شب یلدا بود. صدای مهمانی و شادی از خانه همسایگان به گوش میرسید ولی پیرمرد تنها در خانه نشسته بود و صداها را میشنید و غصه میخورد. من و خانوادهام تصمیم گرفتیم شب یلدا را به خانه او برویم و باهم جشن بگیریم. بادیدن ما برق شوق در چشمانش نمایان شد واشک ریخت. او از اینکه تنها نبود خوشحال بود و ما برای داشتن پدر بزرگی مهربان که خداوند به ما عطا کرده بود شاد بودیم.
شبهای یلدا کنار پدربزرگ، دورهمی بود و شبنشینی و خواندن شاهنامه و گرفتن فال حافظ و خوردن تنقلات و میوه و شیرینی.
روحش شاد.
امسال ما در چنین شبی هم به یاد پدربزرگها و مادربزرگهایی که دیگر نیستند هستیم هم به یاد کودکان زلزلهزده کرمانشاه که شاید خانوادگی دور هم نباشند.
مهدیس صباحی- ۱۲ ساله
code