آیینه‌دار مهر
یادبود آیت‌الله سیدعلی غیوری
 

اشاره: مرحوم آیت‌الله سیدعلی غیوری (۱۳۰۹ـ۱۳۹۳) که سالها امام‌جمعه شهرری و نماینده ولی فقیه در هلال احمر بود،‌ تا پایان‌ دوره‌‌ ابتدایی‌ را در زادگاهش ـ نجف‌آباد اصفهان ـ تحصیل کرد و سال‌ ۱۳۲۵ رهسپار اصفهان‌ شد‌ و در مدرسه علمیه‌ نیماورد شروع به‌ تحصیل‌ علوم دینی کرد و پس از دو سال،‌ به قم رفت. وی در محضر حضرات آیات: امینی، مشکینی، سلطانی طباطبایی، صالحی‌ نجف‌آبادی،‌ شاهرودی، مرتضی حائری، گلپایگانی، مرعشی نجفی و امام خمینی(ره) علم آموخت.
به دلیل فعالیت‌های سیاسی و مبارزاتی در ۱۳۵۰ بازداشت شد و به مدت یک سال در زندان بود. بار دیگر در سال ۱۳۵۳ بازداشت شد و به مدت سه سال به‌ سیرجان‌ تبعید شد. از مهمترین فعالیت‌های وی پیش از پیروزی انقلاب عبارتند از: تأسیس مسجد امام‌حسن عسکری(ع) در شهرری، تأسیس دبستان‌های‌ «سجادیه‌» و «رضویه‌» برای‌ دختران‌ و پسران‌،تأسیس مرکز نگهداری از ایتام، تأسیس صندوق قرض‌الحسنه و…پس از پیروزی انقلاب دایره فعالیت او گسترده‌تر شد که در ادامه به آن می‌پردازیم. مزار این مبارز دیرین و پدر شهید در آستانه حضرت عبدالعظیم(ع) قرار دارد. به مناسبت سالگرد درگذشت این بزرگوار، گزیده‌ای از کتاب خاطرات ایشان که به همت آقای محمدرضا سرابندی تدوین شده به همراه مطالب دیگر، تقدیم می‌شود.
***
تحولات دهه ۳۰ و ناکامی نیروهای ملی برای کنترل قدرت شاه، روحانیان جوان حوزه علمیه قم را نسبت به مسائل سیاسی کشور حساس‌تر کرد. با فوت آیت‌الله بروجردی در سال ۱۳۴۰ رژیم پهلوی درصدد برآمد تا حوزه علمیه قم را که آخرین پایگاه آزادی‌خواهی و اسلام‌طلبی به شمار می‌رفت، تحت سیطره خویش درآورد. رژیم این اقدام را با طرح «لایحه‌های ایالتی و ولایتی» آغاز کرد؛ اما به‌زودی نیروهای جوان و فعال حوزه، با زعامت امام‌خمینی(ره) را در برابر خود یافت. حوادث پس از آن (قیام ۱۵خرداد ۱۳۴۲ تا ماجرای «لایحه کاپیتولاسیون» و تبعید امام‌ در سال ۱۳۴۳) به‌خوبی نشان داد که این بار نیروهای مذهبی به‌ویژه روحانیون، برای کنترل اعمال دولت و قدرت شاه با اتکا به مفاهیم فرهنگی شیعه، از پا نخواهند نشست.
آیت‌الله غیوری از روحانیانی بود که نقش به‌سزایی در همراهی با نهضت حضرت امام‌ و تحمل زندان و سالها تبعید داشت. ایشان در سال ۱۳۰۹ در خانواده‌ای متدین متولد شد. پدرش کاسب و به زهد و تقوا مشهور بود. سیدعلی پس از طی تحصیلات ابتدایی، به طلبگی علاقه‌مند شد و فراگیری دروس حوزوی را از سال ۱۳۲۵، در اصفهان آغاز کرد. تا سال ۱۳۲۷ در نهایت فقر و تنگدستی در این شهر به تحصیل ادامه داد و پس از آن به مدرسه حاج ملاصادق در قم عزیمت کرد. آغاز آشنایی ایشان با مسائل سیاسی به واسطه آشنایی با حضرت امام‌خمینی(ره) بود. ایشان در همان زمان به تدریس در مدرسه جامعه تعلیمات اسلامی و تبلیغ در روستاهای اطراف قم پرداخت.
