می گوید: راجع با تبلیغات با من صحبت نکنید، من طراح گرافیکم.
می گوید: اساتید به غلط در تمامی آکادمی های اینجا به دانشجویان می گویند« گرافیک تبلیغات است »، در حالی که اینطور نیست و یک طراح گرافیک، تبلیغاتچی نیست.
برای گفت و گو با او به آتّلیه اش رفتم. آتّلیه ای کوچک که بخشی از آن را به کلاس درس برای آموزش گرافیک به شاگردانش تبدیل کرده است.
می گوید: عصرها اینجا هر چه بلد هستم، به بچه ها یاد می دهم. دراتاقی دیگر هم خودش به کارها و فعالیت های گرافیکی اش می پردازد و دریک اتاق هم دختری جوان در کارهای مربوط به کامپیوتر به او کمک می کند.
منشی ندارد و در طول مصاحبه بارها حرف هایش را قطع کرد تا به تماس های تلفنی متعددی که به او می شد، پاسخ دهد.
البتّه خودش از این وضعیت شکایتی ندارد و می گوید: خودم با کسی که کارم دارد حرف بزنم بهتر است.بی غل و غش است و در دیدار اوّل آنقدر راحت و گرم و صمیمی برخورد می کند که بلافاصله این حس را پیدا می کنی که گویی سالهاست با او آشنایی.
روز مصاحبه از گِله ها و دغدغه هایش بسیار گفت، امّا روحیه سرزنده و شادش گهگاه با خنده های بلند و کشدار، خودی نشان
می داد و بر نگرانی هایش سرپوش می کشید.
«قباد شیوا» طراح گرافیک پیشکسوتی است که از نقاشی به گرافیک روی آورد و توانست با خلق آثار بدیع و نوآورانه، به گرافیک با ویژگی های ایرانی دست یابد و آن را به دنیا معرفی کند. گفت و گو با استاد «قباد شیوا» را باهم می خوانیم.
* ابتدا از کودکی و نوجوانی تان شروع کنید. این دوره از زندگی شما چطور گذشت که باعث شد بعدها شما به هنرهای تجسمی؛ نخست به نقاشی و بعدها به گرافیک تمایل و گرایش پیدا کنید؟
– همه میدانند که من متولد شهر همدان هستم و پدرم کارمند ثبت اسناد همدان بود. در خانه ما موسیقی ، شعر و ادبیات بود.
چون پدر من یک عارف بود که خط بسیار شیوایی داشت، به موسیقی ایرانی در حد کلاسیکش کاملاً وارد بود. صدای بسیار خوبی داشت و تار را هم بسیار خوب مینواخت. من در چنین محیطی بزرگ شدم. منتهی در محیط خانه ما از «هنرهای تجسمی» ، که البته امروزه به این نام مینامیمش و آن روزها میگفتیم «نقاشی»، هیچ خبری نبود.
* در واقع از «هنرهای تجسمی» فقط خوشنویسیهای پدرتان را در خانه می دیدید؟
– بله، ولی آن روزها اینطور نبود که خوشنویسی را قاب کنند بزنند به دیوار. در آن دوران، مردم «خط» را که انصافاًً بسیار هم زیبا می نوشتند، در مصارف روزانهشان استفاده می کردند؛ مثلاً در یادداشتی که برای کسی میگذاشتند، می نوشتند یا در پشت قرآن مینوشتند و… و بعد تمام میشد و میرفت.
این که خط را قاب کنند و بفروشند، مالِ الان است. آن روزها خوشنویسی حرمتی داشت. در خانه ما هیچ خبری از نقاشی کردن نبود. به غیر از یک سری تابلوهای نقاشی که به دیوار بود.
* این تابلوهای نقاشی، کار نقاشان ایرانی بود؟
– بله ، نقاشی هایی از منظره و مرغ و خروس . طبیعتاً برای من این تابلوها بیشتر جالب بود . پدر من خودش نقاشی نمیکرد اما با هنرمندان نقاش شهر دوست بود وگاهی به آنها سر می زد و وقتی که می دید من از این تابلوها خوشم می آید ، مرا هم همراه خودش می برد. آن روزها در همدان نقاشی بود به اسمِ «کارگر». من آن وقتها ۶ ساله بودم و زمانی که وارد آتلیه او میشدم، مبهوت بودم و پیش خود میگفتم «مگر میشود آدم بتواند این چیزها را بکشد؟!». یا مرا میبرد پیش مرحوم «سیفالله گلپریان» و من چیزهای دیگری آنجا میدیدم. اما این که چرا من مثلاً با وجودی که از شنیدن موسیقی لذت میبرم، الان بلد نیستم هیچ سازی را بنوازم، این است که موسیقی همیشه در خانه ما بود ومن طبیعتاً کشیده شده ام به سمت آن چیزی که در خانه ما نبود و به این ترتیب من بیشتر نقاش شدم .
