در آستانه برگزاری مراسم بزرگداشت مرحوم دکتر حسن لاهوتی ، استاد دانشگاه ، مترجم و مولوی پژوه توانا متن دیباچه کتاب بزرگداشت دکتر لاهوتی را که به قلم دکتر بلخاری در انجمن آثار و مفاخر فرهنگی توزیع خواهد شد، در این شماره می خوانید.
مولانا جلالالدین بلخی در، باب ۱۶۴، دفتر اول مثنوی، با عنوان «خدو انداختن خصم در روی امیرالمؤمنین علی (کرمالله وجهه) و انداختن امیرالمؤمنین علی شمشیر از دست» به بیان خصال بیمثال حضرت امیرالمومنین علی (ع) پرداخته و در امتداد بحث خویش، باب شگفتی میگشاید در منشاء و مرجع دریافتهای روحانی خود.
ابتدای این ابیات شرح مولانا است از جنگ معروف امیرالمؤمنین که در آن، حضرت (ع) «رضای حق» را بر «هوای نفس» ترجیح داده و پس از آنکه بر چهره مبارکش خدوی دشمن نشسته، درنگ نموده و آنگاه شمشیر بر روی خصم کشیده تا قتالش با دشمنان دین، نه در پی فرو نشاندن خشمِ نفس خویش که «رضایت مطلق حق» باشد.
او خدو انداخت بر روی علی
افتخار هر نبی و هر ولی
در زمان انداخت شمشیر آن علی
کرد او اندر غزاءاش کاهلی
و چون دشمن سِرّ این درنگ را از حضرت پرسیده:
گفت بر من تیغِ تیز افراشتی
از چه افکندی مرا بگذاشتی؟
آن پاسخ مشهور و متعالی امیر را شنیده که:
گفت تیغ از پی حق میزنم
بنده حقم نه مأمور تنم
شیر حقم نیستم شیر هوا
فعل من بر دین من باشد گوا
مولانا در میانه بیان این حکایت، شرحی از خصال بیهمتای امیرالمؤمنین دارد چون :
ای علی که جمله عقل و دیدهای
شمّهای واگو از آن چه دیدهای
به نظر حقیر، مولانا در بیان این بیت، متأثر از روایتی است که ابنسینا در «معراجنامه» خود از امیرالمؤمنین دارد. شیخالرئیس در پایان مقدمه خود بر «رساله معراجیه» (یا معراجنامه) که شرح معراج در قاموس عقل است و نیز شرح تمایز میان جهان معقول و جهان محسوس، علی را در میان تمامی اصحاب پیامبر، معقولی در میان محسوسات میشمارد، روایت شیخالرئیس در این رساله چنین است:«و براى این بود که شریفترین انسان و عزیزترین انبیا و خاتم رسولان (صلىالله علیه و آله و سلم) چنین گفت با مرکز حکمت و فلک حقیقت و خزینه عقل، امیرالمؤمنین (علیهالسلام) که: «یا على! اذا رأیتالناس یتقربون الى خالقهم بانواع البر تقرب الیه بانواع العقل تسبقهم» و این چنین خطاب، جز ما چنو بزرگى راست نیامدى که او در میان خلق آنچنان بود که معقول در میان محسوس. گفت: یا على! چون مردمان در کثرت عبادت رنج برند تو در ادراک معقول رنج بَر تا بر همه سبقتگیرى. لاجرم چون بهدیده بصیرت علی (ع)مُدرک اسرار گشت، همه حقایق را دریافت و دیدن یک حکم دارد که گفت «لو کُشف الِغطا ما ازدَدتُ یقیناً: هیچ دوست آدمى را زیادت از درک معقول نیست.»۱
اما ابیات مولانا در این باب چنین است:
ای علی که جمله عقل و دیدهای
شمهای واگو از آنچه دیدهای
تیغ حلمت، جان ما را چاک کرد
آب علمت، خاک ما را پاک کرد
بازگو دانم که این اسرار هوست
زانک بی شمشیر کشتن کار اوست
صانع بیآلت و بیجارحه
واهب این هدیههای رابحه
صد هزاران میچشاند هوش را
که خبر نبود دو چشم و گوش را
بازگو ای باز عرش خوششکار
تا چه دیدی این زمان از کردگار
چشم تو ادراک غیب آموخته
چشمهای حاضران بردوخته
رازبگشا ای علیِ مرتضی
ای پس از سوءالقضا حُسنالقضا
یا تو واگو آنچه عقلت یافتست
یا بگویم آنچه برمنتافتست۲
مولانا دربیان فراز« ای علی که جمله عقل ودیدهای»به نظرمیرسد کاملاً تحتتأثیر این روایت سینوی قرار دارد، البته شاید هم روایت رسولالله.