آیت‌الله غیوری در سال ۱۳۴۱ به دعوت عده‌ای از اهالی شهرری و تأیید حضرت امام ‌به آنجا رفت و با کمک خیّرین، مسجد، مدرسه و صندوق قرض‌الحسنه‌ای را برای مردم تأسیس کرد که عملکرد بسیار موفقی داشت. او در اداره این مؤسسات سعی می‌کرد از افراد مبارز و هوادار امام‌ استفاده کند؛ از جمله در دعوت از سخنرانان برای مسجد امام‌حسن عسکری(ع)، ذکر نام حضرت امام ‌را شرط می‌کرد که به همین علت چند بار به کلانتری محل احضار شد و مورد بازجویی قرار گرفت. همچنین در جلساتی با حضور دیگر روحانیان مبارز نیز شرکت می‌کرد که بعدها پایه و اساس «جامعه روحانیت» را تشکیل داد. در این جلسات، چگونگی کمک به زندانیان سیاسی و خانواده‌ آنها بررسی شده، اقداماتی در این زمینه انجام گرفت.
آیت‌الله غیوری به هنگام تدارک رژیم برای برگزاری جشنهای تاج‌گذاری در سالهای ۴۹ ـ ۵۰ ، مسجد امام‌حسن عسکری(ع) در شهرری را به یکی از کانون‌های فعال مبارزه با توزیع اعلامیه تبدیل کرد. ساواک با ردیابی اعلامیه‌ها، ایشان را دستگیر کرد. ایشان پس از تحمل چند ماه شکنجه و زندان آزاد شد و آزادی او از زندان با توجه به محبوبیتی که در بین مردم شهرری داشت، با استقبال شایانی همراه بود. به علت ادامه فعالیت‌های سیاسی، مجددا دستگیر و به جرم شرکت در جلسات جامعه روحانیت به سیرجان تبعید شد و در آنجا با تشکیل جلسات مذهبی، سخنرانی، تربیت طلاب و نوشتن تفسیر قرآن، فعالیت‌های فرهنگی ـ سیاسی خود را ادامه داد.
آیت‌الله غیوری، پس از بازگشت از تبعید، ضمن ادامه‌ مبارزات، همپای انقلابیون تا پیروزی کامل، به عضویت کمیته استقبال از حضرت امام ‌درآمد. پس از پیروزی انقلاب، اولین سمت ایشان مسئولیت تشکیل کمیته انقلاب شهرری بود، سپس از جانب امام‌ به عنوان نماینده ولی‌فقیه در کشورهای آفریقایی منصوب شد که در این دوره خدمات شایان توجهی (مانند تأسیس بیمارستان، مدرسه و مراکز گسترش اسلام در آفریقا) انجام داد. پس از مدتی از سوی حضرت امام ‌به نمایندگی ولی‌فقیه در هلال‌احمر منصوب شد و در تأسیس سازمان اقتصادی و جمعیت تعاون اسلامی نقش به‌سزایی داشت.
آیت‌الله غیوری پس از رحلت امام‌خمینی‌(ره)، عهده‌دار شهریه حضرت آیت‌الله خامنه‌ای شد و علاوه بر آن، از‌طرف مقام معظم رهبری، مسئولیت رسیدگی به امور مالی دانشگاه آزاد اسلامی، مسئولیت جامعه روحانیت شهرری، بنیاد نور، بنیاد هدایت، مؤسسه خیریه باقیات‌الصالحات و تعدادی دیگر از بنیادها را نیز بر عهده گرفت.
ابعاد اجتماعی شخصیت آیت‌الله غیوری
از جمله ابعاد اجتماعی آن بزرگوار،‌ کمک‌رسانی به قشرهای مختلف در داخل و خارج از کشور می‌باشد؛ از آن جمله است:
ـ ساخت مدارس برای محرومان و ایتام و تأمین هزینه‌های آموزشی و تحصیلی آنان
ـ ساخت مساجد و خانه‌های علم در کنارشان برای متولیان مساجد در پیشبرد اهداف مساجد
ـ ساخت مدارس عالی و حوزه‌های علمیه در نقاط محروم سراسر ایران
ـ رسیدگی به امور عشایر و ساخت مدارس برای آنها
ـ تأسیس کارگاه‌های فرشبافی و ایجاد اشتغال برای بانوان
ـ اهتمام به امدادرسانی به محرومان در جهت تهیه مسکن و جهیزیه.
