مکتوب/نوشتاری از دکتر نصرت‌الله باستان
تحصیل در دارالفنون
 

دارالفنون به توسط میرزا تقی‌خان امیرکبیر پایه‌گذاری شد و منظور آن شادروان از ایجاد مؤسسه آشنا کردن هم‌میهنان عزیز به علوم و فنون مختلفی بود که در دنیای متمدن آن‌روز رایج بود و مخصوصاً توجهی به تعلیمات نظامی و سپاهی داشت.
تشکیلات دارالفنون در روزهای شروع خیلی وسیع بوده و هر شعبه از درس‌های آن استادان عالیقدری بیرون داده است ولی در زمانی‌که ما در آن تحصیل می‌کردیم شاید اهمیت سابق را نداشته است و در واقع تبدیل به یک مدرسه متوسطه‌ای شده بود با این حال معلمین بسیار عالیقدری به کار تدریس آن می‌پرداختند و بسیاری از اشخاص سرشناس و کارآمد اداری از آنجا بیرون آمدند.
در آن زمان تعداد مدارس متوسطه کامل زیاد نبود و بعضی از مدارس ابتدائی معتبر، یکی دو کلاس متوسطه هم دست و پا کرده بودند که همه برای گذراندن امتحان نهائی خواه ابتدائی خواه متوسطه ناچار بودند به دارالفنون بروند و تعجب در اینجاست که بعضی از مدارس را دارالفنون قبول نداشت یعنی اگر کسی دوم متوسطه را در آن مدارس گذرانده بود و می‌خواست به دارالفنون وارد بشود باید هم سال اول و هم سال دوم را بگذراند و چون برنامه امتحانات مدارس با دارالفنون متفاوت بود اغلب در امتحانات مردود می‌شدند چنانکه خود بنده که سال هفتم یعنی اول متوسطه را در مدرسه تربیت گذرانده بودم با ده دوازده نفری که سال هشتم را گذرانده بودند جمعاً مجبور شدیم دروس سال اول را امتحان بدهیم بدیهی است از میان ما که تازه اول را گذرانده بودند عده‌ای پذیرفته شدند در صورتی که آن بیچاره‌‌ها که یکسال پیش اول را گذرانده بودند و آن‌سال هم در امتحانات دوم موفق شده بودند چون یکسال از دوره تحصیل سال اول آنها گذشته بود و قهراً دروس یکسال قبل را تا اندازه‌ای فراموش کرده بودند جملگی مردود شدند به طوری‌که سال اولی‌‌ها به کلاس دوم رفتند و سال دومی‌‌ها به قهقرا برگشتند یعنی سال اول را از نو شروع کردند. اما وضع دارالفنون به این قرار بود که حیاط وسیعی در وسط داشت که دور تا دور آن را ایوان سرپوشیده پهنی احاطه کرده بود. در وسط حیاط حوض بزرگی قرار داشت که همیشه پر از آب بود زیرا آب قنات آب شاه همواره از راه آبی داخل آن حوض می‌شد و از اطراف حوض بیرون می‌ریخت و به این ترتیب آب آشامیدنی دارالفنون بهترین آب‌های شهر بود و دانشجویان برای رفع تشنگی روی زمین زانو می‌زدند و از سر چشمه مستقیماً با دهان آب می‌آشامیدند.
در اطراف این حوض چهار باغچه بزرگ بود پر از درخت‌های میوه مانند گوجه و زردآلو و مخصوصاً توت و شاه توت بزرگی هم داشت که گاهی سبب تنبیه‌های سخت دانشجویان شکم‌پرست می‌شد زیرا این بچه‌‌ها در وقت و بی‌وقت از غیبت ناظم و مدیر استفاده می‌کردند و به درخت‌‌ها حمله می‌کردند و غالبا نیز گیر می‌افتادند.
