برای ناشر من این موقعیت پیش آمد که نسخهای از نامة پرسش از معنای زندگی را برای مردی بفرستند که به تازگی به عنوان چهارمین مجرم، محکوم به حبس ابد شده بود: اوئن سی. میدلتون: محکوم حبس ابد شمارة ۷۹۲۰۶، زندان سینگ سینگ، نیویورک.
زندگی از دیدگاه کسی که این طور ناعادلانه محکوم به ظاهراً چنین آیندة تهیای شده بود، چه معنایی داشت؟
اما پاسخ این شخص آنقدر سنجیده بود و آنقدر بیان خوبی داشت که سزاوار بود جایی در این گردآوری داشته باشد. باورم نمیشود که قادر نیستیم از چنین هوش سرشاری استفادهای بهتر از محبوس کردن دائمی او پیدا کنیم.
نویسنده و فیلسوفی برجسته در پی پاسخ به پرسش قدیمی است: معنی یا ارزش زندگی انسان چیست؟ ناشر برجستهای هم از من پرسیده بود چگونه موفق میشوم در چنین شرایطی زندگی را تاب بیاورم.
من ـ مردی که محکوم به حبس ابد است ـ در پاسخ به فیلسوف میگویم که معنی زندگی برای من، بستگی دارد و محدود است به تواناییام در تشخیص حقایق بزرگ زندگی و آموختن و بهره بردن از درسهایی که زندگی به ما میآموزد. خلاصه اینکه زندگی فقط از این رو ارزش دارد که من عزم میکنم برای ارزشمند کردن آن تلاش کنم.و به ناشر میگویم که زندگی حتی پشت دیوارهای زندان، میتواند فوقالعاده جالب و ارزشمند باشد، به همان اندازه که برای کسانی که در بیرون از زندان هستند چنین است. در اینجا همه چیز بستگی دارد به ایمانی که انسان به صحبت و استواری فلسفة خود دارد.
ویل دورانت
***
فلسفة زندگی من فلسفهای راحت و خودمانی است و ترکیبی از بسیاری اعتقادات ساده است که حقیقت، ستارة راهنمای آنهاست. من با تکیه بر تواناییام در درک زندگی به شکل حقیقی آن، به آن تعادل ذهنی روانیای دل میبندم که بدون آن خود را گمگشته در تودهای از حدس و گمانها و تأملات متناقض مییابم. فیلسوف استدلال میکند که «ناگزیر به این نتیجه میرسیم که بزرگترین اشتباه در تاریخ بشر، کشف حقیقت بود. کشف حقیقت ما را خوشبخت نکرد، چون حقیقت زیبا نیست. کشف حقیقت، ما را آزاد نکرد مگر از پندارهایی که تسلیمان میدادند و از قیدهایی که ما را حفظ میکردند. کشف حقیقت هر دلیلی برای وجود داشتن را از ما گرفته است به جز لذتهای لحظهای و امید ناچیز فردا را.» اگر خوشبختی ما و دلیل ما برای وجود، به تمایل ذاتیمان به تسلی جُستن از پندارها و خرافهها و سنتهای غلط متکی باشد، در آن صورت میتوانم با این نظر موافق باشم. باید ناخرسند باشیم وقتی حقیقت ما را از تسلی خاطر قابل تردیدشان محروم میکند، اما چنین نمیکند.
حقیقت زیبا نیست، زشت هم نیست. چرا باید یکی از اینها باشد؟
حقیقت حقیقت است، همانطور که عدد و رقم، عدد و رقم است. وقتی کسی میخواهد وضعیت دقیق کار و کسب خود را بسنجد، از اعداد و ارقام استفاده میکند. اگر ارقام حاکی از وضع غمانگیز کسب او باشند، آنها را محکوم نمیکند و نمیگوید آنها نامطبوعاند و متهمشان نمیکند که او را از توهم درآوردهاند. پس چرا باید حقیقت را محکوم کند وقتی حقیقت در امور زندگی فقط به او خدمت کرده همانطور که اعداد و ارقام در کارهای تجاری به او خدمت کردهاند؟ رگة بتپرستی در طبیعت ما، چهرهای از حقیقت را پیش خود مجسم میکند که جامهای سلطنتی پوشیده، و وقتی حقیقت به صورت متواضعانة خود و با لباس ساده بر ما ظاهر میشود، فریاد میزنیم: «سرخوردگی».
