هنگامی که برادرم احمد، تازه ازدواج کرده و دست از کار کشیده و خانهنشین شده بود.
زنهای خانه چنین میپنداشتند که دختری عاشقش بوده و چون وی با او ازدواج نکرده، بستگان آن دختر بختش را بستهاند. پس به رمالها توسل جستند. روزی دو تن از آنان از کوچه پشت خانه میگذشتند و فریاد میزدند: بخت باز میکنیم، طالع میبینیم، جن میگیریم…
زنها با آنان وارد مذاکره شدند. آن دو قاطعانه گفتند که جنها بخت آن جوان را بستهاند و آنان خواهند کوشید با ورد و دعا و رمل و اسطرلاب آنها را فراخوانند و به گشودن بخت او وادارند. پس داخل خانه شدند. و در اتاق کوچکی، روبه روی در ورودی، و در برابر نور آفتاب که به درون اتاق میتابید، بساط گستردند. نخست استکان و نعلبکی خواستند. بعد مقداری خاکستر و نمک در نعلبکی ریختند و مایعی بر آن افزودند و استکان را روی خاکستر و نمک آغشته به مایع واژگون کردند. آینهای کوچک هم جلوی آن نهادند و گفتند اگر جنها حضور یابند، استکان به هوا خواهد پرید. آنگاه یکی از آن دو، در حالی که خیرهخیره در آینه مینگریست، به خواندن ورد و دعا پرداخت. ضمن خواندن دعا چنان بر خود میپیچید که رفتهرفته رنگ رویش به تیرگی گرایید، رگهای گردنش برجسته شد و اندامش به رعشه درآمد. در این لحظه ناگهان استکان به هوا پرید و به سقف خورد و خرد شد و تکههای آن روی فرش افتاد. زنها از دیدن آن صحنه چنان وحشت کردند که نزدیک بود قالب تهی کنند. رمال دیگر، که اینک او نیز به لرزه درآمده بود، رو به آنان کرد و گفت: جنی که بخت پسرتونو بسته از یزد اومده. به زحمت آوردیمش. پانصدتومن بدید تا بخت پسرتونو باز کنیم.
پانصدتومان مبلغ زیادی بود و زنهای بینوا شاید هرگز در عمرشان چنین مبلغی را یکجا ندیده بودند. پس در حالی که رنگشان پریده بود، گفتند: ما این همه پول نداریم.
رمال که از تأثیر نیرنگ خود مطمئن شده بود، گفت: جونجوونتون از دست میره. اگه پول ندید جوونتون جَووْمرگ میشه.
زنها کلّ موجودیشان را که پنجاه تومان بود، با یک کله قند در طبق اخلاص گذاشتند و تقدیمشان کردند. ولی رمّال بدان رضا نداد و به همدستش اشاره کرد و گفت: ببینید جنها دارن چه بلایی سرش میارن. الآن دیوونه میشه.
زنها گفتند: ما دیگه پول نداریم. چیکار کنیم؟
رمّال نگاهی به قالیچهای که وسط اتاق افتاده بود، کرد و گفت: این قالیچه رو بدید!
چیزی نمانده بود که زنها قالیچه را تا کنند و دو دستی تقدیمشان دارند. در این هنگام،درها به هم خورد و پدرم وارد شد. وی با رمّال و فالگیر سخت مخالف بود. همیشه نیز عصایی همراه داشت. همین که نگاهش به آن دو افتاد، عصایش را بالا برد و ضمن این که میگفت: «پدرسوختهها»! آن را محکم بر سرشان کوبید. آنان هم در یک چشم به هم زدن اسکناسها را قاپیدند و از خانه بیرون جستند. قالیچه و کلّه قند نجات یافته بود. آنگاه پدر حمید رو به زنها که از ترس به کنجی خزیده بودند، کرد و گفت: من صد دفعه به شماها گفتم سراغ این حقهبازا نرید. گوش نمیکنید. بالأخره یه کاری دست خودتون میدید. حالا پولی هم اَزَتون گرفتن یا نه؟
زنها معصومانه گفتند: ـ همین کلّه قند بود که اونَم ورنداشتن و در رفتن.
