا عیسی خان (بهنام) و میرزا ابراهیم خان (دهخدا) برادر میرزا علیاکبرخان دهخدا.
ما در اوقات فراغت غالباً گرد هم میآمدیم و دربارة اوضاع سیاسی به بحث و گفتگو میپرداختیم. جلسات ما بسیار باحرارت و پرشور بود. تفریح ما گاهی بازی «آس» بود. از بازیهای با ورق هنوز خوشبختانه هیچ اطلاعاتی نداشتیم.
مدرسه البته صبح و عصر دایر بود و درس داشتیم. چون با دوری راه رفت و برگشت ظهر دشوار بود، ناهار را مثل عدهای از دانشآموزان دیگر با خود به مدرسه میبردم و با هم صرف میکردیم. این ناهار بیشتر اوقات عبارت بود از گوشت کوبیده و شامی و پنیر و گاهی پلو و خورش ـ که مادرم در قابلمة کوچکی جای میداد و با کتاب و کتابچههایم در کیف دستی من میگذاشت. آن وقت در واقع بجز برای یکی دو درس کتابی وجود نداشت و معلمین درسها را دیکته میکردند و ما مینوشتیم یا شرح میدادند و ما یادداشت برمیداشتیم و شب یادداشتها را انشاء کرده و در کتابچهها پاکنویس میکردیم.
مدرسة سیاسی در عرض سه سال سه بار تغییر محل داد. سال دوم به عمارتی واقع در اوایل خیابان علاءالدوله (فردوسی) منتقل شد و سال سوم به اوایل خیابان چراغ برق (امیرکبیر) رفت.
در سال اول، چنانکه اشاره شد، ریاست مدرسه را میرزا محمدعلی خان (فروغی) عهدهدار بود، دو سال آخر این وظیفه را دکتر سید ولیالله خان (نصر) برعهده داشت. وقار و طمأنینه و حسن رفتار و گفتار این دو شخصیت ممتاز، به خصوص سید ولیالله خان (نصر)، در روحیة ما نوجوانان تأثیر فراوان بخشید.
دکتر ولیالله خان گاهگاهی سر کلاس میآمد و با پندها و اندرزهای حکیمانه و اخلاقی خود ما را که اولینبار بود این سخنان را میشنیدیم، ارشاد میکرد و میگفت شما جوانان ادارهکنندگان آیندهی این مملکت باستانی پرافتخار خواهید بود. هر اندازه بیشتر علم فرا بگیرید و به اصول و موازین اخلاقی بیشتر آَشنا بشوید و بیشتر به تجهیز ذهن و تزکیهی نفس بپردازید شخصیتهایی خواهید شد که هم مورد احترام خودتان خواهید بود هم مورد احترام و تعظیم و تکریم دیگران و در عین حال به مقامهای عالی مسئولیتدار مانند ریاست، وکالت، سفارت، وزارت … خواهید رسید و خواهید توانست وظایف خطیر خود را کفایت و درایت و کاردانی انجام دهید . یعنی برای وطن و هموطنان خود مصدر خدمات شایان و افتخارآمیز باشید.
این سخنان دلگرم کنندهی نوید بخش و نظایر آن را مکرر از زبان دکتر ولیالله خان میشنیدیم و چون یقین داشتیم که فقط برای خوشایند ما نیست بلکه از دل میآید، لاجرم بر دلهای ما مینشست.
