غرق شدن در کتاب‌ها چه بر سر مغزتان می‌آورد؟
ماریان ولف
 

هرکس می‌خواهد ما را به کتاب‌خواندن ترغیب کند، معمولاً چند حرف کلیشه‌ای برای گفتن دارد: کتاب دیدت را وسیع می‌کند یا تجربۀ دیگران را در اختیارت می‌گذارد. اما واقعیت این است که این حرف‌ها فایده‌ای ندارد، مگر آنکه یک‌بار، هنگام خواندن یک کتاب، آن صاعقه به عمق جانتان بنشیند. صاعقه‌ای که باعث می‌شود با شخصیت کتابی که می‌خوانید، گریه کنید، بخندید یا خشمگین شوید. مطالعات عصب‌شناختی جدید یافته‌های شگفت‌آوری را دربارۀ حالات مغزی ما هنگام خواندنِ عمیقِ یک کتاب کشف کرده‌اند.
نشستن در چشم دیگران و حس‌کردن احساساتشان از عمیق‌ترین موهبت‌های فرایند ژرف‌خوانی است که هنوز به اندازۀ کافی از آن خبر نداریم. توصیف پروست دربارۀ «معجزۀ پرثمر ارتباط که تأثیرش در انزوا روشن می‌شود» بعدی احساسی و شخصی را در تجربۀ خواندن تصویر می‌کند: ظرفیت برقراری ارتباط و درک احساس دیگری بی‌آنکه ذره‌ای از جهان شخصی خود خارج شویم. ظرفیتی که با خواندن شناخته می‌شود- ترک‌کردن و همزمان باقی‌ماندن در قلمروی خود- همان چیزی که امیلی دیکینسون، مردم‌گریز «ناو» شخصی خود می‌نامد، ناوی که با آن از لنگرگاه خود در خیابان اصلی شهر امرست در ماساچوست به دیگر زندگی‌ها و سرزمین‌ها سفر می‌کند.
جان اس. دان که الهیات روایی خوانده است(شاخه‌ای از الهیات که در دهۀ ۱۹۷۰ باب شد و تمرکز ویژۀ آن بر داستان‌ها و روایت‌های دینی است) فرایند مواجهه با دیگری و نشستن در چشم او را با تعبیر «عبور» توصیف می‌کند؛ عبوری که طی آن با نوع خاصی از همدردی وارد احساسات، تصورات و تفکرات دیگران می‌شویم. این تعبیر، توصیف زیبا و مناسبی است که نشان می‌دهد ما از دیدگاه‌های ذاتاً محدودکنندۀ خود دربارۀ جهان فاصله می‌گیریم و وارد جهان دیگری می‌شویم و با دیدی وسیع‌تر بازمی‌گردیم. از نظر الهی‌دانانی چون جان دان و نویسندگانی چون گیش جن که در آثار خود در سراسر زندگی این اصل را در داستان و غیرداستان شرح می‌دهند، خواندن محلی خاص است که در آن انسان‌ها از خود رها می‌شوند تا عبور کنند و به دیگران برسند و اینگونه می‌آموزند دیگری بودن چگونه است، انسان دیگری با انگیزه‌ها، تردیدها و احساس‌هایی که در غیر این صورت هرگز قادر به شناخت او نبودند.
نمونۀ قوی اثرات تغییردهندۀ «عبور» را یک معلم تئاتر فارغ‌التحصیل برکلی برایم تعریف کرد که با نوجوانانی در دل ایالت‌های غرب میانه کار می‌کرد. دانش‌آموزی به او مراجعه کرده بود، دختری سیزده‌ساله، و خواسته بود که به عضویت گروه تئاتر او دربیاید که مشغول اجرای نمایشنامه‌های شکسپیر بودند. درخواست متعارفی بود اما واقعیت این بود که دختر جوان از یک بیماری ژنتیکی پیشرفته رنج می‌برد و به او گفته بودند زمان زیادی از زندگی‌اش باقی نمانده است. این معلم خارق‌العاده، نقشی را به دختر داد که امید داشت احساسات، شور و عشقی رمانتیک را به او منتقل کند، احساساتی که شاید هیچ وقت فرصت تجربه آن‌ها را پیدا نمی‌کرد. او تعریف کرد که دختر یک ژولیت فوق‌العاده شد. همان شب، رومئو و ژولیت را خط به خط از بر کرد، طوری که انگار قبلاً صد بار آن نقش را بازی کرده است.