عرف و سنت باعث شدهاند حقیقت را با اعتقاداتمان اشتباه بگیریم. عرف، سنت، و حالت زندگی کردنمان ما را به آنجا سوق دادهاند که باور کنیم نمیتوانیم خوشبخت باشیم مگر تحت شرایط فیزیکی خاصی که با آسودگیهای مادی خاصی همراه هستند. این حقیقت نیست، این اعتقاد است. حقیقت به ما میگوید که خوشبختی، حالتی از رضایتمندی ذهنی روانی است. رضایتمندی را میتوان در جزیرهای دورافتاده، در شهری کوچک، یا در خانههای اجارهای شهرهای بزرگ یافت. میتوان آن را در کاخهای ثروتمندان یا کوخهای فقیران یافت.
محصور بودن در زندان موجب بدبختی نمیشود؛ اگر غیر از این بود همة کسانی که آزادند خوشبخت بودند. فقر موجب بدبختی نمیشود؛ اگر غیر از این بود ثروتمندان خوشبخت بودند. آنان که در شهرهای کوچک زندگی میکنند و میمیرند اغلب خوشبخت هستند، یا خوشبختتر از خیلی از کسانیاند که تمام زندگیشان را در سفر سپری میکنند. زمانی سیاهپوست مسنی را میشناختم که نمیتوانست معنی سادهترین کلمات را بگوید، با این حال او خوشبختتر از استاد دانشگاهی بود که برایش کار میکرد. هندیها خوشبختاند، همینطور چینیها، آفریقاییها، اسپانیاییها، و ترکها.
شمال، جنوب، شرق و غرب، همه آدمهایی خوشبخت دارند. آدمهای مشهوری هستند که خوشبختاند، و آدمهای خوشبخت زیادی هستند که زندگیهای ناشناختهای دارند و مشهور نیستند. خوشبختی نه نژادی است، نه مالی، نه اجتماعی، نه جغرافیایی. پس خوشبختی چیست و از چه چاه عمیقی میجوشد؟
عقل به ما میگوید که خوشبختی شکلی از رضایتمندی ذهنی روانی است و ـ اگر این حرف درست باشد ـ اقامتگاه منطقی آن باید در درون ذهن باشد. به ما گفتهاند ذهن این توانایی را دارد که از ماده فراتر برود. آیا در اشتباه هستیم اگر تلقی کنیم که تحت هر شرایطی، حتی در زندان، میتوان به رضایتمندی ذهنی دست یافت؟
هستند کسانی که میخواهند ما باور کنیم اندیشه، اکتشاف و اختراع آشکارا نشان میدهند که زندگی کسب و کاری بیثمر و ناامیدکننده است و بشر موجود درماندهای است که محکوم به شکست و فراموشی است. و از این چشمانداز تیره و تار، انسان برمیگردد و با تعجب میگوید: «فایده این همه چیست؟»
تاریخ طبیعی به ما میآموزد که در طرح بزرگ تحول زیستی، که تنها پیشرفت حقیقی و نه مقایسهای محسوب میشود، آن شکلهایی از حیات که در سازگاری با تغییرات زیستی ناتوان بودند، به کلی محو و نابود شدند. آنها بیبهره از آن غریزه سازندهای بودند که ما «اختراع و ابداع» مینامیم. زندگی مدام در حال تغییر است، و گسترش اندیشه و اختراع و ابداع این توانایی را به ما میدهد که خود را با این تغییرات وفق دهیم. در واقع تناسب و شایستگی ما، تنها امید بقایمان، بستگی دارد به زایندگی نوآوریمان.
ماهی دوره ماقبل تاریخ، وقتی در سیر زیستی خود پا پیدا کرد و با آن از زیستگاه اولیه خود بالا رفت، همان قدر نوآور بود که برادران رایت بودند. تی.اس.الیوت در سرزمین بیحاصل تصویری بسیار متقاعدکننده از جهانی آشفته پیش رویمان میگذارد. اما من جرئت میکنم و مقدمهای را که او این تصویر را بر اساس آن ترسیم میکند، زیر سؤال میبرم. علم، اکتشاف، اندیشه، و استدلال و قیاس به ما میگویند که جهان نماد زنده نظم و قاعدهمندی است، و تحول زیستی فقط بر طبق معیارهای انسان در مورد کوری، کور است. دیگر این که بینظمی و آشفتگی فقط در ذهنهای انسانها وجود دارد. عقل به ما اجازه نمیدهد که زندگی را طور دیگری ببینیم. در نظر من، زندگی شبیه رودخانه است و پیوسته به پیش میرود. گردابها و جریانهای مخالف هم موجود دارند اما جریان اصلی رو به جلو است.
