کودکی طی شده در میان طلای کثیف!
طلوع آفتاب از شروع کار زباله‌ گردها خبر می‌دهد. عازم سفرم، خیابان خلوت است و پرندگان پر نمی‌زنند. پسربچه‌ای چهارپایه‌ای به یک دست و کیسه‌ای در دست دیگر دارد و به مخزن زباله سرکوچه نزدیک می‌شود. چهارپایه را می‌گشاید و آن را زیر پایش می‌گذارد و شروع می‌کند به گشتن درون مخزن زباله که انگار تا نیمه پر است. مطمئن هستم که آرزو می‌کند قدش بلندتر بود، تا رنج حمل چهارپایه‌را نداشته باشد. می‌بینم که قامتش را تا نصف داخل مخزن برده است و چند بطری خالی و کیسه مچاله‌شده‌ای را بیرون می‌آورد. در برخورد نگاه کنجکاوم به نگاه‌اش، دست‌پاچه سلام می‌کند.
در پاسخ نگاه پرمهر و دل سوزانه‌ام با لکنت‌زبان و صدایی بم می‌گوید: «این دوروبرها چیزهای خوبی بـرای جمع کردن پیدا می‌شود. اما باید خیلی مواظب باشـیم، چون هر زباله جمع‌کن محل خودش را دارد و اگر صاحبش بیاید و من را اینجا ببیـند کتک مفصلی می‌خورم!»
بعد از این توضیحات، دلیل عجله‌اش در جمع‌کردن و خم و راست شدنش درون مخزن زباله را درک می‌کنم. کارش که تمام می‌شود، چند بطری و چند کیسه نایلون را درون کیسه‌اش جای می‌دهد و از آنجا دور می‌شود. در تعقیب‌اش می‌بینم که روی پله‌ای نشسته و از درون کیسه سفیدرنگی که به گردنش آویخته است، ته مانده ساندویچی را بین دستانش می‌گیرد و با ولع، به دهان کوچک‌اش نزدیک می‌کند و چنان آن‌را می‌جود که انگار هفته‌هاست غذایی نخورده است.
نازخند صبحی

نسخه مناسب چاپ