پسرک وقتی دوازده ساله بود دچار فلج اطفال شد. ده ماه بعد شنید که پزشکی به مادرش گفت: پسرتان شب را تا صبح دوام نمیآورد. پسر صدای گریه مادرش را شنید.
فکر کرد شاید اگر شب را دوام بیاورم مادرم این طور زجر نکشد.. تصمیم گرفت تا سپیده دم صبح بعد نخوابد وقتی خورشید بالا آمد رو به مادرش فریاد زد: من هنوز زنده ام!
چنان شادی عظیمی درخانه در گرفت که تصمیم گرفت همیشه تمام تلاشش را بکند که یک شب دیگر درد و رنج خانواده اش را عقب بیندازد. او در هفتاد و پنج سالگی در گذشت و چندین کتاب مهم درباره ظرفیت عظیم انسان برای غلبه بر محدودیتهایش بجا گذاشت.
سنگ راه
وقتی یه پنگوئن عاشقِ یه پنگوئن دیگه میشه،کل ساحل رو میگرده و قشنگترین سنگ رو انتخاب میکنه و اون رو واسه جفت
ماده میبره.
اگر ماده از سنگ خوشش اومد و قبول کرد جفت هم میشن ولی اگر قبول نکرد پنگوئن نر احساس میکنه سنگی که پیدا کرده اصلا قشنگ نبوده. اون وقت اونو میبره زیر آب، لای مرجانها میندازه تا دیگه هیچ پنگوئنی اشتباه اونو تکرار نکنه و نا امید نشه.
شما هم سعی کنید یه سنگ رو از سر راه یکی بردارید نه اینکه جلو پاش بندازید که زندگیش خراب شه…
احوالپرسی
حکیمی کسی را پرسید: چگونه ای؟
گفت: چگونه است حال کسی که پانصد درهم بدهکار است، عیالوار است و هیچ چیز ندارد؟
حکیم به خانه خود رفت و هزار درهم آورد و به وی داد و گفت: پانصد درهم به طلبکار بده و باقی را خرج خانه کن و لعنت بر من اگر پس از این حال کسی را بپرسم!
گفتند: مجبور نبودی که قرض و خرج او را بدهی.
گفت: وقتی حال کسی را بپرسی و او حال خود بگوید و تو چاره ای برای او نیندیشی، در احوالپرسی منافق باشی…
code