من نیز درباره پول چیزی نگفتم، زیرا شکستن استکان را واقعاً کار جن میدانستم. بعدها در کتابی خواندم که هرگاه را در برابر نور آفتاب با نمک طعام درآمیزند، از ترکیب آنها گازی تولید میشود که میتواند استکان را به هوا پرتاب کند. خاکستر هم برای آن بود که این واکنش به کندی روی دهد و رمّال فرصت آن داشته باشد که با حرکات و رعشههای پیوسته خود حاضران را بترساند. آن روز از این همه، هیچ نمیدانستم و اگر پدرم لحظهای دیرتر رسیده بود، قالیچه و کلّه قند هم از دست میرفت.
اما در آن شب مهتابی و در ساحل بندرانزلی کسی نبود که آن مرد دردمند را بر سرعقل آورد و به او بفهماند که نه پری دریایی در کار هست و نه ورد و افسونی که بتواند دردش را آرامشی بخشد.
در یکی از روزهایی که در رشت بود، تلگرافی دریافت کردم که از مشهد به تهران و از تهران به رشت مخابره شده بود. رئیس دانشگاه مشهد به من نوشته بود که دانشگاه به وجود وی نیاز دارد و هرچه زودتر حرکت کند. به تهران رفتم تا از آنجا روانه مشهد شوم. ولی در تهران مسألهای پیش آمد که حرکت مرا مدتی به تأخیر انداخت.
روزی یکی از دوستان همشهریام، با سر و وضعی آراسته، به دیدنم آمد. پس از احوالپرسی، خواستم بدانم که وی در چه مؤسسهای کار میکند. او به لفظ قلم گفت:
ـ بنده در نخستوزیری کار میکنم.
روزی دیگر، دوستی دیگر را دیدم که او نیز، همچنان به لفظ قلم، میگفت که در نخستوزیری کار میکند. اینگونه برخوردها و ملاقاتها باز هم تکرار شد. از خود میپرسیدم این نخستوزیری چگونه جایی است که همه در آن جا گرد آمدهاند و حقوقهای خوب میگیرند و زندگی مرفهی دارند؟ چون کنجکاو شده بودم، دوستانم مرا به یک بستنیفروشی در اوایل خیابان شاهآباد، دعوت کردند. در آنجا به من گفتند که در ساواک استخدام شدهاند! آنگاه در وصف ساواک داد سخن دادند و به من پیشنهاد کردند که من نیز در آن سازمان استخدام شوم. از این پیشنهاد برخود لرزیدم، هرچند هنوز ساواک به صورت غول وحشتناکی که بعدها بر کشور مسلط شد، درنیامده بود. دوستانم که چنین دیدند، گفتند:
ـ حالا امتحان دادن که ضرری نداره، یه روز بیا و امتحان زبان فرانسه بده و ببین چی میشه.
پذیرفتم که برای امتحان زبان فرانسه به ساواک بروم و رفتم. طبعاً امتحانش در زبان فرانسه از دیدگاه کارکنان ساواک بسیار خوب بود. به من گفتند که: «مُمْتحَن از ممتحِن» برتر بوده است. پس دوستان من اصرار خود را از سر گرفتند. گفتم که چون نمیدانم عاقبت کار چه خواهد شد، با قرآن استخاره خواهم کرد. گمان میکردم که استخاره بد خواهد آمد و از مخمصه خلاص خواهم شد. اما برخلاف انتظارم استخاره خوب آمد. دوباره استخاره کردم، باز هم خوب آمد. این مسأله نه تنها مشکلم را نگشود، بلکه تردیدم را بیشتر کرد. سخت سردرگم و بلاتکلیف شده بودم و نمیدانستم چه کنم. با این همه، بیش از آن به دانش و دانشگاه ارج مینهادم که پس از سالها تحصیل به استخدام در ساواک تن دردهم. از این رو، سرانجام بر شک و تردید خود غلبه کردم و عازم مشهد شدم. و این، در طول زندگیام، از موارد معدودی بود که با قرآن استخاره کردم و بدان عمل نکردم.
پایان
code