اتفاق بعدی همه اطرافیان دخترک را حیرت‌زده کرد. او نقش تک‌تک قهرمان‌های زن شکسپیر را بازی کرد، هر نقش با عمق احساسی و قوتی بیشتر از نقش قبل. حالا سال‌ها از زمانی که نقش ژولیت را بازی کرد می‌گذرد. برخلاف تمامی انتظارات و پیش‌بینی‌های پزشکی، وارد دانشگاه شد و حالا در دو رشتۀ پزشکی و تئاتر مشغول به تحصیل است و از نقشی به نقش دیگر «عبور» می‌کند.
نمونه استثنایی این زن جوان ربطی به این مسأله ندارد که ذهن و قلب می‌توانند محدودیت‌های جسم را کمرنگ کنند یا نه؛ بلکه به این مسأله باز می‌گردد که ورود به زندگی دیگران چه نقشی در زندگی خود ما دارد. تئاتر کاری را آشکار می‌کند که هر یک از ما هنگام عبور از عمیق‌ترین و غرق‌کننده‌ترین اشکال خواندن انجام می‌دهیم. ما از دیگری چون مهمانی در درون خود استقبال می‌کنیم و گاه خود دیگری می‌شویم. در آنی از زمان خود را ترک می‌کنیم و وقتی باز می‌گردیم، از نظر فکری و احساسی متحول و گاهی وسیع‌تر و غنی‌تر شده‌ایم و گاهی، آنگونه که نمونه استثنایی این زن جوان نشان می‌دهد، چیزی را تجربه می‌کنیم که زندگی امکانش را به ما نداده است. این هدیه‌ای بی‌حساب است؛ هدیه‌ای است درون هدیه‌ای دیگر.
نشستن در چشم دیگران نه‌تنها حس همدردی ما را با آنچه خوانده‌ایم برقرار می‌کند، بلکه دانش درونی ما را دربارۀ جهان گسترش می‌دهد. اینها ظرفیت‌های شناخته‌شده‌ای هستند که سبب می‌شوند در طول زمان انسان‌تر شویم، چه در مقام کودکی که «قورباغه و وزغ» را می‌خواند و می‌آموزد وقتی قورباغه بیمار است وزغ چه می‌کند و چه در مقام بزرگسالی که رمان‌هایی می‌خواند و انزوای طاقت‌فرسای بردگی و ناامیدی کسانی را از سر می‌گذراند که محکوم به بردگی یا میراث آن بوده‌اند.
در واقع اگر خیلی خوش‌شانس باشیم، شاید نوع خاصی از مهرورزی به کسانی را تجربه کنیم که در کتاب‌هایمان زندگی می‌کنند و حتی گاه نوعی مهرورزی به نویسندگانی که آن‌ها را می‌نویسند.
یکی از ملموس‌ترین بازخوانی‌های این مفهوم اخیر را می‌توان در یکی از شخصیت‌های نادر تاریخی یافت: نیکولو ماکیاولی. او برای اینکه بهتر وارد خودآگاه نویسندگانی شود که آثارشان را می‌خواند و با آنها «گفتگو» کند، رسماً لباس‌هایی را می‌پوشید که متناسب عصر زندگی این نویسندگان بودند. وی در نامه‌ای به دیپلماتی به نام فرانچسکو وتوری در ۱۵۱۳ نوشت:
از اینکه با آنها حرف بزنم و علت کارهایشان را بپرسم خجالت نمی‌کشم؛ آن‌ها هم لطف می‌کنند و پاسخم را می‌دهند؛ شاید چهار ساعت بگذرد ولی حوصله‌ام سر نمی‌رود، همۀ مشکلات را فراموش می‌کنم، از فقر وحشت نمی‌کنم، از مرگ نمی‌ترسم؛ خودم را کاملاً در اختیار آن‌ها می‌گذارم.
