تاریخ
 

اشاره‌: آنچه می خوانید بخش هایی از خاطرات دکتر شیرین بیانی (اسلامی ندوشن ) استاد رشته تاریخ دانشگاه تهران است که در کودکی شاهد و ناظر آنها بوده است.
در بخش های قبل مطالبی را از زبان خدمتکاری به نام «کوکب سلطان»خواندید. این مطالب فارغ از جنبه خاطره یا داستان و شرح حال یک نفر‌، به لحاظ جامعه‌شناسی و مطالعه تحولات تاریخی و اجتماعی نیز حائز اهمیت است. بشنویم از زبان همان شخص که وقایع زندگی خودش را با زبانی عامیانه چنین شرح می‌دهد.
***
یک روز عاشورا بود که رفتم به قم‌، به خونةپسرم. توى راه هزار فکر کرده بودم، که او وقتى من رو ببینه چه حالى‏مى‏شه، چطور من روز عزیز مى‏داره و وسایل راحتى‏ام رو فراهم ‏مى‏کنه، و من هم که خیالاتم جاى خود داره؛ ولى افسوس که همه‏اش‏خیالات بود. با هزار امید در خونه‏اش رو زدم و اتفاقاً خودش آمد در رو وا کرد. یک باره قلبم شروع به تپیدن کرد.
آغوش باز کردم که دربغلش بگیرم، ولى مى‏دونى چه کرد؟ با خونسردى و سادگى‏مثل‏اینکه دیروز من رو دیده، گفت: ننه سلام علیکم، راه گم کردى،حالت چطوره؟ حالا که تا اینجا آمده‏اى بیا تو یک چاى بخور وخستگى در کن! مثل اینکه چاهى جلوى پاى من دهن باز کرد و من باسر افتادم توى اون چاه. به خدا وارفتم. تا چند دقیقه حرف زدن یادم‏ رفت. گفتم ولى وقتى به خود آمدم بغضم رو فرو دادم و گفتم: نه ننه‏جان فقط آمدم تو را ببینم و سلامى بکنم. خداحافظ تو!
بعد یک راست‏رفتم به حرم حضرت معصومه و به قدر سه ساعت گریه کردم. به حال‏خودم، به حال این پسر بى‏خبر، به حال کج‏رفتارى دنیا که بعد از مرگ‏پدر، تا آن ساعت چه بلاها که بر سر من نازل نشد. دیگر استغفرالله‏کارم به جایى رسید که دست گذاشتم به کفر گفتن. تا بالاخره کم‏کم‏حالم جا آمد. بلند شدم. سوار اتوبوس شدم و به تهرون برگشتم، و قم ‏و ‌سرنشینان و خویشان قم رو براى همیشه با تمام بدى‏ها وخوبى‏هایش ترک کردم. چون از این شهر سواى دوران زودگذر بچگى‏و ناز و نعمت و بى‏خبرى آن دوران، و بعد از آن غیر از خاطره‏هاى تلخ‏و غیر از بدبختى چیزى
به یاد ندارم.
از اون روز به بعد من در این دنیاى پر شر و شور، جز خدا و یک خاله‏پیر دیگر هیچکس رو ندارم. نه مادرى، نه پدرى، نه شوهرى، نه‏فرزندى، نه خواهر و نه برادرى و نه دلسوزى، هیچ، هیچ، تنها وبى‏کس. خداى تبارک و تعالى انواع و اقسام بندگان داره، من هم یک‏قسم از این بندگان در روى زمینم.
کوکب سلطان ساکت شد. ته ماندة آتش‏هاى نیمه ذغال شده را با سرانبر سیاهش با خاکستر پوشاند. موهاى مجعد و مشکى‏اش که هنوز زیبا و پرپشت بود از زیر روسرى وال سفیدش که روى شانه‏اش غلتیده‏ بود، نمایان بود و صورت ظریف و غمگین او را احاطه کرده بود.
‏به خواهرم سوسن نگاه کردم. دیدم او هم با جثة ظریف و کوچکش زُل‏زُل به‏کوکب چشم دوخته و ماتش برده. لپ‏هایش گل انداخته و چشمانش‏نگران و غم‏آلود است. من خودم را نمى‏دیدم که در چه حالم. فقط مى‏خواستم کوکب را در آغوش گیرم و به او بفهمانم که او دیگر تنها نیست.
حالا در خانواده‏اى وارد شده و زندگى مى‏کند که پس از گذشت تقریباً سه سال که او را شناخته‏اند، و به درستى، امانت، سلیقه و فهم و شعور و جهان دیدگى‏اش پى برده‏اند، او را جزو خود دانسته‏اند؛ ولى چون بغض گلویم را مى‏فشرد. نمى‏توانستم کارى کنم‏و چیزى بگویم. تنها به یک مسأله دلخوش بودم، و آن اینکه کوکب‏بزودى زود آنچه را که من مى‏خواستم به او تفهیم کنم، خود درخواهدیافت و نگرانى‏هاى زندگى‏اش به کلى‏برطرف خواهد شد؛ چنانکه تاآن زمان مسلماً نیمى از آنها رفع شده بود.
