چه کسی چهاردهم دیماه باور می کرد نفسهای مرد”رویش” و “رویان” تمام شده باشد؟چه کسی باور داشت پدر سلولهای بنیادی در سردخانه باشد؟این همه کودکی که با دعا و دستان همت او پایشان به این دنیا باز شده بود ، آیا باور داشتند یا آن همه بانویی که مادر شده بودند؟یا آن پدرها که گل امید با “رویان” او در دلشان رویید؟
مدیر بود” دکتر سعید کاظمی”.مدبر بود این رییس جهاد.پر شور بود این جهادگر قدیمی.اول قدم بود این معلم دینی . طوری کار می کرد که بهترین باشد.کار ضعیف و همت کوتاه و قدم کوچک را قبول نداشت. اینها که می نویسم ، دیده ام.دیده ام که کار و دین برای او ارزشمند بودند و همت آفرین و پایبندی به دین اول بود.دیده بودم که سجاده اش با اذان پهن می شد.دیده بودم که حرفش و قولش اعتمادبخش بود و امیدساز.دیده بودم یا کاری را قبول نمی کرد یا مخلصانه تا پایان همراهی می کرد.
شاید وقتی در اتاق خبرایسنای علوم پزشکی ایران شنیدم صدای ایشان را که به دوستان می گفتند:”من رفتم” فکر نمی کردم رفتنی همیشگی باشد.او که دائم در راه رفتن بود با درگذشت دوست و همکارش مرحوم دکتر عبدالرضا چولایی همیشه کلامش این بود”انا انشاءالله بهم لاحقون”. و رفتن برای او همیشه یادآور حرکتی بی سابقه بود. حرکتی نورآفرین . و شور آفرین و رویاننده.سلول بنیادی مگر غیر از رویش وزایش پیامی دیگر دارد. در این جهان که عوامل خمودی و بازایستادن بسیار است او نه فقط عامل جداسازی و تولید سلولهای بنیادی انسانی بود ؛بلکه راهش و روحش رویش ساز بوده و هست.او که همیشه بی سابقه می رفت ، این مرتبه نیز رفتنی بی سابقه را برگزید.و او کسی است که هیچگاه نفسهای بهاری اش قطع و رد پایش گم نمی شود.