کفشها داشتند درباره اتفاقی که دیشب افتاده بود صحبت میکردند.
آنها داشتند درباره کفشهای صورتی که گم شده بودند صحبت میکردند.
کفش سبز گفت: مگر می شود یهویی گم شود؟
کفش زرد گفت: نکنه دیشب که از جلوی پارک رد شدیم دلش خواسته بازی کند؟
کفش قرمز پاشنه بلند گفت: نکند راه خانه را گم کرده باشد؟
کفش سبز گفت: نخیر. خودش راه خانه را خیلی خوب بلد است.
کفش زرد گفت: نکند حرف لعیا را شنیده و بهش برخورده؟
کفش سبز گفت: مگر لعیا چی گفته؟
کفش زرد گفت: مگر تو نشنیدی؟
کفش سبز گفت: نه.
کفش آبی گفت: من شنیدم.
کفش قرمز پاشنه بلند گفت: من هم شنیدم.
کفش زرد گفت: لعیا به مامانش گفته که چکمههای صورتی اش خیلی قدیمی شدند و دیگر آنها را نمیخواهد. شاید این حرفها را شنیده باشد.
کفش آبی گفت: ما هرشب یواشکی بدون این که کسی بفهمد گردش میکنیم، شاید یک آدم او را دیده و زندانی کرده باشد.
کفش قهوهای که از همه عاقلتر و سنوسالدارتر بود گفت: باید تا فردا صبر کنیم. اگر نیامد خودمان میرویم و او را پیدا میکنیم. همه موافقت کردند.
صبح روز بعد خبری از کفشهای صورتی نبود. کفش قهوهای گفت: از همین امشب شروع میکنیم تا پیدایش کنیم.
شب شد. هوا خیلی سرد بود. داشت برف می آمد. دانه های ریز برف روی زمین میریختند. کفشها در جست و جوی چکمههای صورتی بودند.
کفش قرمز پاشنه بلند گفت: هوا خیلی سرد است.
کفش قهوهای که از همه جلوتر راه
میرفت گفت: ما میتوانیم اول پارک برویم و دنبالش بگردیم و اگر آنجا نبود، به راهمان ادامه میدهیم.
چکمههای صورتی پارک را خیلی دوست دارند. شاید آنجا رفته باشند.
آنها وارد پارک شدند. درختان شکل عجیبی به خود گرفته بودند. صدای عجیبی از میان بوته میآمد. کفشها از ترس به هم چسبیده بودند.
میخواستند فرار کنند اما پاهایشان شل شده بود. ناگهان یک چیز طلایی و سپس سفید از میان بوته درآمد. کبوتر زیبایی بود. نوکش طلایی بود و پرو بالش
سفید.
کفشها خیالشان راحت شد. آنها قبلا این کبوتر را دیده بودند و با او دوست بودند.
کفش سبز گفت: نوک طلا، تو اینجا چه کار میکنی؟
نوک طلا گفت: خودتان اینجا چه میکنید؟ من داشتم میآمدم خانه شما.
کفش زرد گفت: مال دنبال چکمههای صورتی هستیم. آیا تو چکمههای صورتی را ندیدی؟
چند روزی است که به خانه نیامده.
کبوتر لبخندی زد و گفت: دقیقا من هم برای همین موضوع میخواستم امشب بیایم خانه شما.
من میدانم دوست شما کجاست.
او از من خواست که به شما اطلاع بدهم. می دانست دلواپس هستید.
کفشها هیجان زده گفتند: زود بگو؛ دوست ما کجاست؟ حالش خوب است؟ نکند اتفاق بدی برایش افتاده؟
کبوتر با آرامش لبخندی زد و گفت: دوستان من نترسید، او حالش خیلی بهتر از روزهای قبل است. بیایید با هم برویم و او را ببینیم.
کفش آبی گفت: وای صورتی؟ تو اینجایی؟ لانه نوک طلا شدی؟ چه زیبا شدی!
کفشها گفتند: وای، صورتی لانه یک کبوتر شده.
کفش صورتی گفت: دوستانم از دیدنتان خوشحالم.
کفشها او را در آغوش گرفتند.
کفش آبی گفت: چه شد که لانه پرنده شدی؟
گفش صورتی گفت: من حرف لعیا را شنیدم. درست میگفت. من دیگر برای او مفید نبودم.
او چند بار مرا تعمیر کرده بود و چند روز که هوا بارانی بود مرا پوشید و تمام پاهایش خیس شدند.
من خیلی ناراحت شدم چون هر لحظه ممکن بود سر از زبالهها درآورم. من نمیخواستم چنین سرنوشت غمانگیزی داشته باشم.
درست است که برای لعیا دیگر مفید نیستم ولی الان لانه خیلی خوبی برای نوک طلا و جوجههایش هستم.
آن شب کفشها و نوکطلا زیر نور ماه و ستارهها تا صبح آواز خواندند و پایکوبی کردند.
code