اما شرح روایتِ رسول گرامی را ابنسینا آورده و محتمل مولانا با امعان بر این شرح، این بیت معروف را سروده باشد.گرچه مولانا در باب ابنسینا در مواضع مختلف آرای متفاوت دارد.۳
غرض، صاحب مثنوی شریف پس از بیان عالیترین مضامین در وصف امیرالمؤمنین و تأکید بر این معنا که چشم حضرت، ادراک غیب آموخته و چشمان حاضران بردوخته و اسرار حق هویدا ساخته، از حضرت طلب میکند تا رازها بگشاید و اسرار آشکار کند:
راز بگشا ای علی مرتضی
ای پس از سوءالقضا، حسنالقضا
ظاهراً مولانا جوابی نمیگیرد و این خود مقدمه بیان یکی از شورانگیزترین ابیات مثنوی میشود. بیتی که موضوع اصلی این سخن است و پردهای از بازتاب آیینهگون معارف بر جان مولانا، آن هم از آیینه کاملی چون حضرت امیرالمؤمنین برمیدارد. انعکاس حقایق معرفت از جان مولا بر آیینه دل مولانا. و البته انعکاس این بازتاب بر جان مثنویپژوهانی عاشق و عارف
در تمامی تاریخ:
یا تو واگو آنچه عقلت یافته است
یا بگویم آنچه بر من تافته است
از تو بر من تافت چون داری نهان
میفشان نور چون مه بیزبان
حال سئوال این سخن این است :
یا تو واگو آنچه عقلت یافته است
یا بگویم آن چه بر من تافته است
یعنی چه؟
صریحترین تفسیر آن است که مولانا هر آنچه دارد از علی دارد و بهویژه در این سرمایه چنان به یقین رسیده که بیمحابا اعلام میکند حاضر است عیان کند چگونه از مکتب امیرالمؤمنین به حقایق جان رسیده است. حقایقی که بالصراحه اعلام میدارد از امیرالمؤمنین دریافت کرده است:
از تو بر من تافت چون داری نهان
میفشانی نور چون مه بیزبان
حال اگر مولانا خود مخاطبِ چنین دریافت عارفانهای باشد چرا این نور را بر جویندگان حقیقت و رهروان درک معنا آن هم از طریق مثنوی که آن را «کشّاف قرآن مبین» میخواند،۴ نتاباند؟
بهویژه که بارها در فیه ما فیه و مثنوی به دو روایت مشهور آیینگی استناد کرده است. روایتهایی چون «المُؤمِنُ مِرآِّه المُؤمِنِ: مؤمن آیینه مؤمن است»، «الْمُؤْمِنِ فَانَّهُ یَنْظُرُ بِنُورِ الله تعالى.» مؤمن چون تمام او را ایمان حقیقی باشد او همان فعل کند که حق. خواهی جذبه او باشد خواهی جذبه حق. این چه میگوید که بعد از مصطفی و پیغامبران وحی بر دیگران مُنزل نشود، چرا نشود؟ شود الّا آن را وحی نخوانند.
