خاتون قصه
کیوان محب خسروی
خاتون شهر قصه ایل و تبار من
دارد هوای پرسه زدن در کنار من
بر تن جلیقه ای از برگ اطلسی
بر جان نگاره ای از حسن و وقار من
آهسته می زند قدم و چون الهه ها
حسن رخش جرقه زده در بهار من
سازد ترانه زیبای آذری
مضراب زخمه او بر سه تار من
نقش ترنج تو رنج مرا فزود
چون قالی کرمان شده زیبا نگار من
با روسری ترکمنش باد را چه کار؟
این بازی من است و همه کار و بار من
گلخانه های دامن او را نبرده باد
از دامنش کشیده گلی بر مدار من
تهران – خرداد ۹۶
چند دوبیتی و رباعی
فضیلت میرشکار
تو رفتی عطرمویت روی تن ماند
دوباره باز لب ها بی سخن ماند
امان از رد پای خاطراتت…
تمام عکس هایت پیش من ماند
**
من باد شدم تا به رهایی برسم
تا نقطه عطف آشنایی برسم
من ذره شدم، درد شدم، مرگ شدم
من اشک شدم تا به جدایی برسم
**
از دورترین حادثه ساکت شهر
انگار که خاطرات ما رفته به قهر
نفرین به کلام های پر کینه و نیش
لعنت به نگاه ها ی آلوده به زهر
**
عاشق که شدی محال ها رابردار
نسل همه سؤال ها را بردار
بی حرف وحدیث و شک وشبهه،محکم
با یک “بله” احتمال ها را بردار
مداد جادویی
سیمین بنیان
می کشد با مداد رؤیاهاش
کودکی سفره خیالی را
مادرش راکناردست خودش
خسته از داروکار قالی را
ظرفی از گوشت های خوشمزه
دیسی از جوجه زغالی را
دوغ نعنا میان لیوان و
ماست در کاسه سفالی را
سبدی پرزفلفل وریحان
دستچین همان حوالی را
می کشد با ولع چه با لذت
می چشد لقمه های عالی را
می پرد با صدای سوت قطار
می خورد تکه نان خالی را
چاقو
سامیار صحرایی
با گریه می گوید که با ما کار دارد
مردی که یک چاقوی ضامن دار دارد
اصرار دارد قاتل ضحاک شهر است
“ضحاک را من کشته ام” اصراردارد
تفتیش کردم، جز همان چاقوی خونین
درجیب هایش کاغذ و خودکار دارد
چیزی از آن کاغذ نفهمیدیم، اما
وزن و ردیف و قافیه انگار دارد
دیوانه می گوید که زندان جای خوبی است
چون لا اقل سقف و در و دیوار دارد…
کاری به کار مردم و دنیا ندارم
دنیا ولی با مردمانش کار دارد”
آنقدر زیر پای دنیا مانده بدبخت
چشمی به خوشبختی به روی دار دارد
خوشبختی از این بیشتر تا مرگ فرصت
اندازه چندین نخ سیگار دارد
هرگزجسد پیدا نشد … هرچند شاید
این قصه ای باشد که یک بیمار دارد
قاضیِ ِ پرونده … چه راحت راحتش کرد
اعدام؛ چون چاقوی ضامن دار دارد!
ساز ناکوک
بهاره دلفرح
در منی و شکسته ای انگار
رو به افزایشی و تحلیلی
ترکش کهنه ای که جا مانده
در من از سالیان تحمیلی
***
ناگهانی که رخ نداده هنوز
در دلم شوره زار می کارد
ماندنت درد، رفتنت آشوب
کل این ماجرا غمی دارد
***
ساز ناکوکم و نمی دانی
می زنی زخمه های پی در پی
جام پرخونم و نمی بینی
می چکی غصه غصه، می در می
***
آسمان زیر پایم افتاده
بس که وارونه زندگی کردم
با خدایم همیشه در پیکار
بس که بی قبله بندگی کردم
***
تلخ و شیرین مرا به خود بگذار
شهد نیکو به خورد من ندهی
مرگ سهراب وار می خواهم
نوش دارو به خورد من ندهی
مشکل عشق
عبدالمهدی نوری
عشق از آغاز مشکل بود و آسانش گرفت
تا که در اوج بهاران برگ ریزانش گرفت
عمری از گندم نخورد و دانه دانه جمع کرد
عشق تو آتش شد و در خرمن جانش گرفت
ابرهای تیره را دید و دلش لرزید…باز
فالی از دیوان افکار پریشانش گرفت:
“یاری اندر کس نمی بینم” غزل را گریه کرد
تا به خود آمد دلش از دوستدارانش گرفت
پس تو را نوشید و دستت را فشرد و فکر کرد-
خوب شد که شوکران از دست جانانش گرفت
چند گامی دور شد، اما دلش جامانده بود
آخرین ته مانده خود را به دندانش گرفت
داشت از دیدار چشمان تو برمی گشت که
“محتسب مستی به ره دید و گریبانش گرفت”