. . . پنجره
زندگی

پسرک وقتی دوازده ساله بود دچار فلج اطفال شد. ده ماه بعد شنید که پزشکی به مادرش گفت‎:‎‏ ‏پسرتان شب را تا صبح دوام نمی‌آورد‎.‎‏ ‏پسر صدای گریه مادرش را شنید.

فکر کرد شاید اگر شب را دوام بیاورم مادرم این طور زجر نکشد‎..‎‏ ‏تصمیم گرفت تا سپیده دم صبح بعد نخوابد وقتی خورشید بالا آمد رو به مادرش فریاد زد: من هنوز زنده ام‎!‎

‏چنان شادی عظیمی درخانه در گرفت که تصمیم گرفت همیشه تمام تلاشش را بکند که یک شب دیگر درد و رنج خانواده اش را عقب بیندازد. ‏او در هفتاد و پنج سالگی در گذشت و چندین کتاب مهم درباره ظرفیت عظیم انسان برای غلبه بر محدودیت‌هایش بجا گذاشت.

سنگ راه

وقتی ‏‎ ‎یه پنگوئن عاشقِ یه پنگوئن دیگه میشه،کل ساحل رو می‌گرده و قشنگترین سنگ رو انتخاب می‌کنه و اون رو واسه جفت

ماده می‌بره‎.‎‏

اگر ماده از سنگ خوشش اومد و قبول کرد جفت هم می‌شن ولی اگر قبول نکرد پنگوئن نر احساس می‌کنه سنگی که پیدا کرده اصلا قشنگ نبوده‎.‎‏ اون وقت اونو می‌بره زیر آب، لای مرجان‌ها می‌ندازه تا دیگه هیچ پنگوئنی اشتباه اونو تکرار نکنه و نا امید نشه.

شما هم سعی کنید یه سنگ رو از سر راه یکی بردارید نه اینکه جلو پاش بندازید که زندگیش خراب شه…

‏احوالپرسی

حکیمی کسی را پرسید: چگونه‏ ای؟

گفت: چگونه است حال کسی که پانصد درهم بدهکار است، عیالوار است و هیچ چیز ندارد؟

حکیم به خانه خود رفت و هزار درهم آورد و به وی داد و گفت: پانصد درهم به طلبکار بده و باقی را خرج خانه کن و لعنت بر من اگر پس از این حال کسی را بپرسم‎!‎

گفتند: مجبور نبودی که قرض و خرج او را بدهی‎.‎

گفت: وقتی حال کسی را بپرسی و او حال خود بگوید و تو چاره ‏ای برای او نیندیشی، در احوالپرسی منافق باشی…

code

نسخه مناسب چاپ