در محضر مشفق
پرویز بیگی حبیب آبادی - بخش۱۱۵
 

تصمیم گرفتیم با اتومبیل کرایه‌ای به تهران برگردیم. داشتیم صحبت می‌کردیم که یکی از مسافران هتل، حرف‌های ما را شنید و متوجه شد مقصد ما سنندج است ‌اما، می‌خواهیم ناچار به تهران برگردیم. آمد پیش ما و گفت من عازم سنندج هستم و برای کاری فوری باید بروم. ماشینم مرتب است و غذای چند روز را در صندوق عقب دارم. اگر مایلید باهم برویم و گفت اگر همراهان شما کار بدی کرده‌اند، از آن‌ها بگذرید. این مردی مسیحی بود و قیافة او نشان می‌داد از تبار جوان‌مردانی است که در این روزگار حکم کیمیا را دارند. بدون وقفه سوار شدیم و با اینکه جاده پُر از برف بود،‌ ماشین او بسیار مجهز بود. در طول راه از ما پذیرایی کرد و بدون حادثه‌ای به سنندج رسیدیم. حالا نمی‌دانستیم به کجا باید برویم. آن مرد مسیحی حدود یک ساعت ما را به اینجا و آنجا بُرد و کسی نتوانست ما را راهنمایی کند. همه جا نیمه‌تعطیل بود و غروب و غم‌انگیزی آن و درماندگی ما بالاخره قرار شد به استانداری برویم و رفتیم. در آنجا منتظرمان بودند. آن مرد شریف و نجب وقتی فهمید به مقصد رسیده‌ایم با ما خداحافظی کرد و رفت با خاطره‌ای روشن که هنوز در ذهنم باقی است، اما می‌خواهیم ناچار به تهران برگردیم. آمد پیش ما و گفت من عازم سنندج هستم و برای کاری فوری باید بروم. ماشینم مرتب است و غذای چند روز را در صندوق عقب دارم. اگر مایلید با هم برویم و گفت اگر همراهان شما کار بدی کرده‌اند، از آنها بگذرید. این مردی مسیحی بود و قیافة او نشان می‌داد از تبار جوان‌مردانی است که در این روزگار حکم کیمیا را دارند. بدون وقفه سوار شدیم و با اینکه جاده پُر از برف بود، ماشین او بسیار مجهز بود.
در طول راه از ما پذیرایی کرد و بدون حادثه‌ای به سنندج رسیدیم. حالا نمی‌دانستیم به کجا باید برویم. آن مرد مسیحی حدود یک ساعت ما را به اینجا و آنجا برد و کسی نتوانست ما را راهنمایی کند. همه جا نیمه تعطیل بود و غروب و غم‌انگیزی آن و درماندگی ما بالاخره قرار شد به استانداری برویم و رفتیم. در آنجا منتظرمان بودند. آن مرد شریف و نجیب وقتی فهمید به مقصد رسیده‌ایم با ما خداحافظی کرد و رفت با خاطره‌ای روشن که هنوز در ذهنم باقی است.
* قبلاً چند بار خاطره‌ای تعریف کرده‌اید که به آن گفتید «خاطرة کودکان استثنایی»! اگر ممکن است آن خاطره را نقل کنید.
ـ بله. این یادآوری‌ها خوب است. سالی پس از واقعه هفتم تیر و انفجار در حزب جمهوری اسلامی، ادارة فرهنگ و ارشاد اسلامی کاشان برای برگزاری برنامه‌ای دربارة شهادت آیت‌الله بهشتی و یارانش، دعوتی به عمل آورد و من به اتفاق استادان: حمید سبزواری، گلشن کردستانی، علی معلم، محمدعلی مردانی، سپیده کاشانی، مهرداد اوستا و چند نفر دیگر با مینی‌بوسی که از شهر کاشان فرستاده بودند، حرکت کردیم.
در قم برای خوردن ناهار، نزدیک یک رستوران پیاده شدیم. پس از صرف ناهار، هنگام سوار شدن به مینی‌بوس، متوجه شدیم عده‌ای از مردم قم در کنار ماشین ایستاده‌اند و وقتی ما را با آن سن و سال و قد و بالا دیدند، بلند بلند زدند زیر خنده. و حالا نخند و کی بخند.
ما همه شگفت‌زده بودیم که چرا مردم به ما می‌خندند و هر لحظه به جمعشان اضافه می‌شود. من برای اطلاع از موضوع از مینی‌بوس پیاده شدم و یک‌دفعه چشمم افتاد بر بدنة مینی‌بوس که با خط جلی روی آن نوشته شده بود: «مخصوص کودکان استثنایی»!

code

نسخه مناسب چاپ