مخصوصاً آنها که شاه‌توت خورده بودند چون دست‌‌ها و لباسشان رنگین شده بود و راه حاشا بر آنان مسدود بود. رئیس مدرسه یعنی مرحوم ادیب‌الدوله والد ماجد همین آقای دکتر ادیب خودمان که تشریف دارند دستور می‌داد فراشی مقصر را کول کند تا مشهدی غلامرضا فراشباشی ده پانزده الی بیست ضربه شلاق به پشت او بزند بنابراین تمام ما شا‌گردان از ادیب‌الدوله بی‌اندازه حساب می‌بردیم و وقتی سایه‌ای را از دور می‌دیدیم به اصطلاح در هفت سوراخ پنهان می‌شدیم.
مرحوم ادیب‌الدوله در حقیقت «سمبل» دارالفنون بود یعنی وقتی می‌گفتند «دارالفنون» بلافاصله ادیب‌الدوله با آن قامت بلند و هیکل درشت و سبیل‌های پر ابهت با سرداری سرمه‌ای یقه بلند و شلواری که دو نوار پهن قرمز درزهای طرفین آنرا مزین می‌کرد در نظر انسان مجسم می‌شد. مرحوم ادیب‌الدوله آجودانی داشت که به اسدخان آلو موسوم بود و او را از آن جهت آلو می‌گفتند که بیشتر اوقات یک آلو بخارای خشک در گوشه لپ خود می‌گذاشت و آنرا می‌مکید و بعدها هم که این عادت را تا اندازه‌ای ترک کرده بود چون پیر شده بود و دندان‌های او ریخته بود هر وقت صحبت می‌کرد به نظر می‌آمد که دارد چیزی را می‌مکد.
اسدالله خان برعکس ادیب‌الدوله قدکوتاهی داشت و پشت او هم کاملاً به طرف جلو خمیده بود و بر حسب معمول آن زمان کلاهی استوانه‌ای شکل برسرداشت، روی کلاه را در آن دوره معمولاً با ماهوت سیاه می‌پوشاندند ولی رویه کلاه او از پوست بره بخارائی بود. اسدالله خان خیلی مهربان بود و تا اندازه‌ای با دانشجویان با ملایمت رفتار می‌کرد و چون هیچ‌کدام از ما جرأت آن‌را نداشتیم که مستقیماً به ادیب‌الدوله مراجعه کنیم اشکالات خود را به وسیله اسدالله خان به عرض ایشان می‌رساندیم و در مواقعی هم که شاگردی مورد خشم و غضب رئیس دارالفنون واقع می‌‌شد و قرار بود تنیبه سختی بشود باز هم اسدالله خان بداد آن محصل می‌رسید.
صحبت کردن اسدالله خان و ادیب‌الدوله هم خود عالمی داشت چون ادیب الدوله بلند قامت بود و تا اندازه‌ای به ثقل سامعه یعنی سنگینی‌ گوش مبتلا بود برای شنیدن حرف‌های اسدالله خان مجبور بود بدن خود را بی‌اندازه خم کند و گوش خود را هم که با دست اطراف لاله آنرا احاطه کرده بود به دهان مخاطب خود نزدیک کند. مرحوم ادیب‌الدوله گاهی هم از این سنگینی گوش استفاده می‌کرد و در مواقع مقتضی، حرف‌های طرف را اصلاً نشنیده می‌گرفت چنانچه یک‌روز تعمداً دستور داد عباس اسکندری را به جای دیگری شلاق بزنند و آن ماجرا از این قرار است:
مرحوم عباس اسکندری در یکی از کلاس‌های دارالفنون سمت مبصری داشت و در غیاب معلم حفظ انتظام کلاس با او بود بنابراین حق داشت دانشجویان بی‌تربیت و شرور را برای تنبیه در راهروئی که اطاق رئیس در آنجا قرار داشت ببرد تا رئیس در ساعت مقرر متخلفین را تنبیه کند عباس میرزا برای اینکه قدرت بیشتری پیدا کند و از شاگردان زهر چـــشم بگیرد تقریباً همه‌روزه به طور استمرار دو سه نفری را بزیر شلاق رئیس می‌انداخت.