معنی آن باشد که اینکه میگویند «المؤمن ینظر بنورالله: چون به نور خدا نظر می کند همه را ببیند»، اول را و آخر را و غایب را و حاضر را . زیرا از نور خدا چیزی چون پوشیده باشد؟ و اگر پوشیده باشد آن نور خدا نباشد. پس معنی وحی هست اگر چه آن را وحی نخوانند»۵ و یا:
«عالم همچون آینه است نقش خود را در وی بینی که المؤمن
مرآه المؤمن.»۶
و در مثنوی:
مؤمنان آیینه همدیگرند
این خبر می از پیمبر آورند
پیش چشمت داشتی شیشه کبود
زان سبب عالم کبودت مینمود
گر نه کوری این کبودی دان ز خویش
خویش را بد گو مگو کس را تو بیش
مؤمن ار ینظر بنور الله نبود
غیب مؤمن را برهنه چون نمود۷
این آیینگی جانها در ذهن و زبان مولانا جایگاهی رفیع دارد فلذا سئوال فوق را متکی بر این آیینگی میتوان تحلیل و تأویل کرد اما در ابیات
یا تو واگو آن چه عقلت یافته است
یا بگویم آن چه بر من تافته است
نسبت آیینگی عام نیست بل تجلی معنا از جان مولا بر روان
مولانا است.
و عجیب این که هیچیک از مفسران مثنوی تأملی بر این ابیات ندارند مگر در مواردی خاص که قصد اثبات ولایتپذیری مولانا و تشیع او را دارند (همچون استاد جلالالدین همایی در همایینامه) اما معنای مستتر در این ابیات بسیار مهم است.
ضمن اذعان به این معنا که ابیات فوق بسیار صریح و روشن پرده از جان شیدای مولانا در عشق به امیرالمؤمنین برمیدارند لکن چنانچه گفتیم بیانی صریح بر تابش بیواسطه نور مولا بر جان مولانایند.
یقینِ مولانا در این عرصه چنان بلند و از سر ایمان کامل است که تصریح میکند اگر نگویی یا مولا! عقلت به چه ادراکاتی رسیده، من آن ادراکات را باز میگویم زیرا برتافته نور و شهود توام یا امیرالمؤمنین:
از تو بر من تافت چون داری نهان
میفشانی نور چون مه بیزبان
اما شرح این بازتابی چگونه ممکن است؟ چگونه غبار زمان بر این آیینه گردی نیفشانده و حجابی نمیآفریند؟ چرا زمان که در گذر خویش نسیان میآفریند در این مورد خاص ضدخود عمل میکند؟ و بلکه در گذر خویش، آتش معنا را تیزتر و شعلهوریاش را افزونتر میکند.
