در کوچه باغ اندیشه - ۱۱۶
دوگانگی و صدگانگی
کریم فیضی
 

کتاب زندگی را ما نمی نویسیم، آن را می خوانیم و مرور می کنیم. به عبارت دقیق تر: ما نمی نویسیم بلکه نوشته می شویم.

ما زندگی را ایجاد نمی کنیم و به آن شکل نمی دهیم. ما زندگی را زندگی می کنیم.

زندگی هرکس پر از پرسشهای دشواری است که با نوع زندگی ‌اش یا به آنها جواب می دهد یا جواب نمی دهد یا دشوارشان می کند یا آسان. در مجموع، زندگی قرین و همزاد پرسشهایی بنیادین است.

یکی از سؤالهای اساسی این است که چه کسی برای انسان مهم است و چه کسی را انتخاب می کند؟ برای یک مرد کدام مهم است: زنی که او را به دنیا آورده و بزرگش کرده است یا زنی که به او محبت می ‌کند؟ یک زن چه کسی را انتخاب می کند: مردی را که برای او پدری کرده است یا مردی که به او محبت می کند؟

امر شگفت آوری است که در زندگی شرقی، حق زندگی پیش همه چیز جـذب زیبایی می شود، از جمله بیماری ها. پشـت زیبایی، انواعی از اختـلال و بیـماری پنـهان است!

اگر بتوان جامعه مختل ها را تصور کرد، در چنین جامعه ای همه مختل محسوب می شوند. در جامعه مختل ها هیچ کس از اختلال مصون نیست. خوبان به نوعی، بدان به نوعی دیگر.

همه چیز محتاج مدیریت است از جمله افسردگی. از گردنه افسردگی های کوچک و بزرگ جز با مدیریت نمی توان به سلامت عبور کرد.

بدون «شدن» نمی توان رسید. هیچ کس بدون فلسفه شدن فیلسوف نمی شود همچنان که هیچ کس بدون داستان شدن، داستان نویس بزرگی نمی شود.

جدال انسان با مرگ و بیماری و ضعف، دایمی است. همین جدال است که زندگی را به صحنه جنگی درونی و بیرونی تبدیل می کند و صف شکست خوردگان و فاتحان را از هم جدا می کند.

هر انسانی- آری هر انسانی – دریایی از استعدادها و خلاقیت ‌های کشف نشده است که با شکوفا کردن هر بخش از استعدادش در قله بشریت می ایستد اگر اراده کند و اگر شرایط اجازه دهد.

شرایط نامناسب اجتماعی غل و زنجیری نیست که دست و پای فرد را ببندد، بلکه مثل یک تکه پارچه سیاه است که چشم را می بندد.

تکه پارچه سیاه بی ارزشی که چشمی با آن بسته شود، هزار برابر بدتر از زنجیری است که دست و پا را ببندد.

«عدم» را نباید دست کم گرفت. عدم گنجینه بی پایان الهی است. خداوند، خمیر نان و گل خشت خلقت را از عدم برمی دارد.

شخصی می گوید: با تلاوت بخشی از کتاب خداوند، از احوال علامه طباطبایی سوال کردم. این آیه آمد: «و انا اخترتک فاستمع لما یوحی». این سخن خداوند، خطاب به موسی(ع) است که می فرماید: تو را برگزیدم. پس وحی را دریافت کن!
گردی که روی آیینه می نشیند، چه اهمیتی دارد و چقدر قطعیت دارد؟ ما همان گردهایی هستیم که روی آیینه زمان می نشینیم. کوچک بادی کافی است تا هزارها هزار گرد را به خاک بنشاند.

تسلیم ها با شکست بیگانه اند. جنگجو ممکن است پیروز شود یا شکست بخورد، اما تسلیم هرگز شکست نمی خورد.

اینکه انسان گرد است یا زمان، بستگی دارد به اینکه انسان را آیینه بدانیم یا زمان را. اگر زمان را آیینه بدانیم، انسان گردی خواهد بود که روی زمان می نشیند، اما اگر درست بنگریم انسان آیینه ای است که زمان چونان گرد رویش می نشیند و برمی خیزد.

اندوه دریایی است با امواجی خروشان. هرگاه امید از ما می گریزد و دور می شود، موجی از امواج دریای اندوه ما را در می رباید و تازیانه ‌های غم بر سر ما باریدن می گیرد.

وزن جسم روی روح افتاده است. به همین جهت، انسان در شادکامی از صخره ‌ها بالا می رود؛ اما در لحظه های اندوه، حتی از ایستادن روی پای خودش نیز عاجز است.

در جهان امواج، انسان صرفاً مصرف ‌کننده نیست، تولید کننده هم هست. روح و ذهن، دو منبع برجسته دریافت و پرداخت نیروهای مادی و معنوی است که انسان هرگز از آنها فارغ و خارج و خالی نیست.

عقل چموش تر از آن است که ثبات و تمکین روح را بفهمد و تاب آورد. نسبت عقل و روح، نسبت کودکی بازیگوش است به پیری فرزانه. هرچه کودک اهل جست و خیز است، پیر فرزانه فکور است. هرچه پیر فرزانه باثبات است، کودک در تک و تاست. بدین ترتیب، عقل و روح به اقتضای سن و وجودشان عمل می کنند.

عقل درست مثل جوانی زایل می شود، اما روح هرگز. عقل قابل کم و زیاد شدن است، اما روح با کاستن و افزودن بیگانه است. عقل بازیگر است: بازی می کند و بازی می خورد، اما روح فارغ از بازی های روزمره، کاری جز طی طریق ندارد، از منزلی به منزلی.

عقلی که در خدمت روح نباشد، لاجرم در خدمت وهم و خیال خواهد بود.

خیال شهری است با در و دروازه ای دیگر. با زمانی دیگر و انسانهایی دیگر.

خیال شهری است که آبادی اش منوط به مسافران آن است. در نبود مسافر و زایری که در شهر خیال به گردش درآید، نه کاخی ساخته می شود، نه زندانی. نه کلامی بر زبان می آید، نه داستانی شکل می گیرد.

دوگانگی و صدگانگی انسان از اینجاست که عقل پیوسته از جایی به جایی می رود و پیوسته سخنی می گوید و پیوسته با چیزی در می آمیزد.

هر اندازه تطابق و هماهنگی عقل و روح کمتر باشد، تضاد شخصیت بیشتر و افزونتر می شود. ماجرای انسان از اینجا آغاز می ‌شود که عقل چونان اسبی تندپرواز، پیوسته می پرد و می جهد و با گرد و خاکهایش، غبار در چشم روح می آکند.

code

نسخه مناسب چاپ