ماکیاولی می‌گوید: ترس، اضطراب، تنهایی، بیماری، تردیدهای عشق، دوری و بازگشت و گاه خودِ مرگ. شک ندارم برخی از این‌ احساسات همان‌هایی هستند که سوزان سانتاگ جوان حس می‌کرد، زمانی که نگاهی به قفسۀ کتاب‌هایش می‌انداخت و فکر می‌کرد: «دارم به پنجاه دوست می‌نگرم. کتاب خواندن مانند این بود که از این سوی آینه به آن سویش گام بگذارم. می‌شد جای دیگری بروم». و بی‌شک در بُعد ارتباطی خواندن، این نویسندگان شاهدی هستند بر اینکه رهاکردن خود برای ورود به آرامش مطلوب جمع دیگران در هر سنی چه معنایی دارد، حالا چه این دیگرانْ شخصیت‌های داستانی باشند، چه شخصیت‌های تاریخی چه خود نویسندگان.
شاید این غرق‌شدن آزادانه در خواندن در فرهنگ ما در معرض تهدید باشد. اگر آرام‌آرام صبر شناختی خود را از دست بدهیم و در دنیایی که کتاب‌ها خلق می‌کنند و زندگی و احساسات «دوستانی» که در آن‌ها زندگی می‌کنند، غرق نشویم چیزهای زیادی را از دست خواهیم داد. اگرچه فیلم‌ها به شکل عجیبی می‌توانند بخشی از این مشکل را جبران کنند، اما در کیفیت غرق‌شدن تفاوتی هست که با ورود به افکار ساختۀ دیگران ممکن می‌شود. چه بر سر جوانانی می‌آید که هرگز افکار و احساسات فردی کاملاً متفاوت را نمی‌بینند و درک نمی‌کنند؟ چه بر سر خوانندگان مسن‌تری می‌آید که آن حس همدردی با افراد خارج از اقوام و آشنایان خود را از دست می‌دهند؟ این جدایی فرمولی برای ایجاد غفلت ناآگاهانه، ترس و سوءبرداشت است که شاید به شکل‌های ستیزه‌جویانه بی‌صبری بینجامد. چیزی که بر خلاف اهداف اولیه کشوری است که می‌خواهد شهروندانی با فرهنگ‌های متفاوت داشته باشد.
جیمز کرول در کتاب مسیح واقعی: پسر خدا برای عصر سکولار،  مواجهه مشابهی را دربارۀ نشستن در چشم دیگران در قلمروی غیرداستانی توصیف می‌کند. در این کتاب، کرول تجربیات خودش را در مقام پسری جوان و کاتولیکی بسیار مؤمن، هنگام خواندن آنه فرانک: خاطرات یک دختر جوان بازگو می‌کند. او شهودی را توصیف می‌کند که زندگی‌اش را تغییر داد، شهودی که با ورود به زندگی آن زن یهودی جوان به آن دست یافت، زنی که علیرغم نفرت وحشیانه از یهودیان که موجب نابودی او و خانواده‌اش شده بود، تمامی آرزوها و شور زندگی محدودیت‌ناپذیر یک دختر جوان را در خود حفظ کرده بود.
من این نوشته را در زمانی می‌نویسم که بسیاری از پناهندگان -که اغلب مسلمان هستند- از شرایط وخیم می‌گریزند و می‌کوشند وارد اروپا، ایالات متحده یا هرجایی شوند که بتوانند زندگی قبلی خود را بازیابند.
این نوشته را در روزی می‌نویسم که پسر یهودی جوانی از اهالی شهرم، بوستون، که بنا بود سال بعد وارد دانشگاه شود در سرزمین‌های اشغالی کشته شده است.
گسترش عمیق‌ترین انواع خواندن نمی‌تواند مانع چنین تراژدی‌هایی شود، اما درک دیدگاه دیگر انسان‌ها می‌تواند دلایلی تازه و متنوع عرضه کند تا راه‌های جایگزین شفقت‌آمیزی برای مواجهه با دیگران در جهان خود بیابیم، چه کودکان معصوم مسلمان باشند که از آب‌های آزاد خطرناک عبور می‌کنند و چه پسر یهودی بی‌گناهی از مدرسۀ میمونیدز بوستون، که هر دو، کیلومترها دورتر از خانۀ خود کشته می‌شوند.