* پس یعنی شما قبل از ورود به دانشکده و رشته نقاشی، در حضور اساتیدی آموزش نقاشی دیده بودید؟
– بله، امّا آن وقتها در همدان بودم و شنیده بودم دانشگاهی با رشته نقاشی در تهران است و ورود به دانشگاه دراین رشته شده بود کعبه آرزوهای من و به دنبال همین آرزو بود که کنکور دادم.
*امّا شما که این همه اشتیاق به نقاشی داشتید، چه شد که سر از عرصه گرافیک درآوردید؟
– سال ۱۳۴۰ من در کنکور نقاشی دانشکده هنرهای زیبا قبول شدم . از همدان کوچ کردم و آمدم تهران و رفتم دانشگاه و این ایدهآل من بود. دراین دوره، هم نقاشی می کردم و نمایشگاه نقاشی میگذاشتم و هم مشغول عکاسی بودم .آقای مهندس «هوشنگ سیحون» که رئیس دانشگاه بود با همان نقاشیهایی که من از طبیعت همدان کشیده و با خودم به تهران آورده بودم، یک نمایشگاه در دانشگاه تهران گذاشت.
در دانشگاه هم، اساتیدی مثل مرحوم حیدریان و مرحوم استاد حمیدی و مرحوم محمود جوادیپور را داشتیم تا این که آقای محسن وزیری مقدم از ایتالیا آمد و دنیای ما را تغییر داد. در این دوره یک گروه دانشجویی تشکیل دادیم که من ، مرحوم مرتضی ممیز ، هادی هزاوهای ، سیروس مالک ، منصور قندریز و روئین پاکباز شامل آن بودیم و از پول توجیبی هایمان «گالری ایران» را روبروی دانشگاه تأسیس کردیم و خیلی عشق و شور داشتیم. بعدها چون «قندریز» فوت کرد، اسم «گالری ایران» را گذاشتیم «گالری قندریز».
* چیزی که من در مورد «گالری ایران» شنیدهام این است که صرفاً نمایشگاههای آثار هنری در آن برگزارنمی شد و محلی بود برای برپایی محفلهای هنری و فعالیتهایی مثل ترجمه آثار هنری ، درست است ؟
– در«گالری ایران» آثار نقاشی و عکاسی و دیگر هنرهای تجسمی را به نمایش میگذاشتیم و سرمان هم خیلی شلوغ بود، منتهی کم کم یک بخش انتشارات را هم در آن ایجاد کردیم و کتاب هایی که ترجمه میکردیم و همینطور گزارش ونقد نمایشگاههایی که آنجا برگزار میشد را آقای «روئین پاکباز» مینوشت، ویراستاری میکرد و چاپ میشد. بعضاً من هم مقاله ای مینوشتم. منتهی برای من یک مسائلی پیش آمد و از این گروه جدا شدم.
در گالریهای هنری ما ،همیشه روز افتتاح ۶۰ – ۵۰ نفر میآیند و زیاد هم کارها را نگاه نمیکنند و انگار بیشتر برای با هم حرف زدن و دیدار هم جمع میشوند. فردایش که به آن گالری میروی میبینی هیچکس نیست و شاید فقط تک و توک کسی بیاید و یک دوری بزند. الان هم متأسفانه همینجور است. این عده مثل «آبونمان» گالری ها هستند.چون به گالری های دیگر هم که میروی ،باز همین جماعت را آنجا میبینی و باز فردا همان گالری خالی از دیدارکننده است.
* مگر در کشورهای خارجی اینطور نیست؟
– نه، اینجوری نیست. در غرب مردم عادی علاقه مند به هنرهای تجسمی – که می تواند مثلاً یک راننده باشد- هم از گالری ها دیدن می کنند و محدود به یک عده خاص نیست.
* دلیل آن چیست؟
– دلیلش این است که آرتیستهای آنها منطبق با فرهنگ شان کار میکنند، اما اینجا آثار هنرمندانش کپی فرهنگ غربی است وبا مردم ما نمیتواند ارتباط برقرار کند.
* نگفتید چرا از نقاشی به گرافیک رو آوردید؟
– چون بعد از مدّتی دیدم روند جریان نقاشی در ایران فقط دست همان باند ۶۰ـ۵۰ نفرهای است که در افتتاح
گالری ها پرسه می زنند و آنها باید حتماً آثارت را تأیید بکنند یا نکنند؛ اتفاقی که برای من هم افتاد. من نمایشگاهی در «گالری ایران» برگزار کردم که در آن زمان خیلی هم سرو صدا کرد، به طوری که دوست عزیزم «آیدین آغداشلو» در نشریه «اندیشه و هنر» مقاله ای برای نمایشگاهم نوشت. نمایشگاه موفقی بود و البته خریداری برای آنها نبود . آن روزها شاید به ندرت خریداری برای آثار نمایشگاهی و هنری در ایران پیدا میشد.