در یک کلمه، سِرّ این معنا در عاشقی عارفان نهفته است. عاشقانی که «چون از خودیِ خود خالی میشوند در وجود آنها چیزی جز عشق نمیماند ، از این رو همه یکرنگ هم میشوند و حکم نفس واحده را که اتحاد جان اولیاء تعبیری از آن است، پیدا میکنند، «چون عدم یکرنگ و نفس واحدند.»۸
بوالفضولی گفت صوفی را که چیست
سفرهای آویخته وز نان تهیست
گفت رو رو نقش بیمعنیستی
تو بجو هستی که عاشق نیستی
عشق نان بی نان غذای عاشق است
بند هستی نیست هر کو صادقست
عاشقان را کار نبود با وجود
عاشقان را هست بیسرمایه سود
بال نَه و گِرد عالم میپرند
دست نَه و گو ز میدان میبرند
آن فقیری کو ز معنی بوی یافت
دست ببریده همی زنبیل بافت
عاشقان اندر عدم خیمه زدند
چون عدم یکرنگ و نفس واحدند
عامل دیگرِ بازتابی آیینهگون حقایق در جان اولیاء اصل متابعت است. متابعتی که مرید را پیرو مراد و مهمتر آیینه جان او قرار میدهد : « باری! در نیل بدانچه غایت طریقت محسوبست و در مثنوی از آن تعبیر به حقیقت میشود، سلوک جاده طریقت و متابعت از تربیت پیر مرشد ضرورت قطعی دارد و شک نیست که تا تربیت و ترشیح وجود کامل در کار نباشد آنچه مادون آن است از کمال بهره نمییابد و انبیاء و اولیاء هم به اعتقاد مولانا به همین سبب به جهان میآیند تا ناقص را که «جزو» است به کامل که عبارت از «کل» است متصل کنند و بدینگونه انسان را از عالم حس که عالم جزوی است به عالم ماوراءِ حس که کل است ارتقاء دهند و اگر جزو خود به خود متصل به کل میبود در عالم نقصی وجود نداشت و بعث رسل و وجود اولیاء هم باطل و بیفایده میشد. اما شیخ کامل وقتی میتواند ناقصان را تربیت کند و به ادراک کمال قادر سازد که خود در تمام مراتب شریعت و طریقت و حقیقت به کمال رسیده باشد… افراد این نوع انسانی که صوفیه «انسان کامل» میخوانند با وجود تنوع خویش، در عین حال با یکدیگر تفاوت ندارند و برخلاف آنچه خیالات عدداندیش میپندارند همه آنها یک تن بیش محسوب نمیشوند و چون وجود آنها در همه جا مرآت وجه حق به شمار است اگر واسطه ایصال فیض حق نیز خوانده شوند مایه تعجب
نخواهد بود»۹
ادله بیشمار میتوان آورد که سنتی حسنه و جاریه ارواح عاشقان و عارفان را به هم پیوند میدهد . این سنت نه تبدیل و تحویلپذیر است: «فلَن تَجِدَ لِسُنَّتِ اللَّهِ تَبْدِیلًا وَلَن تَجِدَ لِسُنَّتِ اللَّهِ تَحْوِیلًا»۱۰ و نه توقفپذیر.
روح خدا در عالم هستی جاری است و منزل آن قلب و دل مؤمنان و عارفان. تا خدا هست معنا هست که، به تعبیر شمس تبریزی درمقالات «المعنی هوا الله»۱۱ و تا معنا هست دلهای تشنه و شیفته اولیاء و عارفان و حقجویان شیدا و واله او نیز.
سِرّ ماندگاری معنا و تسلسل کاروان اهل معنی در بستر زمان نیز در همین جادانگی معنا نهفته است.
مولانایی که خود جانی مملو از معنا در اخذ از حضرت مولا (ع) دارد، شیفتگان این معنا را در طول تاریخ ساقیگری میکند. تداوم پویش و کوشش در درک معنا، در قالب مولاناپژوهی و مثنویپژوهی حدیث راه پُر خونِ نینامههایی چون مثنوی است.
«انجمن آثار و مفاخر فرهنگی» در تداوم این سیر و پاسداشت و تعظیم آن، یاد بزرگی از این کاروان را گرامی میدارد. استاد حسن لاهوتی که عمر خویش را در درک و شرح آثار مولانا صرف کرد و ناقل و مترجم آثار مثنویپژوهان بزرگ در عرصه فرهنگها و زبانهای دیگر به زبان شیرین فارسی شد. روحش شاد و یادش گرامی باد
پینویس:
۱٫ مجموعه رسائل ابنسینا، ص ۵۲۶٫
۲٫ مثنوی معنوی، دفتر اول.