زندگی نمیتواند پسرفت کند، انسان هم نمیتواند. انسان بخشی اصل از عالمی است که در آن زندگی میکنیم، عالمی که دائم در جنبش و حرکت است و به طرف سرنوشتی مقرر پیش میرود. این که حیات امری اتفاقی است نظریهای است که میخواهم آن را بپذیرم، اما نتیجهاش این نیست که حیات لزوماً بیمعنی است. هر انسانی که آن قدر عمیق میاندیشد که به این نتیجه میرسد زندگی فاقد معنی است، مطمئناً باید انسان عاقلی باشد. انسانهای عاقل کارهای بیمعنی انجام نمیدهند. واداشته میشوم از این موضوع نتیجه بگیرم که آنها همدلی کامل با مشرب خود ندارند. هر بار که روزنامهای را برمیدارم و مطلبی راجع به کسی میخوانم که خودکشی کرده، میگویم: «او کسی بود که واقعاً اعتقاد داشت زندگی فاقد معنی است.»
کسانی که انتقاد میکنند عصر ماشین منادی انحطاط نژاد شده، این نکته را در نظر نمیگیرند که کار دستی امری طبیعی نیست بلکه از عادتهای اکتسابی انسان است. کار یدی وسیله زمختی بوده که انسان بدوی به مدد آن تلاش میکرده خود را به سازگاری برساند و از گزند حوادث در امان بماند؛ روشی برای انجام آن وظایفی که زندگی بر دوشش میگذاشته و غلبه بر آن موانعی که زندگی پیش پای او میگذاشته. ماشین تنها یک تسریع کنده است؛ وسیله موثرتری است برای همان غایت و هدف گذشته، یعنی تلاش برای عقب نماندن و ادامه حیات دادن. انسان همان طور که نحوه زیستن خود را تغییر داده، باید افکار، عادتها، و شاید حتی شکل خود را هم تغییر دهد. در گذشته، در سدههای خیلی دور، انسان چندین تغییر و دگرگونی فیزیکی ایجاد کرده است، چرا در آینده دوری که به طرف آن رهسپاریم چنین نکند؟ حیات از اعماق دریا تا قسمتهای کم عمق بالا آمد، و از قسمتهای کم عمق هم برآمد و تا خشکی ادامه پیدا کرد.
امروز غروب در حیاط زندان، در میان زندانیهای دیگر ایستاده بودم، با چشمانی رو به آسمان، خیره به منظره بزرگ و زیبای کشتی هوایی لس آنجلس که با شکوه و عظمت بالای سر ما شناور بود. به ذهنم خطور کرد که همان طور که موجودات ماقبل تاریخ با تلاش و تقلا از دل دریا به سطح خشکی رسیدند، انسان هم تلاش میکند از خشکی فراتر برود و در آسمان سیر کند. چه کسی جرئت میکند انکار کند که روزی، انسان از این هم بالاتر خواهد رفت و با کوشش خستگیناپذیر خود به فضای بین سیارهای راه خواهد یافت و از آن، دانشی به چنگ خواهد آورد که او را قادر میکند زندگیاش را تا سطح سیارهای بسیار رفیعتر از این سیاره، سیاره کنونی ما، بالا بکشد، همان طور که سیاره ما بالاتر از وضع سیاره انسان ماقبل تاریخ است.
نمیدانم تقدیر ما را به چه غایت و مقصد بزرگی هدایت میکند؛ اهمیت چندانی هم برایم ندارد. مدتها پیش از رسیدن به آن نقطه، من نقشم را بازی کردهام و حرفهایم را زدهام و از دنیا رفتهام. تمام دلمشغولی من این است که نقش خودم را چطور ایفا کنم. تسلی خاطرم، الهامم، و گنجینهام، در علم به این نکته نهفته است که من جزئی جایگزینناپذیر از این حرکت بزرگ، حیرتانگیز و پیش روندهای هستم که زندگی نام دارد و میدانم که هیچ چیز ـ نه طاعون، نه درد جسمی، نه افسردگی، و نه حتی زندان ـ نمیتواند این نقش را از من بگیرد.
اوئن سی. میدلتون
code