از جمله فعالیت‌های کمک‌رسانی ایشان در خارج کشور نیز می‌توان به موارد زیر اشاره نمود:
ـ تأسیس درمانگاه، بیمارستان و مجتمع‌های آموزشیر فرهنگی در مالی، غنا، یمن، تانزانیا، امارات و…
ـ فرستادن مبلغان توانمند به برخی از کشورها جهت پوشش‌دادن مدارس اسلامی
ـ کمک‌های مالی و غذایی به مناطق جنگ‌زدة لبنان و بوسنی و هرزگوین.
همچنین خدمات بارز ایشان در زمان دفاع مقدس به شکل ویژه‌ای انجام می‌شد، از جمله:
ـ کمک‌رسانی به مردم خرمشهر
ـ فرستادن محموله‌های تدارکاتی به جبهه‌ها
ـ بازدید از بیمارستان‌های رزمندگان
ـ بازدید از اسرای عراقی و رسیدگی به وضعیت آنها
ـ تأمین نیازهای دارویی جبهه‌ها
ابعاد علمی
فعالیت گسترده مذهبی و اجتماعی و سیاسی، مانع از فعالیت علمی ایشان نمی‌شد و در این بُعد می‌توان به مواردی از این دست اشاره کرد:
۱ـ تألیف تفسیر قرآن کریم (مبین) در ۹ مجلد.
۲ـ دوره ۶ جلدی فرهنگ اهل بیت(ع) تحت عناوین: ارزش‌های پایدار، پیوند با ملکوت، مسئولیت‌های اجتماعی مسلمان، اصول زندگی و جلوه‌ای از تعالیم اسلام.
۳ـ کتاب زندگی سالم (مجموعه احادیث)
۴ـ منتخب ادعیه روشنایی
۵ـ منتخب ادعیه روشنایی ویژه ماه مبارک
۶ـ منتخب قرآن کریم و ادعیه
۷ـ کتاب ذخیره معاد
از دیگر اقدامات فرهنگی مرحوم آیت‌الله غیوری، بنیان‌گذاری این موارد، شایان توجه است: در کشور تانزانیا مرکز آکادمی مجتمع فرهنگی آموزشی اهل بیت(ع) از مهدکودک تا پیش دانشگاهی؛ شهر کیگوما: حوزه علمیه دارالهدی؛ منطقه ماندیگا: حوزه علمیه دارالهدی (شبانه‌روزی)؛ مدارس ابتدایی و مکتبخانه‌های قرآن.
این فعالیت‌ها در کنار تعهدات متعددی صورت می‌گرفت که ایشان در داخل کشور عهده‌دارش بود؛ همچون: متوقف کردن فعالیت‌های فرقه ضاله بهائیت در برخی مناطق، نمایندگی امام‌(ره) و مقام معظم رهبری در جمعیت هلال احمر، نمایندگی این دو بزرگوار در شهرری، امامت جمعه در شهرری، نمایندگی مردم تهران در مجلس چهارم شورای اسلامی، اداره مؤسسه خیریه باقیات‌الصالحات با ۱۳ دفتر در استان‌های مختلف، راه‌اندازی مؤسسه چاپ و نشر قرآن کریم، کتب احادیث، زندگینامه اهل بیت(ع) و دیگر کتب اسلامی.
اکنون بخشهایی از کتاب خاطرات آن مرحوم را مرور می‌کنیم که با زبانی ساده و بیانی مردمی از گذشته‌ها می‌گوید:
ماجرای اعلامیه تاج‌گذاری
یک روز مرحوم آیت‌الله ربانی شیرازی به منزل من آمد و اعلامیه‌ای را که از طرف حضرت امام‌ از نجف رسیده بود، آوردند. اعلامیه را بین جلد کتاب گذاشته بودند که اگر در بین راه دستگیر شدند، اعلامیه پیدا نشود. ایشان اعلامیه را برای چاپ نزد من آوردند، چون این‌گونه موارد را بنده انجام می‌دادم. یک بار ساواک اعلامیه‌های حضرت امام‌ درباره جشن تاج‌گذاری را از بعضی دوستان گرفته بود و آنها در زیر فشار شکنجه اظهار کرده بودند از فلانی (غیوری) گرفتیم. نیمه‌های شب بود و خانواده‌ام در خواب بودند که مأموران از بالای دیوار پشت بام داخل منزل آمدند، در را شکستند و مرا دستگیر کردند. ازقضا تعدادی از اعلامیه‌های تاج‌گذاری هم در جیبم بود. آنها جز مقداری از اعلامیه‌ها، چیز دیگری پیدا نکردند. همسرم با شجاعت تمام مقابل آنها ایستاد و بدون هیچ ترسی با آنها تندی کرد که چرا این‌گونه وارد خانه شده‌اند؛ زیرا درون خانه زن نامحرم و بچه است. مأموران به من گفتند لباس بپوش و پس از آن مرا همراه خود بردند، درحالی که هنوز اعلامیه‌ها در جیبم بود.