یکی از این روزها که سه نفر را برای شلاق خوردن جلو اطاق رئیس برده بود مرحوم ادیب‌الدوله با حالت غضب از اطاق خود بیرون آمد و با اخم و تخم تمام به مشدی غلامرضا فراشباشی که مأمور شلاق زدن بود دستور دادکه به آن سه نفر شاگرد به اضافه جناب مبصر پانزده ضربه شلاق بزنند و اولین کسی را که دستور داد درازش کنند خود مبصر بود. مأمورین غــلاظ و شداد هم عباس میرزا را کول گرفتند که شلاق بزنند و هرچه او داد و فریاد کرد و خواست بفهماند که اشتباه شده است کسی به دادش نرسید. اسدالله خان هم یکی دو مرتبه سر نوک پنجه پاها بلند شد و با صدای بلند داد زد که آقای ادیب‌الدوله این شخص را که فرموده‌اید شلاق بزنند مبصر کلاس است و مقصر نیست مرحوم ادیب‌الدوله توجهی نکرد و من که آنجا ایستاده بودم خیال می‌کردم که ادیب‌الدوله واقعاً اشتباه کرده است تا این اواخر از آقای دکتر ادیب شنیدم که این کار ایشان تعمدی بوده است و موقعی‌که در خلوت اسدالله‌خان خواسته است قضیه را روشن کند ادیب‌الدوله به او جواب داده است که آقا می‌دانم و عباس‌خان را هم خوب می‌شناسم ولی چون بر من ثابت شد که این جوان بعضی از اوقات بی‌جهت بچه‌های مردم را دم چک من می‌اندازد خواستم یک مرتبه خود او هم مزه شلاق خوردن را بچشد.
معلمین دارالفنون از اشخاص سرشناس بودند و غالباً نیز لقبی هم داشتند که از طرف شاه به آنها داده شده بود. لقب هم بر حسب شغل و مقام صاحب لقب تعیین می‌شد مثلاً معلم نقاشی مزین‌الدوله (پدرسرلشکرمزین فعلی) و در دوره ما مصورالممالک لقب داشت. معلم عربی اعتماد الاسلام و معلم طبیعیات احیاء‌الدوله بود. معلم فرانسه یک‌نفر فرانسوی بود به اسم مسیو ریشار که تبعیت ایران را قبول کرده و مؤدب الممالک هم لقب گرفته بود. درس فرانسه ما عبارت از کتابی بود که خود او نوشته بود و جملاتی داشت که بایستی از فرانسه به فارسی یا بالعکس از فارسی به فرانسه ترجمه شود و ضمناً قطعاتی نیز از نویسندگان درجه اول فرانسه داشت که باید حفظ می‌کردیم. بعضی از شاگردان با ذوق مثلاً‌همین آقای دکتر ادیب خودمان کاریکاتور این معلم را به طور نیمرخ یا از پشت سر با چند حرکت مداد روی کاغذ یا با گچ روی تخته سیاه می‌کشیدند. میز مسیو ریشار در گوشه‌ای از اطاق قرار داشت و در عقب آن صندلی بزرگی بود که او با تنه سنگین خود روی آن می‌نشست و تا آخر درس از جای خود تکان نمی‌خورد و همین امر سبب شده بود که بعضی از ما راه‌حلی برای تقلب کردن و حقه‌بازی پیدا کنیم و از زحمت حفظ کردن اشعار فرانسه خلاص شویم. یکی از ما که زین‌العابدین خان نام داشت و ما برای اختصار به او «زولاب» می‌گفتیم قطعه حفظ کردنی را با خط خوانا می‌نوشت و موقعی که برای نشان دادن تکلیف نوشتنی خود جلومیز معلم می‌رفت با دست دیگر صفحه کاغذ را با پونز به قسمت جلوی میز که تا پائین پای استاد امتداد داشت می‌چسبانید و خود جلو میز قرار می‌گرفت و از روی صفحه می‌خواند و غالباً هم به جای اینکه اشعار فرانسه را به حروف لاتین بنویسند به حروف فارسی می‌نوشت و به این ترتیب با سرعت بیشتری می‌توانست درس خود را جواب دهد با این‌حال گاهی برای اینکه معلم را اغفال کند پس از هر بیت کمی مکث می‌کرد و چنین وانمود می‌کرد که در حافظه خود دنباله مطلب را جستجو می‌کند. این کار چندین ماه ادامه داشت تا آنکه ….

code

نسخه مناسب چاپ