من در آن سن و سال، معتقد به تجربه های جدید بودم؛ یعنی تجربه نمایشگاه های قبلی ام را کنار میگذاشتم و میرفتم تا تجربه تازهتری داشته باشم. تجربههای جدیدترم را همان عده «آبونمان گالریها» دیدند، وگفتند:«نه، اگر مثل کارهای قبلیات بود بهتر بود». پس من هم کارهایم را برداشتم و در چهارراه شاه رضای آن موقع و ولیعصر فعلی ، کارهایم را کنار خیابان به نمایش گذاشتم .
این کار تجربه خیلی جالبی برایم به همراه داشت. اولاً دیگر با آن گروه۶۰ـ۵۰ نفری که عادت داشتند بیایند و در محفلهای هنری اداهای انتلکتوئل در بیاورند و حرفهای به ظاهر روشنفکرانه بزنند دیگر کاری نداشتم. دیگر اینکه ، ازچهارراه ولیعصر که تئاترشهرهم در آن قرار دارد، هم دانشجو،هم آدم معمولی و هم رُفتگر رد میشد و این کارها را می دید. برایشان جالب بود اما آنها را نمیفهمیدند و از من میپرسیدند و تا کمی برایشان توضیح میدادم، خیلی خوششان میآمد.
این تجربه به ذهنم آورد تا دنبال کاری بروم که با اقشار مردم و نه فقط با یک گروه خاص سر و کار داشته باشد و آنچه را که من میخواستم، در «گرافیک» بود. چون در نقاشی اول باید کاری انجام دهی ، بعد به نمایش بگذاری و بعد کسی بیاید آن را بخرد ودست آخر مثلاً بزند به اتاق خوابش. شغل بدی است. آن زمان «گرافیک» معنای کنونی را نداشت. دانشکده هنرهای زیبا هم فقط رشتههای معماری، نقاشی و مجسمهسازی داشت. این بودکه من با تغییر شغلم در واقع نقاشی را به «گرافیک ایران» وارد کردم. البته عوالم نقاشی چیزی نیست که فراموش شود، روحیه آدم با نقاشی کشیدن ارضا میشود. من هنوز هم برای دل خودم نقاشی میکنم. چون نقاشی به نوعی در خون آدم است. اما بالاخره اجاره خانه و خرجهای زندگی همیشه هست.تازه باید کاری را هم می کردیم که گروه «آبونمان گالری ها» خوششان بیاید و من نمیتوانستم این را بپذیرم .
* آیا آن روزها آشنایی داشتید که در گرافیک دنیا چه خبر است ؟
– نه، لغت «گرافیک» بعداً رایج شد. آن روزها میگفتند «نقاشی تبلیغاتی». برادرم در شرکتی کار میکرد و از من خواست برای یک «تقویم» نقاشی کنم. نقاشی وقتی که به مرحله چاپ و تکثیر می رسد، دیگر نقاشی نیست و تبدیل به «گرافیک» میشود. آن وقتها دانشجو و در خوابگاه امیرآباد بودم ، نشستم و نقاشی کردم. آن زمان چون آکادمی در این زمینه وجود نداشت، با مطالعه و تلاش خودم به«گرافیک»رسیدم؛ توی چاپخانه،در لیتوگرافی و همینطور در حروفچینی کار کردم.
«نقاشی» هم به لحاظ رنگ و فرم خیلی به من شعور داد و با انطباق همه اینها به گرافیک رسیدم. خب طبیعتاً با این اندوخته رفتم به «کانون آگهی زیبا» که شرکتی تبلیغاتی بود. در آن کار هم موفق بودم، به طوری که دیگر شرکتهای تبلیغاتی دائم با پیشنهاد حقوق بالاتر، می خواستند برای آنها کار کنم. آن موقع چون دانشجو بودم، به خاطر پولش میرفتم اما کلاً از این بدم میآید که یک کار را برای خوشامد سفارشدهنده انجام دهم؛ چون آثاری از این دست میشود مشتریمحور. تا این که کار تصویرسازی برای مجلهای به اسم «تلاش» پیدا کردم.
سازمان های تبلیغاتی را رها کردم و آنجا رفتم . این کار برایم خیلی شخصی تر بود. آن روزها هنوز دانشجو بودم اما چون کمی هم شناخته شده بودم ، از زیر بار سازمان های تبلیغاتی بیرون آمدم ومستقل کار می کردم.