از مدرسه سیاسی خاطرههای گوناگونی از شوخی و مزاح و لطیفهگویی دارم. همچنین از بحث و گفتگوهای سیاسی دربارهی رژیم مشروطه که تازه در مملکت برقرار میشد و استبداد که هنوز طرفدارانی فراوان داشت. مباحثات ما
پر حرارت بود و گاهی به صورت مشاجره در میآمد. با این که در زمرهی شاگردان با تربیت محسوب میشدم، گاه گفتار یا رفتاری از من سر میزد که جسارتآمیز بود. هیچگاه داستانی را که سر کلاس با شمسالعلماء، معلم درس معانی و بیان و بدیع، داشتم فراموش نمیکنم. این استاد معمم بود. ریش و سبیل و رفتاری سنگین و باوقار داشت و البته مورد احترام بود. کتابی تألیف کرده بود به نام «ابداءالبدایع» که کتاب درسی ما بود. در این کتاب به دنبال تعریف هر صنعتی یک یا چند مثال از گویندگان بزرگ آورده شده بود. مثلا وسط سطر نوشته شده بود: «سعدی گوید»، یا «حافظ گوید»، یا «ناصر خسرو گوید» و زیر هر یک از عناوین شعری یا اشعاری که مزین به آن صنعت بود از آن گوینده آورده شده بود. گاهی هم وسط سطر نوشته شده بود: «من میگویم» وزیر آن شعری که خود شمسالعلما گفته بود، درج شده بود. در نخستین امتحان کتبی این درس در پاسخ یکی دو تا از سؤالها که به خاطر ندارم دربارهی جناس ناقص یا «ردالعجز علیالصدر یا تأکید الهم بما یشبه المدح» یا صنعتی دیگر بود، عین مطلب کتاب را در ورقه امتحان نوشتم یعنی پس از تعریف صنعت مورد سؤال نوشتم «سعدی گوید… سنایی گوید … حافظ گوید… و من میگویم» و زیر هر یک از آن عناوین شعری از گوینده یاد شده از جمله از شمس العلما آوردم.
هفتهی بعد که استاد نمرههایی را که به اوراق داده بود آورد و پیش از توزیع آنها روبه من کرد و گفت: «در مثلهایی که آوردهاید نباید نوشته باشید « و من میگویم»، چرا که شما نگفتهاید. ملتفت شدید. اگر من میگویم « و من گویم» شما نباید بگویید «و من گویم». برای همین اشتباه پنج نمره از شما کم شده و نمرهی امتحان شما ۱۵ است.» من که نمرهی ۲۰ را حق مسلم خود میدانستم، بسیار ناراحت شدم و بیاختیار گفتم: «این و من میگویم» که شما باید بگویید و من نباید بگویم، آیا شبیه به داستان آن معلمی نیست که زبانش اندکی میگرفت و لام را خوب تلفظ نمیکرد و به شاگردش میگفت من میگویم انف، تو نگو انف تو بگو انف؟»
شاگردان بیاختیار زدند زیر خنده. استاد برآشفتگی خود را نشان نداد بلکه با متانت و آهستگی گفت: «نه، این طور نیست. این قیاس معالفارق است». این جملهی قلمبه عربی همه را ساکت کرد. من هنوز تحت تأثیر کم شدن نمرهام بودم. گفتم مقصود از قیاس مع الفارق چیست؟ این که جبران نمره را نمیکند. استاد گفت مقصود این است که این دو موضوع با هم فرق دارد و قابل قیاس نیستند و پس از این توضیح مجال سخن به کسی نداد. سایر نمرهها را خواند و درس را شروع کرد.
در ماه جوزا (خرداد ماه ، هنوز نامهای فارسی ماهها معمول نشده و به کار نمیرفت) امتحانات سال سوم مدرسه را با موفقیت به پایان رساندم و آمادهی رفتن به کلاس چهارم که نخستین کلاس عالی برای نیل به درجهی معادل لیسانس بود، میشدم که ناگاه رویداد تصادفی کوچکی سبب شد که مسیر زندگی من به کلی تغییر کند.