این عالم عجیب و حزن‏آوررا صداى گرم و گیرا و محکم پدر بزرگم در هم ریخت. پدر بزرگ که‏ایشان را «باباجون» خطاب مى‏کنیم، از خواب بعدازظهر بیدار شده‏بوند، و چون علاقه وافرى به چاى داشتند، صدا زدند: «کوکب‏سلطان، پس این چاى چه شد؟ تو که اهل دم و دودى که باید همیشه‏سماورت به راه باشد!» کوکب از جا پرید که جاى پدر بزرگ را آماده‏کند. به تدریج دیگران نیز تک تک از چرت بعد از ظهر برپا شده بودند وهرکس از درى و از اتاقى بیرون آمد، و مثل همیشه در ایوان خنک وسایه گرد آمدند.
مادرم با شتاب خاص خود بساط عصرانه را روى‏ میز آهنى سبز رنگ میان ایوان گسترد و همه مشغول صرف چاى وعصرانه شدیم، و من وسوسن سعى کردیم حالتى به خود بگیریم که داستان غم‏انگیز وعبرت‏آموز کوکب سلطان بر آن نقش نبسته باشد؛ و بار دیگر شادى‏کودکانه خود را بازیابیم.
آن روز نوبت کشیدن آب حوض بود، که‏چون زیر آب نداشت، طبق معمول ما بچه‏ها هر یک کاسه‏اى‏برداشتیم و افتادیم توى حوض و مشغول کشیدن آب و ریختن آن‏توى چمن شدیم. تا غروب آب حوض کشیده شد. خوب آن را پاک‏کردیم و دوباره آب انداختیم.
حوض آبى رنگ با آب زلالش براى‏آب‏تنى فرداى ما آماده بود. فرداى آن روز پس از آنکه من و خواهرم ازغم ماجراى کوکب بر خود مسلط شدیم، از او پرسیدیم: پیه گرگ‏چیست و چه خاصیتى دارد؟ و چرا با تو چنین کرد؟؛ و او در جواب‏گفت: اعتقاد مردم بر این است که وقتى «پیه گرگ» به لوازم کسى‏مالیده شود، او از چشم عزیزانش مى‏افتد و در نظرها خار و خفیف ‏مى‏شود. عرب‏ها بیش از ما ایرانى‏ها به جادو و جنبل اعتقاد دارند، واز این کارها خیلى بلدند؛ و دیگر هیچ نگفت.
من از آن پس دیگرهیچگاه از کوکب مطلبى که بوى‏خرافات دهد نشنیدم. او زنى‏واقع‏بین، و هوشیار است و جز «پیه گرگ» که معتقد است‏خوشبختى‏اش را برباد داده به هیچ یک از مسائل خرافى معتقدنیست؛ و چون هیچگاه خرافات در خانه و خانواده ما جایى نداشته‏است، هنوز من و خواهرم از خود مى‏پرسیم: به راستى چگونه شد که‏یک‏باره کوکب از چشم حاج اسماعیل افتاد؟ مسئله «پیه گرگ» چه‏بود؟ و با خود چنین توجیه مى‏کنیم که «پیه گرگ»بهانه بود. در اثرسعایت‏ها و بدجنسى‏هاى حسادت‏آمیز خواهرشوهر و زنى که درخفا در زندگى حاج‏اسماعیل پیدا شد، کوکب به قول خودش ازچشم او افتاد.
کوکب دیگر براى حاج اسماعیل که بخصوص فرهنگ‏عربى به خود گرفته بود، تازگى خود را از دست داده بود. «پیه گرگ»بهانه بود؛ ولى هرچه که بود، بستر او را آلوده ساخت و به دنبالش‏زندگى او را.
کوکب به استثناى «پیه گرگ» نه تنها به خرافات اعتقاد ندارد، بلکه دراصول مذهبى نیز روشن‏بینانه و واقع‏گرایانه غور مى‏کند. براى‏حضرت على (ع) و امام حسین (ع) چون همه ایرانى‏ها و همچنین‏به قول خودش «قمر بنى‏هاشم» احترام فراوان قائل است و آنان را قلباً دوست دارد و در کارها همیشه از آنان یارى مى‏طلبد. یک جاى دیگرهم گفته بودم که تصور مى‏کنم «قمر بنى‏هاشم» را به خاطر زیبایى آن‏حضرت که تصاویرش را در قهوه‏خانه‏ها دیده است، مى‏ستاید. زیرا به‌قول خودش که
«جمال پرست است»، «قمربنى‏هاشم خیلى وجیه‏بوده، و بهمین دلیل هم به این لقب موصوف شده». ما هیچ گاه از اومطلبى که حاکى از خرافه‏پرستى و کوته‏فکرى مذهبى باشد، نشنیده‏ایم.
تنها در شب‏هاى گرم تابستان که ما در پشه‏بند و در مهتابى‏مى‏خوابیم، و او نیز رختخوابش را در کنار ما مى‏گسترد، و داستان‏هاى‏گذشته زندگى‏اش و حوادث پرماجراى آن را براى ما تعریف مى‏کند،و یا قصه‏اى مى‏گوید تا ما خوابمان برد، گاهى که ما از گرما شکایت‏مى‏کنیم، مى‏گوید: «هفت بار صلوة بفرستید، نسیم وزیدن مى‏گیرد».ما هم به خاطر او چنین مى‏کنیم، و نسیم گرفته یا نگرفته به صلوةپنجم یا ششم که مى‏رسیم خواب ما را درمى‏رباید.