* پوسترهای شما معروف است به این که ویژگیهای ایرانی دارند. چگونه به این رسیدید که از ویژگیها و اِلِمانهای ایرانی در آثارتان استفاده کنید؟
– من از همان زمان دانشجویی ام، گرافیک را به همان صورت حسی انجام می دادم؛ درحالی که آن زمان ها هر چه پوستر روی دیوار تهران بود ، آدم را به یاد گرافیک لهستان یا گرافیک آلمان میانداخت.
از همان وقتها من به عنوان یک هنرمند به خود میگفتم:«ما که مدعی هستیم یکی از سه تمدن دنیاییم؛ چرا گرافیک مان باید تابع استاتیک لهستانی، یا غیر خودی باشد و چرا کوشش نکنیم که به دنیا یک گرافیک ایرانی را معرفی کنیم؟» . طبیعتاً این طرز فکر من الان در کارهایم نمود پیدا کرده است و اصلاً به این صورت نیست که من مستقیماً از اِلِمانهای ایرانی مثل شمسه و اسلیمی در آثارم استفاده کنم. مگر در جایی که احساس کرده باشم به کار بردن این نقوش به بیان محتوای اثرم میتواند کمک کند .
* چطور سوادش را پیدا کردید؟
– شعورش را پیدا کردم. مدرسهای نبود که من بروم و سوادش را یاد بگیرم و فقط به فرهنگ خودمان توجه کردم و روی آن مطالعه انجام دادم. طبیعتاً وقتی هم که کار میکنم، بخشی از این فرهنگ در آثار من جاری میشود. من بارها به این نسل میگویم که فرهنگ بصری که ما داریم حتی از منابع نفتیمان معتبر تر است، بروید نگاه کنید و از درون اینها چیزهایی را درآورید و آنها را امروزی کنید.
نگاه من در کارهایم شرقی و ایرانی است؛ به این معنا که مثلاً ما وقتی میخواهیم بچهمان را نصیحت کنیم، دو شعر از مولانا برایش میخوانیم.
فرهنگ شرقی برخلاف فرهنگ غربی، بسیار غیرمستقیم است.آن وقتها یک سفارش به من دادند با عنوان «ارکستر مجلسی رادیو و تلویزیون ملی ایران». من برای آن، یک درخت را در کارم گذاشتم که همان حس موسیقایی را القاء می کند . این یک نگاه شرقی است.
* و حالا سخن آخر شما، اگر حرف و درددلی دارید بفرمایید.
– من به یک چیزهایی تعصب دارم و «گرافیک ایران» از آن جمله است. تمامی زندگیام را در این راه گذاشتهام و هزینهاش را هم تا الان دارم میدهم. الان من ۵۰ سال است دارم کار میکنم ولی هنوز آتلیه ای که در آن کار می کنم اجارهای است. حتّی هیچکس به این ارج نمیگذارد که من چقدر توانستهام گرافیک ایرانی را به دنیا صادر کنم . در دایرةالمعارف «بریتانیکا»، گرافیک با شیوه و نگاه ایرانی به اسم بنده ثبت شده است. غربی ها قدر آثار مرا که در آنها فرهنگ خودم را اشاعه داده ام، فهمیده اند و گواهی «هنرمند جهانی» را به من داده اند، اما ایرانی ها نه!
چهار سال پیش سازمان «AGI» (انجمن بین المللی طراحان گرافیک) کتابی را برای من و به نام من منتشر کرده است. این سری کتاب ها را برای ۱۲ نفر در دنیا تهیه کردهاند و یکی از آن ۱۲ نفر ، بنده حقیر هستم. این کتاب در دنیا پخش شده، اما به ایران نیامده است .
در آن، آثارم، بیوگرافی ام، کارهایم در زمینههای مختلف، ایدههایم و … آمده است. اینجا اصلاً اهمیتی به این امتیازات داده نمیشود ولی خب من همچنان تعصب و علاقه خودم را دارم. من زمانی آمدم ایران که همه داشتند از ایران میرفتند. آمدم به ایران برای این که اینجا مملکت من است.
* استاد شیوا، شما در دل هنرمندان و دوستداران هنر جا دارید و آنها اصل هستند. شما ماندگار هستید، در این شک نداشته باشید.
– مخلصیم؛ امّا این تراژدی زندگی من است. آن هم فقط به این دلیل که کارم را «فرهنگ محور» گذاشتهام و مطربی نکردهام . من ۷۳ سالم است و ۵۰ سال است که از صبح تا عصر با عشق و علاقه کار میکنم.
اگر جوانتر از سن و سالم به نظر می آیم ، تنها به این دلیل است که کارم را دوست دارم. ولی خُب، به لحاظ مالی متأسفانه عقب ماندهام.
code