مسابقه رفتن به اروپا
تعطیلات تابستان شروع شد. هیچگونه وسایل تفریح برای جوانان وجود نداشت. من بیشتر اوقات خود را در اطاق کوچکی که مادرم توانسته بود به من اختصاص دهد میگذراندم و خود را به خواندن داستانهای قدیم مانند اسکندرنامه، حسین کرد و نظایر آن و البته با کلیات سعدی، دیوان حافظ و شاهنامه فردوسی که کتابهای سوگلی من بودند سرگرم میداشتم. در خارج از خانه تنها گردشگاه جوانان در تهران خیابان لالهزار بود. در آنجا در بالاخانهای چاپخانه پارس یک سینما هم بهتازگی دایر کرده بودند که فیلمهای البته صامت نشان میداد. خیابان لالهزار میعادگاه دوستان و آشنایان بود. روزی که برای گردش به آنجا رفته بودم تصادفاً به همکلاسی و دوست عزیزم علیرضا خان (منصور) برخوردم. از دیدن یکدیگر بسیار شاد شدیم. در ضمن صحبت، علیرضا خان گفت: «امیدوارم موفق بشویم و با هم به اروپا برویم و آنجا هم تحصیلات خود را با هم دنبال کنیم. راستی خودت را برای مسابقه حاضر کردهای؟» باتعجب گفتم کدام مسابقه؟ گفت: «مگر هنوز اسمت را ننوشتهای؟ مگر نمیدانی که دولت تصمیم گرفته است سی محصل از طریق مسابقه انتخاب کند و برای تکمیل تحصیلات به اروپا بفرستد؟ من و محمدعلی خان(وارسته) اسممان را نوشتهایم.» گفتم، کجا باید اسم نوشت؟ گفت: «در دارالفنون، خیابان ناصریه». فردای آن روز به دارالفنون رفتم و نامنویسی کردم و ضمناً با محمدرحیم خان برادر ادیبالدوله که نظامت دارالفنون را برعهده داشت و معلوم شد که بر جریان مسابقه نیز نظارت خواهد کرد، آشنا شدم و تاریخ و برنامه امتحانات مسابقه را از او گرفتم و به دقت یادداشت کردم.
روز مسابقه فرا رسید. معلوم شد ۲۰۰ نفر اسم نوشتهاند. یعنی تقریباً همه جوانانی که در ایران تا آن تاریخ تحصیلات متوسطه را تمام کرده و حق شرکت در مسابقه را پیدا کرده بودند. من از امتحانکنندگان فقط یک نفر را میشناختم و آن دکتر سید ولیاللهخان(نصر) بود که پیش از این مکرر از او یاد شده است. او علوم طبیعی را امتحان میکرد. نام مهندسالملک معلم دارالفنون را هم شنیده بودم ولی دفعه اول بود که او را به هنگام امتحان ریاضیات میدیدم. سایر ممتحنین را نه تنها نمیشناختم بلکه اسمشان هم به گوشم نخورده بود.
از امتحاناتی که داده بودم. یک امتحان باقی مانده بود و آن امتحان صحت مزاج بود که توسط دکتر ملکزاده انجام میگرفت. این امتحان دو مرحله داشت. مرحله اول عبارت از این بود که داوطلب باید سرتاسر ایوان شمالی دارالفنون را در حال دو طی کند و در بازگشت در مقابل دکتر بایستد.
دکتر دستی روی سینه او میگذاشت. شاید برای اینکه ببیند داوطلب به نفسنفس نیفتاده باشد و بعد دو دست را در زیر دل در کشالههای ران داوطلب میبرد و چند ثانیه در آنجا نگاه میداشت. البته علت این حرکت دکتر برای من در آن زمان نامعلوم بود. چندی بعد یکی از رفقای مسنتر و با تجربهتر گفت این برای آن بوده که دکتر خاطر جمع شود که داوطلب مبتلا به بیماری مقاربتی نیست.
اما مرحله دوم امتحان، مربوط به دید چشم داوطلبان بود و آن داستانی شگرف دارد. محل این امتحان را در تالار بزرگ دارالفنون، تالاری که جای جلسات سخنرانی و کلاسهای پرجمعیت بود، قرار داده بودند. در ته این تالار یک تابلوی مقوایی در ارتفاع دومتری به دیوار آویخته بودند، نظیر آنچه در مطب چشمپزشکان و مغازه عینکفروشان دیده میشود. چند حرف از الفبای لاتین در چند سطر ترسیم شده بود.
در سطر اول، حروف نسبتاً درشت بودند و در سطور بعدی به تدریج ریزتر میشدند. دکتر ملکزاده دم در ورودی تالار نشسته بود و چوبی به دست یکی از داوطلبان داده او را مأمور کرده بود در ته تالار پای آن تابلو بایستد و با چوب حروف را یکی پس از دیگری با فاصله کافی نشان دهد و داوطلب مورد آزمایش که نزدیک دکتر ایستاده بود، نام آن حروف را بلند بر زبان آورد. البته نخست به حروف درشت سطر اول اشاره میشد بعد به حروف سطور دیگر. دکتر که صورت اسامی داوطلبان را در دست داشت در برابر نام داوطلب علامت رد یا قبول میگذاشت.
ادامه دارد
code