کرمانشاه دیار آشنا
پرتو کرمانشاهی
 

ای مهد خاطرات من، ای خاک مُشک‌سود

ای در تو هر چه باید و ای با تو آنچه بود

آزادوار مردم مهمان‌نواز تو

شهره به شادخواری و گسترده‌ خوانِ جود

در دیم‌زارهای تو از کشته، پشته‌ها

بی‌سعی و آبیاری دهقان توان درود

بر لوح صبح و شام افقهای دلکشت

بس نقشها نگارد جادوگر وجود

ما را ز لطف، آینه‌ای در برابری

خود را ستوده است هر آن‌کس تو را ستود

«نیلوفری سراب» تو از نقش مهر و ماه

بر لوح خاک لطف و صفایی دگر فزود

وان قصه‌های جام جم و گنج خسرویش

بس روزگارها که دل از مرد و زن ربود

صحرا و کشتزار و در و دشت در بهار

از کوه تا به کوه چو فیروزه‌ای کبود

ما و صفای «چشمه روضان» چه غم که نیست

شیراز و آب رُکنی و آن باد مشک‌سود؟

یک ره به «طاق بستان» بگذر به پای جان

بگشای چشم عبرت و یاد آر آنچه بود

کانجا توان شنید هنوز از دهان طاق

شبدیز و شادباد به آهنگ چنگ و رود

در «بیستون» بسای جبین از سر نیاز

کوهی که سر ز فخر به بام سپهر سود

وان لوح رازگونه کز آن خط دیرسال

بس قفلها ز سینه راز کهن گشود

جوشد اگر ز جان و دلت عشق این دیار

بتوان صدای تیشه فرهاد را شنود

بس کاروان خسته کزین چشمه شگرف

با جرعه‌ای غبار ره از جان و تن زدود

بشنو خروش و نغمه «گاماس آب» را

تا با تو سر کند ز کهن قصه‌ها، سرود

از «آبشار صحنه» بیاگن کنار و جیب

گنجی بوَد روان ز گهرهای نابسود

از «خضر زنده» گوی و ز «ریجاب» و «سیمره»

تا اصفهان به خویش نبالد ز زنده‌رود

در «صحنه» و «ذهاب»، تو تندیس عهد ماد

از قوم آریا که گذشتند همچو دود

ای برگرفته دل ز دیاران آشنا!

بگذر ز روم و ری، که نمودی است بی‌نمود

یاد از «سراب قنبر» و «دریاچه سراب»

وان طُرفه میوه‌های گلابی و سیب و تود

وان کوچه‌ باغ‌های خزانی که می‌دهد

هر خار نکهت گل و هر چوب، بوی عود

حقا که شرممان ز «قراسو» که گشته است

«رازآور» و «روانسر»مان این پلیدرود

وه زان شبان که همچو بتی پَرّو از غرور

در معبد طلایی مهتاب می‌غنود

گر سروری به سرکشی و سرفرازی است

این کوه را سزد که فرازی است بی‌فرود

ماندی تو پایدار و ظفرمند و سرفراز

صد بار چنگ خصم اگر چهره‌ات شخود

پنجه به پنجه تو نهادن، ز خیرگی است

کس آزموده، همچو تویی را نیازمود

ای مهد و مدفن من و کرمانشهان من!

ای مهر تو به جانم و عشقت به تار و پود

از پا فتاده‌ایم و به جان با تو زنده‌ایم

باری تو دیر زی اگر از ما گذشت زود

یک شکوه نیز باشدم ای مام مهربان!

این‌سان تو با سخاوت و ما این‌چنین حسود؟

دلتنگی‌ات مباد، پس از گشت قرنها

نامی ز تو به دفتر تاریخ اگر نبود

گفتم من این چکامه تو را، گر بهار گفت:

«بر مرغزار دیلم و طرف سپیدرود»

نسخه مناسب چاپ