کوکب به گونه‏اى محو و رویایى نه آن چنانکه روضه‏خوان‏ها بر سرمنابر مى‏گویند، به بهشت و دوزخ و یا به قول خودش «جهندم» اعتقاد دارد. درباره جهان دیگر و پس از مرگ معتقد است که: « در روزرستاخیز، سینى گداخته‏اى را در وسط میدان مى‏گذارند، و همگان‏به صف در برابر آن مى‏ایستند. آن ملک مقرب که نامه اعمال رامى‏نویسد، یکى‏یکى افراد را فرا مى‏خواند و مى‏گوید: از روى آن‏سینى بگذر و بهنگام رد شدن بایست، و بگو در آن دنیا چه‏خورده‏اى؟ فرد درویش و قانع مى‏پرد روى سینى و مى‏گوید: «نان وپیاز»، و رد مى‏شود؛ ولى فرد اکول و دنیاپرست به اجبار روى سینى‏گداخته مى‏ایستد و مى‏گوید: «مرغ‏پلو، چلو و خورش فسنجان، چلو وخورش مسمى بادمجان، چلوکباب، قرمه سبزى، غیره و غیره؛ و تا انواع خوراک‏هایى را که در دنیاى خاکى خورده،بشمارد، سوخته وجزغاله شده، و همانگونه باید تا ابد بسوزد و بسازد؛ معنى «جهندم»؛و بهشتى‏ها هم که اگر این چیزها را خورده باشند ولى بقیه اعمالشان‏همه نیک بوده باشد، با حورى‏ها و غلمان‏ها و در کنار آب کوثر تا ابدخوش‏اند».
کوکب‏السلطان زندگى را خوب شناخته است، و مى‏گوید: «زندگى‏مثل بند زیرجومه (زیرجامه) کوتاه مى‏مونه. هر طرفش رو که بگیرى، طرف دیگرش درمى‏ره»؛ و حالا کم‏کم من دارم مى‏فهم که این تشبیه‏چه معنایى دارد و «زندگى» و «بندزیر جومه کوتاه» چه نسبتى با هم‏دارند. او مى‏گوید: آدم از دو کلمه ترکیب شده: آه و دم. الان هست ویک لحظه دیگه نیست. پس:
بیا تا قدر یکدیگر بدانیم
اجل سنگ است و آدم مثل شیشه
بیایید خوش باشیم و از هر لحظه استفاده کنیم که گفته‏اند: «دنیا دوروزه، باقیش روز به روزه». کوکب به دنبال این «فلسفه خیامى» که‏براى زندگى دارد، چون ما را خیلى دوست مى‏دارد، همواره این دعارا در حق من و سوسن مى‏کند: «الهى‏عاقبت بخیر شوید». او خوب
‏مى‌داند که در این دنیاى وانفسا که نه سر آن پیداست و نه ته آن، بازهم بهترین و بالاترین نعمت آن است که عاقبت کار انسان خیر وخوش باشد. او خود این مسئله را تجربه کرده است؛ و من هم که‏نکرده‏ام، مى‏توانم حدس آن را بزنم.
از مطلب بدور افتادم؛ و آن این که در این تابستان یک چیز عوض‏شده بود؛ و آن تغییر و تبدیل راننده پدرم بود. در گذشته‏اى نه چندان‏دور چون ایشان در تبریز به کار تاسیس دانشگاه مشغول بودند؛راننده‏اى برایشان در نظر گرفته شده بود به نام قاسم آقا که آذرى بود؛پس از اتمام کار پدرم در تبریز و بازگشت به تهران، چون قاسم آقا علاقه و انس بسیار به ایشان پیدا کرده بود، به تهران آمد و کار خود رادر خانه ما دنبال کرد. قاسم آقا مردى جهاندیده و شوخ طبع بود و به‏سبک آذرى‏ها طنزى قوى داشت که گاه ما به درستى آن رانمى‏فهمیدیم. کوکب راننده قبلى را بیشتر مى‏پسندید، در حالى که‏قاسم آقا نیز کنار او مى‏نشست و مى‏گفتیم و مى‏خندیدیم. او به‏سوسن علاقه وافرى داشت. یادش بخیر.
تابستان آن سال نیز مانند همه تابستان‏هاى گذشته به سرعت گذشت؛و ما بار دیگر از ییلاق به خانه شهر بازگشتیم؛ در حالى‏که کوکب‏سلطان به دنبال اخت و انسى که با همه گرفته بود، از غربت و تنهایى‏و درد زندگى به در آمده بود، مأوایى آن چنانکه مى‏خواست یافته بود؛و ما نیز پرستارى مهربان، هوشیار، باوفا و در ضمن شوخ و شنگ وبقول معروف «با حال» یافته بودیم.

پایان

code

نسخه مناسب چاپ