البته واقعیت نگران‌کننده این است که دور از چشم بسیاری از ما، از جمله خودم تا همین اواخر، نوعی افول بی‌سابقۀ همدردی در میان نسل جوان به وجود آمده است. شری ترکل، استاد دانشگاه ام.‌آی.‌تی، مطالعه‌ای را توصیف می‌کند نشان می‌دهد در دو دهۀ اخیر، همدردی در میان نسل جوان ما ۴۰ درصد افت داشته است و پرشیب‌ترین افول در ده سال گذشته مشاهده شده است. ترکل این فقدان همدردی را تا حد زیادی به این مسأله مرتبط می‌داند که این افراد با حضور در دنیای مجازی، ارتباطات واقعی و چهره‌به‌چهرۀ خود را از دست داده‌اند. از نظر وی فناوری ما را در دوردست قرار می‌دهد، پدیده‌ای که نه تنها هویت فردی ما را تغییر می‌دهد بلکه سبب تحول هویت ما در ارتباط با دیگران می‌شود.
خواندن در سطوح عمیق شاید تا حدی پادزهری در مقابل الگوی ذکرشده در دورشدن از همدردی باشد. اما اشتباه نکنید: همدردی تنها مهربان بودن با دیگران نیست؛ اهمیت آن فراتر از این‌هاست. همدردی به درک عمیق دیگری مرتبط است، مهارتی بنیادی در جهانی که ارتباطات میان فرهنگ‌های متنوع رو به افزایش است. شاید این فکر که وقتی مطالعه می‌کنید قشر حرکتی مغزتان فعال می‌شود، چیزی نمادین به نظر آید، اما به معنای دقیق کلمه، در مغز شما چنین اتفاقی می‌افتد. تصویر آنا کارنینا را بازسازی کنید، زمانی که از روی ریل قطار می‌پرد.
شماهایی که آن بخش از رمان تولستوی را خوانده‌اید، خودتان نیز با او می‌پرید. به احتمال زیاد همان نورون‌هایی که در زمان حرکت پاها و بالاتنه‌تان به کار می‌گیرید، در زمانی هم که خواندید آنا جلوی قطار پرید، فعال شدند. بخش‌های زیادی از مغزتان فعال شدند، هم در همدردی با ناامیدی غریزی او و هم در برخی نورون‌های آینه‌ای که این ناامیدی را از نظر حرکتی اعمال می‌کنند.
این مطالعات گام نخست کارهای رو به افزایشی است که دارد روی همدردی و همذات‌پنداری در حوزۀ علوم اعصاب در ادبیات انجام می‌شود. این امر به ما امکان می‌دهد، اگر شده برای چند دقیقه، ببینیم واقعاً دیگری بودن به چه معناست، با تمامی احساسات و درگیری‌های مشابه و گاه بسیار متفاوتی که زندگی دیگران را در بر می‌گیرد. مدار خواندن با چنین تشابهاتی بسط داده می‌شود؛ زندگی روزمرۀ ما نیز همینطور است و همچنین زندگی کسانی که دیگران را هدایت می‌کنند.
در نتیجه، همدردی هم دانش است و هم احساس. همدردی مستلزم کنارگذاشتنِ فرضیات پیشین و تعمیق درک فکری ما از فرد دیگر، دین دیگر، فرهنگ و عصر دیگر است. در این لحظه در تاریخ جمعی ما، شاید ظرفیت شناخت شفقت‌آمیز دیگران بهترین پادزهر در مقابل «فرهنگ بی‌تفاوتی» باشد، فرهنگی که رهبران روحانی‌ای چون دالایی لاما، اسقف اعظم دزموند توتو و … درباره‌اش حرف می‌زنند.
همچنین شاید بهترین پل به دیگرانی باشد که نیاز داریم با آن‌ها کار کنیم، تا بتوانیم جهانی امن‌تر برای تمامی ساکنان آن بیافرینیم. شاید در فضای شناختی‌ای که هنگام خواندن، به واسطۀ درک شفقت‌آمیز ذهن دیگری، برای ما ایجاد می‌شود غرور و تعصب آرام‌آرام از بین برود.
تحقیقات جدید دربارۀ همدردی در مغزِ خواننده نشان می‌دهد که از نظر فیزیولوژیک، شناختی، سیاسی و فرهنگی چقدر اهمیت دارد که احساسات و افکارِ فرد هنگام خواندن به هم وصل شوند. کیفیت فکر ما به دانش زمینه‌ای و احساساتی بستگی دارد که هر یک با خود به همراه داریم.
منبع: وبسایت ترجمان
مترجم : نجمه رمضانی

code

نسخه مناسب چاپ