مرا به زندان قزل قلعه بردند، خوشبختانه مرا بازرسی نکردند و مستقیم به سلول فرستادند. همراهم حدود هفتصد تومان پول بود، درحالی‌که در آن زمان اجازه نمی‌دادند زندانی بیش از صد تومان همراه داشته باشد؛ بنابراین تا صبح، این پول را بین زندانیان دیگر تقسیم کردم، بدین‌صورت که به ‌عنوان دستشویی از سلول بیرون می‌آمدم و پول را از سوراخ پنجره سلول به آنها می‌رساندم و چیز قابل توجهی برای خودم باقی نگذاشتم، اعلامیه را هم در دستشویی گذاشتم که بحمدالله کشف نشد.
در زندان برایم شام و ناهار آوردند، گفتم: «نمی‌خورم»؛ چون شک داشتم که اموال دولت را مصرف کنم، لذا تصمیم گرفتم چیزی نخورم. آنها هم گفتند: «از گرسنگی می‌میری!» جواب من هم این بود: «حتی اگر از گرسنگی بمیرم، جز آب چیز دیگری نمی‌خورم.» بالاخره از آنها اصرار و از من انکار که چیزی نمی‌خورم. گفتند: «مختصر نان و پنیری می‌توانیم از بیرون برایت بیاوریم». قبول کردم و پولش را هم خودم پرداختم. با همین نان و پنیر، روزه می‌گرفتم. مسئولین زندان‌ روزها بسیار اذیت و شکنجه می‌کردند و این اواخر که متوجه شدند من به علت ضعف و کم‌خوردن کم‌کم دارم از پا درمی‌آیم، گفتند: «غذای پختنی هم اگر بخواهی، می‌گوییم از بیرون برایت بیاورند»؛ بنابراین گاهی هم غذای پختنی از خارج زندان می‌گرفتند.
یادم هست یک نصفه‌ صفحه روزنامه‌ای که در آن برایم پنیر آورده بودند، از بس خوانده بودم، حفظ شده بودم. در سلول هیچ‌چیزی نبود و جای بسیار بدی بود: نمور، متعفن با پتوهای کثیف چرک و بسیار ناجور. بعضی از زندانی‌ها را روزها در همین سلول‌ها نگه می‌داشتند و به هیچ وجه بیرون نمی‌بردند. در سلولی که من بودم، هیچ معلوم نبود که روز است یا شب و هیچ روشنایی وجود نداشت. در این سلول‌ها تنها دو نفر می‌توانستند بخوابند، خیلی تاریک و کوچک بود و اذیت می‌شدیم. ما فقط از طریق سوراخ در می‌توانستیم بیرون راهرو را که با چراغی روشن بود، ببینیم.
شبی که مرا به زندان بردند، احساس کردم بار مسئولیتم سبک شد و شاید از بهترین شبهای زندگی‌ام آن شب بود که دستگیرم کردند و به زندان بردند، زیرا هرچند خارج از زندان هم اجازه نمی‌دادند کاری انجام دهیم، احساس وظیفه و تعهد می‌کردم که باید تلاش کنم؛ بنابراین شب اول در زندان احساس کردم که سبک شده‌ام و دیگر تکلیفی ندارم. زندانی‌ها را به دفعات زیاد به بازجویی می‌بردند و سعی می‌کردند که هرچه می‌توانند، ایجاد رعب و وحشت کنند. آنها به منظور آزار ما نیمه‌های شب، ساعت یک یا دو بامداد، با چکمه‌هایشان به‌در سلول می‌زدند و ما از خواب می‌پریدیم، آن وقت ما را برای بازجویی می‌بردند. همچنین سعی می‌کردند که در مواقع حساس و نیاز، ما را اذیت کنند. اگر می‌خواستیم به حمام برویم، چند روز طول می‌کشید تا اجازه دهند و در این موارد بسیار سخت‌ می‌گرفتند…. تا مدتی به هیچ وجه اجازه نمی‌دادند که کسی از خارج زندان به ملاقات بیاید یا اطلاعاتی پیدا کند و چیزی بیاورد. بازجویی‌ها هم‌گاهی اوقات دسته‌جمعی بود.
