معمولاً اتخاذ تصمیمهای ضروری به خودم بازمیگشت ولی او با همدلی و همکاری و درک بالای خود طی سالهایی که خارج از “أمنو” بودم، کارها را بر من آسان کرد.
من و “حاسمه” هر دو از دو خانواده پرجمعیت هستیم و میخواستیم خانواده بزرگی نیز تشکیل دهیم ولی به داشتن چهار فرزند یعنی “مارینا” و “میرزان” و “مخزانی” و “مخرز” بسنده کردیم و سه فرزند دیگر را به فرزند خواندگی پذیرفتیم. هنگامی که “حاسمه” دوره رزیدنتی خود را به پایان رساند و امکان ازدواج پیدا کردیم، من ۳۲ سالم بود که در آن زمان سن بالایی به شمار میرفت.
اینکه پدر باشی، دستاورد بزرگی است و باعث میشود احساس خوش اقبالی زیادی داشته باشی زیرا وجود فرزندانی که مراقب آنها باشی باعث میشود احساس جاودانگی کنی چون میدانی که آنها جانشینت خواهند بود و خودشان صاحب فرزندانی میشوند و بخشی از تو همواره در آنها زنده خواهد ماند. اعتراف می کنم که مایل بودم یکی یا دوتا از پسرانم پزشک شوند ولی هیچکدامشان زیر بار پزشک شدن نرفتند. هنگامی که دارای چهار فرزند شدیم “حاسمه” در شمار اندک مادران شاغل در آن زمان بود و با توجه به فراوانی مواردی که شبانه در آنها خدمت میکردیم، عادت کرده بودیم کمتر از آنچه واقعاً دوست داشتیم در کنار یکدیگر باشیم. فرزندان ما کوچک و ظاهراً پذیرفته بودند که اوضاع اینگونه باید باشد.
“حاسمه” فکر می کرد من مایلم اولین فرزندمان پسر باشد ولی هنگامی که در سال ۱۹۵۷م. در بیمارستان عمومی “ألورستار”، “مارینا” را به دنیا آورد، خیلی خوشحال شدم. ما هنگام صرف شام، او را روی صندلی بلندی میان خود مینشاندیم و در ایام تعطیل سوار اتومبیلش میکردیم و به “بینانگ” میبردیم. وجه مشخصه “مارینا” شیرین زبانی و استقلالش بود و زمانی که به سن ۱۳ سالگی رسید یک دختر آمریکایی به نام “لورن هس” را براساس برنامه خدمت میدانی آمریکایی۱۱۵ پذیرش کردیم. او تقریباً همسن و سال “مارینا” بود و خیلی خوب با همدیگر هماهنگ شدند. مدتی بعد با پدر و مادر “لورن” در “کالیفرنیا” ملاقات کردم. آنها ابراز تمایل کردند که “مارینا” نزد آنها بماند و گفتند من خانه آنها را وارسی کنم تا موجبات اعتماد مرا فراهم کنند. همینگونه هم شد زیرا “مارینا” را زمانی که ۱۶ ساله بود به مدت سه ماه برای اقامت نزد این خانواده به آمریکا فرستادیم.او به تنهایی سفر و در آنجا به مدرسه رفت و هنگامی که بازگشت، متوجه شدم برخی عادات آمریکاییها را به خود گرفته و به دنبال آزادیهای بیشتر و ادامه تحصیل در “کوالالامپور” شد ولی من اعتراض کردم و به او گفت باید همراه ما در “ألورستار” بماند. در نهایت “مارینا” درست مثل خودم علاقمند به بحث، لجباز و یکدنده شد و همواره معتقد است که حق با اوست. او از اینکه دیدگاههایش را بیان کند و گاه اوضاع را به شدت دشوار سازد، ابایی ندارد. “حاسمه” عادت کرده بود این جمله را بگوید که ممکن است یک فیل میان دونفری که معتقدند همیشه حق با آنهاست، له شود.
“میرزان” بیشتر آرام و گوشهگیر است. یادم میآید یک روز آزمونی داشت که به موجب برنامهای که برای آشنایی کودکان مالزی با فرهنگ و سبکهای مختلف زندگی طراحی شده بود، او را برای تحصیل در مدرسهای خصوصی در انگلستان برمیگزید؛ ابتدا گمان کرد که در امتحان ردّ شده است لذا به شدت ناراحت شد و از اتاقش بیرون نیامد، سپس معلوم شد که او در شمار معدود کسانی است که برگزیده شدهاند و به همین دلیل برای تحصیل، مسافرت کرد تا اینکه مرحله نخست تحصیل را پشت سر گذاشت.
ادامه دارد
پینویس:
۱۱۵ – این برنامه در سال ۱۹۴۷م. شکل گرفت و هزاران دانشآموز و معلم را در راستای تعمیق تفاهم میان اقوام و فرهنگهای گوناگون، اعزام میکرد تا در یک کشور خارجی اقامت گزینند.