۳٫ نظرگاه مولانا در باب ابنسینا در مواضع مختلف متفاوت است . چون بحث طبیبی و طبابت است ابنسینا جان مولانا است:
درد و رنجوری ما را دارویی غیر تو نیست ر ای تو جالینوس جان و بوعلی سینای من
(دیوان شمس)
اما در بحث ادراک حقایق کلی و لاهوتی ابنسینا مقامی حقیر در جان و جهان مولانا دارد:
درون سینه چون عیسی نگاری بیپدر صورت ر که ماند چون خری بر یخ ز فهمش بوعلی سینا
(دیوان شمس)
ویا:
وآنک او آن نور را بینا بود ر شرح او کی کار بوسینا بود (مثنوی، دفتر چهارم)
ضمن اینکه با فلاسفه نیز رویی خوش ندارد:
فلسفی منکر شود در فکر و ظن ر گو برو سر را بر آن دیوار زن
نطق آب و نطق خاک و نطق گل ر هست محسوس حواس اهل دل
فلسفی کو منکر حنانه است ر از حواس اولیا بیگانه است
(مثنوی، دفتر چهارم)
یا:
فلسفی خود را از اندیشه بکشت ر گو بدو کور است سوی گنج پشت
(دفتر ششم)
و یا در فیه ما فیه:
«و بعد از آن، فلسفی به سنی میگوید که حدوث عالم را به چه دانستی؟ ای خر! تو قِدم عالم را به چه دانستی؟ آخر گفتن تو که عالم قدیم است معنیش این است که حادث نیست و این گواهی بر نفی باشد. آخر گواهی بر اثبات آسانتر است از آنکه گواهی بر نفی…» (فیه ما فیه، ص۱۳۲).
۴٫ «هذا کِتابُ الْمَثنَوى، وَ هُوَ أُصولُ أُصولِ أُصولِ الْدّین، فى کَشْفِ أَسْرارِ الْوصولِ وَ الْیَقین!، وَ هُوَ فِقْهُ اللَّهِ الاکْبَر، وَ شَرْعُ اللَّهِ الازْهَر، وَ بُرهانُ اللَّهِ الاظْهَر، مَثَلُ نُورِهِ کَمِشْکاةٍ فِیها مِصْباحٌ، یُشْرِقُ إِشْراقاً أَنْوَرَ مِنَ الْإِصْباحِ، وَ هُوَ جِنانُ الْجَنانِ، ذو الْعُیونِ وَ الْأَغْصانِ، مِنْها عَیْنٌ تُسَمّى عِنْدَ ابْناءِ هذا السَّبیلِ سَلْسَبیلاً، وَ عِنْدَ اصْحابِ المَقاماتِ وَ الْکَراماتِ خَیْرٌ مَقامًا وَ أَحْسَنُ مَقِیلًا، الأَبْرارُ فیهِ یَأکُلونَ وَ یَشْرَبُونَ، وَ الْأَحْرارُ مِنْهُ یَفرَحُونَ وَ یَطْرَبونَ، وَ هُوَ کَنِیلِ مِصْرَ شَرابٌ لِلصّابِرینَ، وَ حَسْرَةٌ عَلى آلِ فِرْعَوْنَ وَ الْکافِرینَ، کَما قالَ تَعالى یُضِلُّ بِهِ کَثِیراً وَ یَهْدِی بِهِ کَثِیراً…… .. و انه شفاه الصدور و جلاء الاحزان و کشاف القرآن و سعة الارزاق و تطییب الاخلاق، بایدی سفره کرام برره یمنعون بان لا یمسّه الا المطهرون.»
۵٫ فیه مافیه، فصل ۳۰، ص ۱۲۰٫
۶٫ همان، فصل ۶، ص۲۱٫
۷٫ مثنوی، دفتر اول.
۸٫ سرّ نی، زرینکوب، ص ۵۰۴٫
۹٫ سر نی، ص۷۵۳٫
۱۰٫ فاطر: ۴۳٫
۱۱٫ مقالات شمس تبریزی. و به تعبیر مولانا در دفتر اول مثنوی:
گفت المعنی هو اله شیخ دین ر بحر معنیهای ربالعالمین