یک روز صبح مرا برای بازجویی بردند و دستهایم را از پشت به قدری محکم بستند که سیاه شدند و من خیال می‌کردم دیگر باید قطع شوند! در آن روز بسیار توهین و اهانت کردند، اما با وجود شدت اهانت‌ها، خدا را شکر می‌کنم که حتی یک لحظه هم دست از حمایت امام ‌نکشیدم. آنها به هیچ چیز اهمیت نمی‌دادند از صبح تا عصر همین‌طور بازجویی بود، نه ناهار و نه چیز دیگری، فقط بازجویی. نزدیک غروب اصرار کردم که نماز ظهر و عصر را نخوانده‌ام تا اجازه بدهند نماز بخوانم. ازغندی ـ بازجوی ساواک ـ در همان ‌حال با پایش چنان محکم به استخوان پایم زد که بیهوش افتادم. بعد از مدتی من را به هوش آوردند و حدود غروب اجازه دادند نماز بخوانم، ولی گفتند: «با عجله نمازت را بخوان».
یک روز من و آقای هاشمی رفسنجانی را برای بازجویی بردند، ازغندی رو به آقای هاشمی کرد و گفت: «شما از جان ما چه می‌خواهید؟» آقای هاشمی هم گفتند: «فقط شما امام‌ را از نجف به ایران بیاورید، ما دیگر کاری به کارتان نداریم.» من نیز در ادامه صحبت‌ ایشان گفتم: «آیت‌الله خمینی مرجع تقلید هستند و مردم به ایشان نیاز دارند، باید از نجف برگردند. ما همه خواست‌مان این است که ایشان از نجف برگردند». ساواکی‌ها از صحبت ما اصلا خوششان نیامد و خیلی عصبانی و ناراحت شدند، به خصوص جملاتی که آقای هاشمی به آنها گفت، به مذاقشان خوش نیامد.
من متهم بودم که اعلامیه‌های تاج‌گذاری را توزیع کرده‌ام و به این کار هم اقرار کردم. تعداد اعلامیه‌ها خیلی بود، من شاید تنها به یک نفر، دو یا سه‌هزار اعلامیه داده بودم. ساواک اصرار داشت بداند که این اعلامیه‌ها را چه کسی به من داده است و روی این مسئله بسیار تکیه می‌کرد. من هم می‌گفتم: «نمی‌دانم چه کسی بوده، یک روز که منزل نبودم، آوردند و در منزل گذاشتند». هرچه ساواکی‌ها فشار آوردند، همین جمله را تکرار کردم. به بعضی از آدرس‌ها که اعلامیه‌ داده بودم، اقرار کردم، چون قرارها سوخته بودند و این ‌آدرس‌ها به کار ساواک نمی‌آمد و برای آنها بی‌فایده بود و درواقع حالت رد گم‌کنی داشت. حتی یک روز سراغ خانواده هم رفته بودند و از آنها بازجویی کردند، آنها هم گفتند: «شخصی این اعلامیه‌ها را به منزل آورده و آقای غیوری هم در منزل نبوده و به طور کلی خیلی‌ چیزها می‌آورند که دم در خانه می‌دهند و می‌روند و ما هم نمی‌فهمیم چه کسی آورده ‌است». خوشبختانه صحبت‌های خانواده با گفته‌های من هماهنگی داشت به همین دلیل دیگر فشار چندانی بر من وارد نکردند.
همه اطلاعات را در مورد اعلامیه تاج‌گذاری، که مرحوم ربانی چاپ کرده و به من داده بود، می‌دانستم؛ ولی نمی‌گفتم. خوشبختانه آن زمان نمی‌دانستم که چه کسی این اعلامیه‌ها را به منزل ما آورده بود. بعدها معلوم شد که اینها را آقای دعایی به منزل ما آورده است و خودش هم از کشور خارج شده بود.
