سلام ای
بلندای باران…
سیدحمید جاوید موسوی
من از آه مِه
در علفزار باران
به وجدم.
من از رعد و
آوای جان بخش ساران
به رقصم.
من از ساقههای سپید سحر
که بر شب زده
نشتر روشنی
میتراوم.
من از دور خیز سیاهی
نترسم
و شاد و شعفناک و بشکوه
به آوای خورشید و باران
سلامِ دوباره بگویم
و با خود بخوانم
همآوای رعد و به نجوای ساران:
سلام ای بهاران
سلام ای بلندای باران
سلام ای عطش زار مِه
کز علفزار سبز طرب مند آئینهها
میتراوی
و با خود
تمنای ابر و
تماشای جان میبری؛
تو را
شوکت کوه و باران خوش است
تو را
مستی سبزه زاران خوش است.
سلام ای سپهدار سبزینهپوش
سلام ای درخت
سلام ای سپیدار وحشی
سلام ای که سبزی و ستوار
و ختمی به پیغمبران طبیعت
و قدر تو را
جز به ذکر و زبور و به تورات
نتوان شناخت.
سلام ای همه آیههای ضمیر
سلام ای هوا، ماه و خورشید و تیر
سلام ای زمین، مهد جانان پاک
سلام ای زمان، مست مینای تاک
سلام ای شرف، خُلق نیکو، کرَم
سلام ای صفات مصفای آئین و دین؛
سلامی ستبر از بلندای جان
بر این نیکوین پارسا رهروان.
در بزم مولانا
و خطاب به مولانا
عبدالرفیع حقیقت (رفیع)
ای جلال ملک جان، برخیز مهمان آمده
جان و دل آشفتهای از خاک ایران آمده
ای مهین مولای من در شور عشق و عاشقی
دیده بگشا عاشقی زار و پریشان آمده
حسرت آزادی جان در دل شیدای اوست
تا که ره یابد به جانان مست و حیران آمده
از شرار شاعری آتش به دلها بر زده
در بیان مثنوی اندیشه سوزان آمده
بس غزلها دارد از دیوان شمس تو ز بر
در هوای شمس جان افتان و خیزان آمده
از جداییها شکایت دارد و افسرده است
در هوای شور نی با سوز هجران آمده
گرچه از سرگشتگان وادی حیرت بود
با خبرهای خوشی از بحر عرفان آمده
با یزید از بادهاش سرمست جانان کرده است
با پیامی رهگشا از شیخ خرقان آمده
سعدیش همناله باشد در نوای عاشقی
همدم حافظ ز سوز جان غزلخوان آمده
از علاء الدوله تضمین سخن آورده است
همره وجد و سماع شیخ سمنان آمده
ای جلالالدین، بیا تا بزم دل روشن کنیم
چون که مشتاقی به جان با چشم گریان آمده
بزم دل کامل شود از شمس تبریزی به نور
بشنود گر آشنایی همدم جان آمده
زین سماع عاشقی غوغا فتد در ملک جان
چونکه مفتونی به مهمانی ز تهران آمده
باده در جامش کن ای سرحلقه دلدادگان
چون «رفیع» خسته جان دردی کش آن آمده
«قونیه ـ مرداد ۱۳۹۶»