مقاومت در زندان
بعضی از اوقات که مرا برای بازجویی می‌بردند، بعضی دیگر از زندانی‌ها که شکنجه شده بودند و مأموران آنها را بیرون می‌آوردند می‌دیدم. افرادی مثل آقای کروبی، صاحب‌الزمانی و رستمی را بسیار شکنجه داده بودند و من وقتی در اتاق کناری بازجویی می‌شدم، فریادهایشان را می‌شنیدم. به یاد دارم که یک روز در زندان، کمر و پهلویم بر اثر شکنجه و آزارهای ساواک به‌شدت درد گرفت، به‌طوری که بسیار بی‌تاب شدم و در همان حال به ساواکی‌ها بسیار اعتراض کردم. آنها ابتدا دکتر آوردند و بعد ناچار شدند برای مداوا مرا به بیرون از زندان ببرند. چند ساعت در بیمارستان بستری بودم و آزمایشاتی انجام دادند، اما فایده‌ای نکرد و کمردرد از آن زمان تا چندسال با من همراه بود.
بعد از زندان هم که در این موارد به پزشکان متخصص مراجعه کردم، گفتند مهره‌های کمر فاصله پیدا کرده و این درد تا آخر عمر با شما می‌ماند. کسالت دیگری هم در زندان پیدا کردم که خوشبختانه هر دوی این بیماری‌ها با تبعید به سیرجان بهتر شد. البته حالا هم اگر زیاد روی پا بایستم، کمردرد به سراغم می‌آید، ولی آن‌طور که اظهار کردند این درد و ناراحتی تا آخر عمر با توست، چنین نشد و بعد از چند سال رفع شد.
در زندان اوضاع بدی حاکم بود. برای استحمام هر هفته یا هر ده روز یک بار، آن‌هم با اصرار زیاد اجازه می‌دادند. البته نه اینکه هر وقت بخواهیم، بلکه هر وقت آنها می‌خواستند، در را باز می‌کردند و اجازه می‌دادند. برای بعضی از زندانی‌ها که معتاد به چای بودند، از روی عمد چای نمی‌آوردند. خوشبختانه من از قدیم چای نمی‌خوردم و به بعضی دوستان می‌گفتم: «من هیچ نفعی از نخوردن چای نبرده‌ام، جز همین که در زندان، به سربازها برای چای التماس نمی‌کردم». اهل دود هم نبودم و تصمیم گرفته بودم غذای آنها را هم نخورم؛ حتی بعضی اوقات نان و پنیری هم که می‌آوردند، نمی‌خوردم. در مجموع مدتی که آنجا بودم، تنها آش زندان را خوردم و آن همان روزی بود که پهلویم درد گرفت. این هم به دلیل اصرار آقای فهیم کرمانی بود که می‌گفت: این برایت مانند دواست و مفید است.
در زندان، نمازجماعت هم برپا می‌کردیم که به نحو مطلوبی برگزار می‌شد. نماز عید را هم خواندیم و شبها هم بعد از نماز مغرب و عشا بعضی از آقایان، ذکر مصیبتی می‌کردند. در این مواقع چراغ‌ها را خاموش می‌کردیم، ذکر مصیبت می‌گفتیم و همه گریه می‌کردیم. البته بعضی اتفاقات جالب هم در این بین می‌افتاد مثلا بعضی از مواقع بلافاصله پس از اینکه چراغ‌ها را خاموش می‌کردند، یک نفر مزاح می‌کرد و همه می‌خندیدند و نگهبان‌ها تعجب می‌کردند که آن گریه و این خنده چیست! از بعضی جهات روزهای خوب و پرخاطره‌ای بر من گذشت و از این بابت ناراحت نبودم. پرونده من به محاکمه احتیاجی نداشت، چون به خیال خودشان جریان را کشف کرده بودند…
در بازجویی‌ها چندان جرأت نمی‌کردند مقابل من به امام‌ توهین کنند، هرچند گاهی حرفهایی می‌زدند، اما چون می‌دانستند حساسیت خاصی نسبت به امام‌ دارم، به آن صورت که در حضور بعضی افراد به امام‌ توهین می‌کردند، مقابل من چیزی نمی‌گفتند؛ چون بسیار ناراحت می‌شدم و ساکت نمی‌نشستم و اختیار از دستم خارج می‌شد. البته به خودم بسیار توهین می‌کردند و حتی بی‌ادبی بسیاری می‌کردند. در زندان افراد خوبی را می‌دیدم که به واقع از آنها درس می‌آموختم، آنها که سالها تحت فشار شکنجه و اذیت بودند، ولی همیشه از انقلاب و اسلام دفاع می‌کردند و مجالست با این افراد در زندان، سراسر پند و درس بود و به نظرم توفیقی است که شامل حال این جانب شد.

نسخه مناسب چاپ